جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

حسادت

چرا ما به هم حسادت می کنیم؟ حتی عجیب تر، مگر می شود به دوست داشته هایمان حسودی کنیم؟

این سوالی است که مدت هاست خودش را به این گوشه و آن گوشه ذهنم می کوبد و هر بار احساس و جواب مختلفی می گیرد.

این روزها به نگاه تازه ای رسیده ام. شاید حسادت به دیگری در واقع از نارضایتی از شرایط موجود خود آن آدم ریشه می گیرد. شاید موضوع اصلا "دیگری" نیست؛ موضوع خود آن آدم است که از وضعیت خودش خوش حال نیست. این نگاه درک "حسادت" را برایم آسان تر می کند؛ به آن "طبیعی" تر نگاه می کنم و کم تر ناراحتم می کند از طرف هر کسی که می خواهد باشد.

البته هنر آن است که آدم بتواند به موقع پیچیدگی ها را درک کند. ولی گاهی وقت ها وسط شلوغی و درگیری فکری و احساسی نمی شود به راحتی ابعاد مختلف ماجراها را دید.

باران یخ زده

اتاق جلسه با پنجره های بلند و گسترده اش. همان اتاقی که اولین روزی که برای مصاحبه منتظر بودم، پشت پنجره های بلندش ایستادم و طلب کردم که باز هم این جا بیایم.

بحثی که نیمه کاره تمام شده. من و کاترین هنوز پشت میز مانده ایم و مشغول کار خودمانیم. نگاهم روی تابلوی پشت پنجره می ماند؛ آسمانی که یک سویش ابری است و سوی دیگرش آفتابی؛ دانه های سفید سبکی که آرام آرام با باد می رقصند و از آسمان می ریزند.

- چه برف عجیبی!

کاترین می خندد:

- این که برف نیست! باران یخ زده است!

شب که بر می گردم خانه، از آسمان هنوز "باران یخ زده" می بارد؛ نه خیس است نه شدید. دانه های سبک سفید رنگی است که با حرکتی نرم و رقصان از آن بالا می آید پایین.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

لطفا

برای تمام آن چه تحملش برایم سخت است و سنگین، برای من صبر باش و آرامش...تحملشان را بر من هموار کن.

برادرم

کتاب به دست، روی مبل دراز کشیدم. نمی دانم کی خوابم برد. یادم می آید سرد بود. انگشت های پاهایم را بین کوسن ها قایم کردم که گرم شوند. در هپروتی نامعلوم، صدای او را می شنیدم:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

بین خواب و بیداری، کلمه ها را مزه مزه می کنم. چه قدر آشنایند... بین خواب و بیداری یاد آن روزها می افتم. هشت، نه سال پیش بود شاید. آن روزها که همه هنوز کنار هم، خانه بودیم. آن شب ها که مامان می نشست پای تلویزیون، بابا روزنامه می خواند و من پهن می شدم جلوی بخاری گازی تا گرم شوم. همان بخاری گازی گوشه اتاق که گرمایش لحظه لحظه تمام وجودم را می گرفت و بی حسم می کرد. جوری به خواب می رفتم که انگار دیگر قرار نبود بیدار شوم. آن وقت باز دوباره صدای او را می شنیدم که بالای سرم ایستاده بود:

- این جوری که نمی شه! پاشو برو سر جات بخواب!

در تمام این سال های دوری، جمله اش جایی در ذهنم کم رنگ شده بود؛ استوا زمستان نداشت، زندگیم حضور نزدیکش را.

می دانم این جا دور است؛ می دانم مروارید-خانم صاحب خانه- ممکن است به زودی برگردد و من نباید کنار اتاق پذیرایی پهن باشم. با این حال، بازیافتن همان جمله ها، با همان صدا بعد از این سال ها، این گوشه دنیا...

چرا بیدار شوم؟ دلم می خواهد با این حس تا ابد بخوابم...

غازهای وحشی- برداشت سوم

یک سوی آن اتاق را پنجره های گسترده پوشانده. منتورم دارد با هیجان و جدیت بحث می کند. دارم به نقدهایش گوش می دهم که چشمم می افتد به پنجره بلندی که پشت سر بابی است. خطی صاف از سه غاز در حال پرواز و جیغ زدن که از پشت پنجره می گذرد. احتمالا از دسته بزرگ تر غازهای در حال مهاجرت جا مانده اند. جایی خوانده ام که جیغ می زنند تا با بقیه گروه مهاجر، هماهنگ شوند؛ گروه بزرگی که در دسته هایی به شکل عدد هفت حرکت می کنند و جیغ می زنند. از بین صدای "قا قا قا" ی غازهای وحشی برمی گردم میان حرف های بابی.

دیدن مهاجرت غازهای کانادایی برایم شگفت انگیز است؛ انگار با تماشایشان مسخ می شوم. یک جور آرامش عجیب پیدا می کنم از احساس دوباره جزیی بودن از کل؛ جزیی از مجموعه این طبیعت زیبا و هیبت انگیز که برای خودش فارغ از هر انسانی، جریان دارد. 

سایه های شادی

شادی، زیباترین و حقیقی ترین آرایشی است که ممکن است روی چهره آدم بنشیند. تفاوتش را روزهایی که خوش حال ترم، در آینه حس می کنم.

طبیعی

لب خند زنان از کنارم رد می شود؛ با موهای کوتاه سفید و خاکستری و چشمان آبی که روی پوست شفاف صورتش می درخشند.

با خودم فکر می کنم اگر قرار باشد به سال خوردگی برسم، ممکن است این قدر زیبا، سالم و طبیعی پیر شوم؟

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

یک سویه، چند سویه

گاهی وقت ها تنها یک سوی ماجرا را دیدن، باعث واکنش، تصمیم یا رفتار ناقصی می شود. گاهی هم ابعاد مختلف ماجرا را دیدن، باعث می شود آدم اجزای درگیر در آن ماجرا را بیش تر درک کند. نگاه چند وجهی، پشت هر مشکلی، دلیلی می بیند. دلیلی که به درک بهتر ماجراها کمک می کند. پیدا کردن تعادل میان این دو، هنر بزرگی است. وگرنه یک سویه نگاه کردن، برداشتی شتاب زده است که ممکن است پی آمدهای ناخوشی در پی داشته باشد. چند وجهی نگاه کردن هم مثل دالانی بی انتهاست که در نهایت همه چیز را درک می کند و نمی تواند به راحتی انگشت بگذارد روی نقطه مشکل ساز.

مثل پروژه ای که برنامه ریزی شده ولی با گذشت یک ماه، هنوز به نتایج پیش بینی شده نرسیده. یک سویه نگاه کردن، می تواند این برداشت را ایجاد کند که اعضای تیم به تاریخ های پیش بینی شده به اندازه کافی متعهد نبوده اند. با این نگاه می توان همه را صف کرد و سرزنش. نگاه چند سویه می تواند موضوع را از چند زاویه ببیند؛ این که هریک از اعضا تاریخی را بر اساس نگاه و ابعاد کاری خودشان اعلام کرده اند بدون در نظر گرفتن پیوستگی و نیازمندی های کار خودشان به دیگر اعضای تیم؛ این که مدیر پروژه همان اول برنامه ریزی، پیش بینی های ارائه شده را به اندازه کافی بررسی نکرده و اعضای تیم را برای بررسی دوباره و تعدیل پیش بینی ها به چالش نکشیده؛ این که اعضای تیم آدم های متخصصی هستند ولی لزوما دانش برنامه ریزی ندارند و نیاز به جهت و کمک دارند برای برنامه ریزی کارهای خودشان، این که منابع محدود است؛ این که مدیر پروژه مسن است و با تمام تجربه کاری، مدیریت سنتی دارد، در عین حال فشار زیاد کاری هم برای فشار خونش مضر است و به سلامتیش ضربه می زند و نمی شود به راحتی هر بحثی را مطرح کرد و به چالشش کشید؛ این که فلان عضو که مورد سرزنش همه تیم است برای پیش بینی های نادرستش، در واقع خیلی پر تلاش است ولی نیروی کافی ندارد و نمی تواند هم زمان هم برای کارهایش برنامه ریزی کند، هم اجرایشان کند و هم پی گیری و در عین حال ذات کارش پر از ریسک است چون باید با پیمان کارهای خارج از شرکت کار کند؛ این که گرچه پروژه از زمان لازم عقب است، ولی می بینی که همه به شدت کار کرده اند ولی به خاطر کمبود جهت گیری مناسب، زمان از دست داده اند و چندین نگاه دیگر. اگر چند وجهی نگاه کنی آن وقت دیگر نمی توانی به همان راحتی همه را به صف بکشی و سرزنش کنی، در عین حال بررسی موضوع با نگاه چند وجهی، بیرون کشیدن ریشه های اصلی مشکل و راه حل آن را پیچیده تر می کند؛ شاید حدی وجود داشته یاشد که دیگر مشکل را بیش تر به اجزای کوچک تر نشکنی و تحلیل نکنی. به جایش مناسب با سطح همان تحلیل، برایش دنبال راه حل مناسب باشی.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

de Dieu...

- چه اتفاقی افتاد؟ این همه توان را از کجا باز به دست آوردی؟
- از خدا...

گفت و گویی از فیلم "پاریس، دوستت دارم".

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

شنیدن و شنیده شدن

برای من رابطه، از هر جنسی که می خواهد باشد، دوستی، عاطفی، عشقی یا هر چیز دیگر، تا وقتی سالم و زنده است که هنوز شنیده می شوم؛ که هنوز می توانم بشنوم. من این طوری ممکن است اطرافیانم را درک کنم و این طوری ممکن است درک شوم. این اواخر برای هر فرصتی که برای گفت و گو با دوست داشته ها پیدا می شود، وقتی که من می گذارم، وقتی که او می گذارد، خدا را شکر می کنم. این دیگر برایم بدیهی نیست. هر دو آدمی در این دنیا نمی توانند با هم حرف بزنند.

جلسه شکلاتی

همه دارند با هیجان سر جلسه با هم بحث می کنند. جلسه ای که مدتی طول کشیده. بین داد و بیداد های مودبانه شان، سوزی از اتاق بیرون می رود و با بسته بزرگی از شکلات های پیچیده شده در زرورق قرمز برمی گردد به اتاق جلسه که کمی شکلات بگذارد روی میز. به هر کسی یک مشت شکلات می دهد. مدیرهای جدی و در حال داد و بیداد های رسمی، به شادی و جنب و جوش می افتند برای گرفتن شکلات بیش تر و باز کردن زرورق های قرمز شکلات ها. بحثشان را ادامه می دهند این بار بین همهمه و شلوغی خنده و شادی شکلات ها! من هم فرو رفته ام در شادی لذت بخش مزه شکلات و اوج گرفتن کودک های درون همه مان با دیدن شکلات های قرمز!

دوری

این جا به دنیا آمده. نسل سوم خانواده ای چینی است. با چشم های کشیده چینی روی صورتش، رفتار و گفتارش این جایی است.
دارم برایش از خیابان محل زندگیم تعریف می کنم و این که منطقه ای است که مهاجر هنگ کنگی زیاد دارد؛ چه آن ها که سال هاست مهاجرت کرده اند، چه آن ها که تازه آمده اند. خیلی جدی می گوید که "خوش بختانه" منطقه ای که در آن زندگی می کند، چینی چندانی ندارد و بیش تر همسایه ها سفید پوست هستند.

شهرها

برنامه زمان بندی نصب و راه اندازی خطوط مخابراتی جدید در هفتاد شهر اونتاریو را بالا و پایین می کنم. اسم هر شهری یک جور است. بعضی هاشان ریشه لاتین دارند، بعضی هاشان ریشه سرخ پوستی، بعضی اثر گرفته از مهاجران منطقه ای. گوش هایم را تیز می کنم تا با شنیدن و کلنجار رفتن با بعضی اسم های عجیب و غریب، یادشان بگیرم. هنوز پیدا نکرده ام کجا می شود تلفظ شهرها را شنید. اسم هایشان را مرور می کنم ولی باز گاهی وقتی درباره بعضی شان حرف می زنم، احساس می کنم دارم عجیب و غریب می خوانمشان. مثل این که به جای شیراز با "ی" بخوانم شیراز به کسر "ش"، یا به جای تهران، بخوانم "تیهران"!

شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۱

گرم

هوا دارد سرد می شود. کمی سوز می آید. در انتظار اتوبوس، خودم را جمع کرده ام پشت در شیشه ای اتاقک کنار پیاده رو. ماشینی پشت چراغ قرمز ایستاده. آهنگ آشنایی از پشت پنجره های بسته اش به گوشم می رسد؛ آهنگی با صدای داریوش. چراغ سبز می شود و ضرب آهنگ آشنا در خیابان نا آشنا محو می شود. ردی از گرما در قلبم می جوشد.

درد درد دل

گاهی وقت ها آدم فقط دلش می خواهد درد دل کند؛ بدون این که قضاوت شود؛ بدون این که گوش داده شود و مدت ها بعد برداشت غیر قابل تصوری را بشنود که همان موقع بیان نشده؛ بدون این که حرفش جایی درز کند؛ بدون این که برداشت هایی از حرف هایش را جاهای دیگری که خلوت امن نمی داند پیدا کند؛ بدون این که بیان کردنش مایه ای شود برای دخالت و اعمال نظر، تصمیم و عمل در نبودنش بدون این که خواسته باشد. دردل کند بدون این که راه حلی بشنود حتی اگر از سر محبت و دل سوزی باشد.

هیچ کس به اندازه آدمی که از ابتدا تا انتهای مسیری را رفته، کوچه پس کوچه های آن راه را ندیده. شاید از هر نگاه بیرونی کوچه پس کوچه های دیگری هم در آن راه بوده و دیده نشده؛ شاید هزاران راه دیگر برای نگاه به آن کوچه پس کوچه ها وجود داشته باشد. ولی آن آدم اگر خودش جست و جو گر باشد، آن قدر آن کوچه پس کوچه ها را زیر و رو می کند تا جواب سوال ها و ابهام هایش را به روش و زبان خودش بگیرد. آن چه نیاز دارد در میان گذاشتن بخشی از حجم سنگینی است که آن قدر ذهنش را درگیر کرده که دیگر تاب ندارد و سر ریز شده است.آن چه نیاز دارد حضور عاطفی دوستی امین است و محرم راز. همراهی که پشت سکوتش، داوری دردناکی نباشد از درستی یا نادرستی. داوری که اگر انگ زده شود و به موقع خودش همان جا مطرح نشود، در طول زمان دردناک تر هم می شود. آدم اگر با خودش صادق باشد و به اندازه کافی فرصت بررسی به خودش داده باشد، خوب می داند کجاها کم تجربگی کرده و کجاها راه بهتری هم برای انتخاب وجود داشته. آدم وقتی درد دل می کند، نه به تایید نیاز دارد نه به تکذیب، نه به آموزش. شاید به شنیده شدن نیاز داشته باشد و "می فهمم" ها. درد "دل" است آخر! نه درد "سر"، نه درد "عقل"، نه درد "منطق"، نه درد "خرد"....  شنیدن درد "دل"، دل می خواهد. وگرنه سکوت و تنهایی و پردازش پیوسته درونی با همه طوفان درونیش ارزش دارد به دردل دلی که درد سر زا شود و سبب هزاران پیچیدگی و سوءتفاهم.

آیا چنین حضوری خواهم یافت؟ آیا برای دیگران چنین حضوری خواهم ساخت؟

زلالم کن

سه سال پیش، سفر هند، شهر اودی پور. اولین نمای پر رنگی که از مهمان خانه ساده و دنجش به یاد دارم، ایوانی است رو به یک رود. کنار قسمتی از رود، خانم های هندی با لباس ها رنگارنگ، پارچه های رنگین تری را به تخته کشیده اند و می شویند.

دلم می خواهد بروم زانو بزنم کنار همان رود. دو گوشه پارچه روحم را نگه دارم و بسپارمش به دست جریان آب. بشوید و بروبد و رهایش کند از هر کدری که روی تار و پودهایش نشسته.

ترانزیت

گاهی وقت ها خودم را در چنین وضعی می بینم. انگار مسافری هستم سوار قطاری که از تغییرات می گذرد. دوستانی هم دارم که مسافرند و سوار قطارهای دیگر. هر از چند وقت یک بار که قطار مدتی کوتاه جایی می ایستد، ممکن است ببینمشان؛ اگر قطار آن ها همزمان در همان ایستگاه لحظه ای ایستاده باشد. ممکن است هر کداممان مدت ها در سفرهای مختلف بوده باشیم و از هم بی خبر. ولی در آن ایستگاه های استراحت میان سفرها، هم را می بینیم، چای می نوشیم و هم چنان می توانیم با هم "حرف" بزنیم و "حرف" بشنویم. در پس همه تجربه ها و سفرها، حضور و درکی است که وقتی دوباره به هم می رسیم، به هم جوش می خورد. حضور و درکی کوتاه ولی عمیق، تا زمانی دیگر که شاید در ایستگاهی دوباره به هم برخوریم.

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

دوستی

قرار گذاشته ایم و با هم رفته ایم کنسرت. او پنج سالی از من کوچک ترست. با این که مدت کوتاهی است گاه و بی گاه از هم خبری می گیریم، برایم دختر جذاب، دوست داشتنی و خودساخته ای است. با تمام تجربه های این سال ها و شاید کمی هم تغییر نگاهم، تصمیم گرفته ام در انتخاب و شروع دوستی های جدیدم آگاهانه تر رفتار کنم. در انتخاب دوست بیش تر دقت کنم و به جای بودن در شبکه بزرگی از آدم های آشنا، به دنبال یکی دو تا دوست باشم که بشود روی یک رنگی، همراهی و حضورشان حساب کرد، چه در خوشی چه در ناخوشی. در کنار این تلاش، او برایم آدم جالبی است.

بین استراحت دو بخش اجرای کنسرت، یکی از پسرهای هم دوره ای سابقش را می بیند. هم دوره ای اش خیلی از دیدنش استقبال می کند. مدتی با هم خوش و بش می کنند. بعد برمی گردد. برایم می گوید که آن پسر و دوستانش می خواهند بعد از کنسرت بروند شام و رقص و شادی. جویا می شود که اگر دوست داشته باشم، ما هم با آن ها برویم. من ترجیح می دهم برگردم خانه. نمی خواهم تا دیروقت بیرون باشم، حوصله شلوغی جمعی ناآشنا را هم ندارم. ولی می دانم که او شاید در فضای دیگری باشد و دوست داشته باشد برود. برایم قابل درک است. نمی خواهم وزنه سنگینی باشم براجواب می دهم که ترجیح می دهم برگردم خانه و اگر دوست داشته باشد برود، بعدا دوباره می توانیم هم را ببینیم. به من نگاه می کند و می گوید "من با تو این جا آمده ام، برنامه مان هم این بوده که با هم بیاییم و با هم برویم. برایم الان تو اولویت هستی. علاقه خاصی به برنامه آن ها ندارم."

احساس می کنم مدت هاست خیلی به ندرت چنین برخوردی از دختری دیده باشم، حداقل در آن سال هایی که سنگاپور زندگی کردم. گوشه دلم، به ارزش هایی روشن شد که زمانی بهشان باور داشتم، برایم مهم بودند و در این سال ها کم رنگ شده بودند. 

آینه

در پس همه اتفاق ها، همه تجربه ها، همه آشنایی ها، همه چالش ها و همه تغییرها، این آدم است که می ماند؛ خودش با خودش، خودش با نگاه جدیدی به خودش و زندگی، خودش و شناختش.