یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

آخر هفته

آخر هفته چه خبر جدیدی در شهر هست؟ برنامه ت چیه؟

نمی دانم اثر زمان است یا سبک زندگی. من دیگر آخر هفته ها و تعطیلی ها دنبال برنامه خاص نمی گردم. یک صبحانه آرام و قهوه خوب؛ کمی ورزش و دو بین درختان اطراف، جمع و جور کردن خانه، آب دادن گل دان هایم، خواب، ابرو برداشتن و به خود رسیدن، پا روی پا انداختن و برای هیچ کاری عجله نداشتن، در رختخواب فرو رفتن و خواندن چند صفحه، و چیزهایی از این سبک، آرامش و لذت من است؛ شاید زود دارم مادربزرگ می شوم ولی این سبک الان بیش تر از بدو بدو و هیاهو خشنودم می کند؛ روزهای هفته به اندازه کافی مسابقه دو دارم و تلاش برای اولویت بندی این که کدام کار را زودتر انجام دهم. آخر هفته برای من یعنی زیبایی لحظاتی برای  هر چه دوست دارم.

در باب بحث داغ خشونت

این داستان قدیمی را در حدی که به یاد می آورم به روایت از دوستی تعریف می کنم که می دانم حریم خصوصی هیچ کدامشان در ناشناسی به خطر نمی افتد.

- دست هاش رو گرم و عاشقانه دورم بغل کرده بود. چند لحظه بعد با دستش زیر ماهیچه بازویم زد و  با لحنی انتقادی و سرزنش کننده گفت "این چیه آخه؟!"

تا اون لحظه هیچ وقت به بازویم با دقت نگاه نکرده بودم. هیچ وقت به خودم خرده نگرفته بودم. ظریف نبودم با بازوی خوش خط، چاق هم نبودم با بازوی افتاده.  متاسفانه فرهنگ ورزش کردن مستمر هم نداشتم که بازوهای خوش فرم و محکم داشته باشم؛ از نگاه خودم معمولی بودم. تا آن لحظه که نگاه جدیدی به بازویم درک کردم.

من فکر می کردم دوستش دارم؛ شاید برای من هم چهارشانه تر و محکم تر بودنش جذاب ترش می کرد؛ ولی یه کمی این ور تر و آن ور تر چه فرقی می کرد؟ حتی ارزش بیان کردن هم نداشت. فکر می کردم دوستش دارم.

در آن چالش خیلی چیزها برایم تازه بود؛ حریم هایی که می خواستم نگه دارم و گوش داده نمی شدم. آن روزها در فکرم هم نمی گنجید کسی مرا ببوسد، وقتی هنوز به پیوندی همیشگی سوگند نخورده باشد؛ و آن روزها این برای من شکستن مرز بود و نگرانی و چالش بین یادگرفته ها و مواجه شده ها. جوانی، مرزهای جا به جا شده، ابهام و ترس من را به جایی رساند که روزی بهش گفتم نمی توانم ادامه دهم؛ از مرزهای نگه داشته نشده نگفتم؛ می ترسیدم غرورش را بشکنم، شاید چون ته قلبم می دانستم از بدی نیست؛ از بلد نبودن شنیدن و حرمت گذاشتن هست؛ از تعریف عشق از لا به لای فیلم های بازاری خارجی است و ترکیبش با رویاها. همه را خلاصه کردم و انگشت خطا گرفتم به خودم و بهانه تراشیدم که شاید از آن شهر بروم. و خوب همه چیز از آن چه فکر می کردم خراب تر شد. غرورش به هر حال شکسته شد بیش تر از آن چه در ذهن من می گنجید؛ آن قدر فکرم مشغول بود که این سوی موضوع را در نظر نگرفته بودم. آزرده خاطر و خشمگین شد؛ فکر کرد سرش کلاه گذاشته ام، دارم می روم و او را جا می گذارم؛ رفت ولی با کینه و پرتاب خشم و دشمنی به من.

شاید آن سال های دور ما هر دو به هم به نوعی خشونت کردیم. خشونت که فقط فیزیکی نیست؛ زبانی هم هست، اثر مجموع رفتار و گفتار روی روح آدم می تواند مدت زیادی آرامش را بر هم بزند. شاید ما هم تا حدودی به هم خشونت کردیم؛ خشونت در بلد نبودن ارتباط، در بلد نبودن این که عاشقی فقط به شعر و دسته گل نیست؛ به بلد بودن واضح بیان کردن و شنیده شدن ابهام ها، ترس ها، ارزش ها، آمادگی ها، بله ها و نه ها و چرایی هایشان است. خشونت در عدم احترام به حس هم، درک هم، شناخت هم، عزت نفس هم. و در پس آن همه ناراحتی و آسیب احساسی، نا آگاهی و عدم آموزش مناسب.

تا سال ها عکس هر عروسی را می دیدم، نا خود آگاه چشمم به سمت بازویش می رفت؛ بازوی عده زیادی از دخترهای ایرانی که من دیدم، همان جور بدون خط و فرم هست؛ به غیر از آن هایی که ظرافت خدادادی دارند یا مرتب ورزش می کنند. مدتی طول کشید دوباره بازویم را همان جور که هست، بپذیرم و البته اهمیت ورزش و وزنه های کوچک را...

و البته این را هم می دانم که این خطوط برای بعضی ها هیچ است؛ بعضی ها با بیش تر از این جلو می روند تا همسر داشته باشند؛ تا به موقع بچه دار شوند؛ تا از جامعه که بی شریک و/یا بی فرزند بودن را نمی فهمد، راحت باشند یا به رویای زیبای بچه داشتن برسند حتی اگر در آغوش سختی باشند.

آن روز که به یادش می آوریم

شبکه های اجتماعی پر شده از یادآوری پیام و تقبیح خشونت علیه زنان. شکی نیست که نیاز به توجه و آموزش دارد. ولی کاش تمرکز روی عدم خشونت در روابط خانوادگی هم بیش تر بود. کم نیستند مردانی که زندگی شان فرق کرده به خاطر گفتار و رفتار همسرشان. یا مثلا آن دسته خانوم هایی که بدون هیچ گونه مشارکت مالی، زندگی و منافع خودشان را از قبل همسرشان پیش می برند که هیچ، می خواهند تمام رویاها و کارهای انجام نشده زندگی شان درباره خانواده مبنایشان را از مادر و پدر و خواهران و برادران گرفته تا وابستگانشان از همین کانال تامین کنند بدون هیچ انتخابی برای همسرشان برای برقراری امتیازات مشابه نسبت به خانواده مبنای خودش.
شاید به نظر بعضی ها این مثال ها در برابر کتک زدن، هیچ باشد؛ ولی به نظر من این دیدها و رفتارها از جنس هم هستند؛ کنترل و سرکوب طرف مقابل.
و این در نهایت به خود زن ها هم برمی گردد؛ مردانی هستند که این قدر چشمشان ترسیده از این موردها که همه را به یک نگاه قضاوت می کنند. و الگوهای ناسالم روابط که مرتب باز تجدید می شوند.

کاش خشونت را در هر زاویه رابطه تقبیح کنیم؛ به  هر نوع، از هر جنس.

شماره 182

تابستان نبود. اواخر پاییز در برکه نزدیک خانه می دیدمش؛ قویی زیبا با پلاک زرد شماره داری که 182 را نشان می داد. با سرد شدن هوا قبل از رسیدن سوز زمستان، خیلی از پرنده ها با هم یواش یواش کوچ می کنند. این یکی اما تنها آمده بود؛ آن هم نزدیک رسیدن سرما، آرام و با وقار و مطمئن. نمی دانم چرا یاد شعر مرحوم حبیب افتادم: "شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد، فریبنده زاد و فریبا بمیرد."... بعضی پرنده های مهاجر به خاطر پیری یا بیماری نمی توانند دیگر کوچ کنند. همان جا که هستند، می مانند؛ در معرض خطر سوز و سرما و یخ زدگی.
این هفته که چند باری برف آمد و شب ها سرد شد، بهش فکر می کردم. امروز رفتم برکه سری بزنم و "نبود"! معمولا رفتن ها برایم سخت و پر درد هستند ولی این بار، از "رفتن" و نماندنش خوش حال و آرام بودم؛ به امید این که جایی گرم تر از سوز زمستان در امان باشد.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

وقتی می خندی

چه قدر خوش حالم وقتی می خندی.
دنیا به من می خنده وقتی می خندی. همیشه از وقتی چشم باز کردم و یادم میاد، همین جور بوده. زندگی بر من آسون می شه، وقتی می بینم می خندی.
زندگی برات پر از لحظه هایی باشه که با تمام وجود خوش حال باشی.

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۵

دید

امروز تورنتو برف آمد. چند هفته پیش برای اولین بار آمده بود. ولی امروز اساسی تر و با سوز و سرما از راه رسید. این برای عمده آدم های دور و برم، یعنی "شروع فصل یخ بندان"؛ در سکوت، انگار بیشترشان در توافق هستند که سوز و سرمای طولانی و تپه تپه برف برای ماه های آینده شروع شد. هرکسی هم تجربه شخصی خودش را دارد؛ دغدغه رانندگی در یخ به خصوص اگر فاصله محل کار و زندگی زیاد باشد-و هراس از لغزیدن و سانحه که ترس بزرگی است-؛ دغدغه انتظار در ایستگاه اتوبوس در سرمایی که یک دقیقه ش هم بدنت را کرخ می کند؛ دل خوشی رسیدن کریسمس و هر نوع برداشت و تفسیر شخصی دیگر.

امروز بخش هایی از تهران هم برف آمد؛ اولین برف سال؛ امید این که بارندگی باعث کاهش آلودگی شود؛ شاید دل خوشی برای بچه های ذوق زده از گوله های برفی که شاید زمستان فرصتی شود بسازند؛ احساس هنری برفی آرام هراز چندگاه پشت پنجره که البته اگر کمی بیش تر شود، رفت و آمد و شهر را مختل می کند.

احساسات و برداشت های مختلف از یک اتفاق ساده مثل "بارش برف" در هر مکان و زمانی تواند خیلی متفاوت باشد؛ همین جور باقی اتفاق ها. تقسیم و توصیف احساس هر گروه برای دیگری، صبر و درک زیادی می خواهد اگر ممکن باشد. بعضی وقت ها هر چیزی را نمی شود به راحتی و روشنی توصیف کرد وقتی در مکان، زمان و مضمون موضوع نباشی.

مادرانه

می گه: "دلم برای آغوش مادرانه ش تنگ می شه..."
حرفش اول برای من عجیبه؛ ولی بعد از مدتی بیش تر درک می کنم. به چشم من هم اون در خیلی ابعاد، چه در برابر عزیزان و دوستانش، چه در عشق، چه در کار، "مادرانه" است هرچند بچه ای به دنیا نیاورده.
شاید این خصوصیت و ذات بعضی آدم هاست فارغ از  تجربه خود فعل زاییدن.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

گاهی وقت ها

بعضی اتفاق ها دل خواه نیستند. ولی کم کم یاد آور این هستند که گاهی واقعا بعضی چیزها تقصیر آدم نیست؛ از کوتاهی و کم گذاشتن آدم نیست؛ بخش بزرگیش بیرونی است و خارج از دنیای آدم.

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۵

کوچه زندگی

امشب کوچه پر از بچه های قد و نیم قد بود که از این خونه به اون خونه می دویدن برای شکلات گرفتن! اگر نمی رفتم لب پنجره، احتمالا متوجه این همه بچه نمی شدم توی کوچه؛ این قدر که با آرامش و بی سر و صدا و هم زمان با اون نگاه های ذوق زده در خونه های تزئین شده رو می زدن تا بلکه شکلات بگیرن!
امسال جایی نرفتم ولی خود به خود یکی از قشنگ ترین هالویین ها بود برام. انرژی و شادی این همه بچه کوچه رو پر تر کرد از زندگی!