سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

هم دم

پیشش که رسیدم، چای که نوشیدیم، وقت که گذراندیم با هم، با تمام وجود حضور دوباره ش را در زندگیم حس کردم. تازه فهمیدم چه قدر این مدت که به هم نزدیک نیستیم، تنهام.

حضورش من را دوباره به آرامش درونی آشنایی رساند که گاه گاه تجربه اش می کنم. گرچه از حال هم خبر داریم، ولی این دیدار رو در رو، حس نزدیک تر و روشن تری از وضع حالمان داشت. حالا حتی اگر هم دورادور حال و احوال می کنیم، بیش تر حسش می کنم.

دوستی های آرام و عمیق، پر دوام و بلند.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

در دادگاه تو

ای تو که صدای مرا نمی شنوی!
من تلاش می کنم درک نشدن ها را درک کنم.
تا کی گوش هایت را بین دستانت مخفی می کنی
و مرا با فریاد، محکوم می کنی؟

من حتی اگر در دادگاه تو، محکومم،
تلاش می کنم درک کنم.

به صدای من گوش کن،
صدای من،
آن قدر ها هم دور و ترس ناک نیست.

شاید اگر گوش کنی،
آن چه هستم و نیستم را درک کنی،
و محکومم نکنی.

من زاده عشقم
و زاینده عشق؛

من حتی اگر هم درک نکنم،
یا خطا کنم،
هم چنان زاده عشقم
و زاینده عشق.

بر من خرده مگیر،
این هستی من است
که با خاک ریشه دارد.

به صدای من گوش کن...

خود شیفتگی

امسال برای اولین بار خودم به خودم هدیه تولد دادم؛ در اولین روز آخرین سال دهه بیست سالگی، سوار هواپیمای بودجه ای (1) شدم و به دیدن دوست و هم دمی رفتم که در یکی از شهرهای مالزی درس می خواند. آن دوست هم دم، تنها یک روز از من کوچک تر است.
احساس جالبی بود؛ نزدیک غروب بود که هواپیما از زمین برخاست. برای اولین بار، غروب را از فراز ابرها می دیدم. در سایه روشنی بین روز و شب، بر فراز خطی سرخ و نارنجی با سایه های تند که با گذر زمان تغییر می کردند، پرواز کردم و باز هم در شکوه هستی، غرق شدم.
هم دم مهربان به پیشواز آمده بود. آن شب، بعد از مدت ها فرصتی شد تا دوباره با هم چای محلی(2) بنوشیم؛ به یاد تمام لحظاتی که هم دم هم بودیم آن سال ها که با هم سنگاپور درس می خواندیم.
امسال در کنار پروانه عزیز، مونس و مهربان، تولدی به یاد ماندنی داشتم. دوست خوب و هم دم، یکی از نورهای درخشان زندگی است.

(1) در آسیای جنوب شرقی، سه شرکت هواپیمایی وجود دارد که پروازهای ارزان قیمت با کم ترین خدمات دارند برای سفر به کشورهای منطقه:
Air Asia
Tiger Airways
JetStar Airways

(2) نوعی چای غلیظ که با شیر و شکر ترکیب شده است (Teh Tarik)

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

حتی

جا به جا شدن از یک کشور به کشوری دیگر همیشه پر فراز و نشیب است. گاهی وقت ها فکر می کنم اگر خواستم جا به جا شوم و هنوز شغلی در سرزمین جدید، پیدا نکرده باشم، می توانم از کاری ساده شروع کنم که مدتی درآمد داشته باشم تا از پس هزینه های زندگیم برآیم؛ سر و کله زدن با بچه ها را هم دوست دارم. شاید مثلا بتوانم مدتی پرستار کودک شوم. بعد ناگهان یادم می افتد حتی در پرستاری کودک هم باید با خیلی ها رقابت کنی مثلا با فیلیپینی ها که زبان انگلیسی خوبی دارند و سریع و قانع هستند.

تسلط به زبان انگلیسی برای زندگی خیلی ضروری تر است از دانستن دیفرانسیل و انواع نظریه های علمی در هر رشته تحصیلی.

ورزش

در بخش بیمه شرکت کار می کند. گاهی در راه رو یا آشپزخانه به هم بر می خوریم و حرف می زنیم. جسیکا هفت هشت سالی از من بزرگ تر است.
مدتی بود می خواستیم بعد از کار با هم برویم استخر ولی نشد. بعد هم که من جا به جا شدم و محل زندگی مان از هم دور تر شد. دیروز می گفت دوباره شروع کرده به شنا و این بار بیش تر از نیم ساعت نتوانسته پیوسته طول استخر را شنا کند. می گوید قبل تر می توانسته تا یک ساعت پیوسته برود.
او به طور منظم در روز راه می رود و می دود. شنا هم می کند.
این جا معمولا آدم ها برنامه منظمی برای ورزش کردن دارند. ورزش بخشی از زندگیشان است.
من به تازگی دارم تلاش می کنم برنامه منظمی در هفته برای راه پیمایی و شنا داشته باشم. وقتی ایران بودم، تنها تعداد انگشت شماری از دوستانم به طور منظم ورزش می کردند. ولی این جا از بچگی یاد می گیرند که برای ورزش کردن منظم وقت بگذارند.

دانستن یا ندانستن

یاد بعضی از دوستانم افتادم که سال ها قبل در درددل هامون، ناراحت بودند و شکایت می کردند از مادرشان که وقت بستنی خوردن در خیابان، بهشان اشاره می کرند که بستنی ات را لیس نزن!

این یکی از اصول تربیتی و اخلاقی است که بعضی از مادران ایرانی در تربیت دخترانشان فراموش نمی کنند.

سال ها می گذرد تا معنی گلایه ها و دردل های دخترانه دوستانت را بفهمی. خوب این هم مورد دیگری از موارد تربیتی در لیست تربیت و اخلاق برای دختران ایرانی است. همیشه باید دست و پایت را جمع کنی و حتی خودت را برای لذت ساده ای مثل لیس زدن بستنی سانسور کنی آن هم بدون آن که کسی توضیح دهد چرا. سال ها می گذرد و اطلاعاتت از این در و آن در، از طریق متلک های خیابانی که می شنوی یا دیدن فیلم یا خواندن نوشته ای، بیش تر می شود و تازه می فهمی لیس زدن بستنی شاید ربطی به فرآیند های جن سی داشته باشد.

با این همه لیست اخلاقی مانده ام که چرا گاهی دختران ایرانی برایم از دختران دیگر ترسناک ترند.

مگر نه این که فرآیندهای جن سی تنها ترکیب پیوسته ای از حرکات و احساساتی است که لذت بخشند؟ حرکات و احساساتی که شاید در طول روز به شکل دیگری باعث لذت شوند. اگر این حرکات به هم شباهت دارند، باید سرکوب شوند؟ آیا واقعا ندانستن، از دانستن بهتر، امن تر و سالم تر است؟ چه می شود اگر به جای سرکوب نیاز ها و حرکات ساده که یک دختر می تواند در سیر زندگیش از آن لذت ببرد، به او به آرامی و ساختار یافته آگاهی داده شود؟ ممکن است آگاهیش باعث شود به خطا بیفتد؟ مگر نه این است که هرچه که باید بفهمیم، در طول زمان می فهمیم؟ پس چرا با آگاهی و آرامش سیر این فهمیدن را آسان نکنیم؟

جوجه

از یکی از جزایر اندونزی آمده که با این جا فاصله کمی دارد. مقیم است نه شهروند. پس دو ماه بیش تر مرخصی نداشت بعد از این که دخترش به دنیا آمد. خودش و همسرش هر دو کار می کنند. مادر و پدر خودش اندونزی هستند و مادر و پدر همسرش مالزی. وقتی برگشت سر کار، مدتی مادر خودش از اندونزی می آمد و مدتی مادر همسرش از مالزی. تا این که همگی از این وضع خسته شدند و بعد از مدتی فکر و دغدغه، قرار شد مادرش دختر کوچولو را با خودش ببرد اندونزی که با قایق 1 ساعت از سنگاپور دور است تا آخر هفته ها خودش هم برود پیششان. مدتی گذشت. ساکت بود و در خودش. نمی خواست کارش را ول کند، بچه را هم نمی توانست مدت طولانی از خودش دور کند. بعد از مدتی، مرخصی بدون حقوق نا پیوسته گرفت برای یک ماه و نیم آینده تا بتواند دخترش را پیش خودش نگه دارد.

دیگری تازه این هفته کارش را در شرکت شروع کرده. سه ماه است که با همسرش که این جا کار پیدا کرده، از هند آمده. پسرش دو سال دارد. تعریف می کند که یک هفته قبل از این که کارش را شروع کند، پسرک را گذاشته کودکستان تا کم کم عادت کند. خانه اش آن سر شهر است ولی نمی خواهد نزدیک تر بیاید؛ می گوید خیلی جست و جو کرده تا این کودکستان را پیدا کرده که غذای گیاه خواران را دارد، گرچه غذاهای گیاهی چینی است نه هندی و پسرک هنوز به آن ها عادت ندارد. خودش و همسرش گیاه خوارند و می خواهند پسرشان را گیاه خوار تربیت کنند. صبح ها کار خیلی زود شروع می شود و باید خانه را 5.30 ترک کند؛ پس همسرش بچه را قبل از 10 صبح می برد کودکستان. ساعت 6 عصر هم خودش سر راه برگشت از کار، پسرک را از کودکستان برمی دارد و می برد خانه.

گاهی وقت ها آدم تمام وجودش چنگ می زند که بچه داشته باشد. ولی بچه داشتن هم برای آدم هایی که مهاجرت کرده اند و دور از سرزمین و خانواده شان زندگی می کنند، زمینه پر فراز و نشیب دیگری است. بچه داشتن نیاز به کمی پایداری اقتصادی و اجتماعی دارد. واقعا آمادگی می خواهد. آن هم چند سال اول زندگی بچه که پایه زندگیش است. سال هایی که نه برای بچه تکرار می شوند نه برای تجربه مادر و پدر بودن.

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

نسخه پیچی

بعضی آدم ها آگاهانه یا ناآگاهانه تلاش می کنند دیگران را شکل خودشان کنند. گاهی دیدشان بر اساس تجربه های شخصی خودشان این طور است و با اعتماد به نفس از این که انگار آن تجربه، تنها تجربه ممکن دنیاست، نسخه می پیچند. گاهی هم راهی را انتخاب کرده اند که باعث درد و رنج بیش تری شده و شاید در گذر زمان می دانند که شاید راه های بهتری هم برای برخورد با موضوعشان وجود می داشت؛ با این حال باز هم بر پایه همان راه، نسخه پیشنهاد می کنند تا شاید با همراهی آدم های دیگری که همان راه را انتخاب می کنند، احساس تنهایی کم تری کنند در درد و رنجشان و بتوانند به تجربه شان عمومیت دهند و در پس این عمومیت بخشی کمی آرامش واهی پیدا کنند.

آدم های سالم و طبیعی تر برای دیگران نسخه نمی پیچند؛ شاید می دانند اگر راه تعادلی در زندگیشان پیدا کرده اند و با انتخاب، دنبالش می کنند، حقیقی باشد، دیگران ممکن است آن قدر شیفته این آرامش نهفته شوند تا به روش خودشان پیدایش کنند.

حراج ویژه

پیامکی از قبل آمده که یکی از مراکز آرایشی بهداشتی رایج این جا، قرار است 18 می حراج ویژه داشته باشد برای اعضا. اعضا هم کسانی هستند که با مبلغ کمی، کارت عضویت خریده اند به عنوان دریافت امتیاز پس از هر خرید.

می خواستم سر بکشم ببینم چه خبر است. ولی همان روز، یادم رفته بود.

بعد از کار، می روم مرکز خرید نزدیک خانه تا خودپرداز پیدا کنم برای پرداخت اجاره ماهیانه اتاقم. چشمم که به نماد مرکز آرایش بهداشتی می افتد، یاد روز حراج ویژه می افتم. نزدیک تر می روم. خطی مشخص کرده اند و فقط اعضا را راه می دهند. قبل از ورود، بروشوری بهم می دهند که موارد تخفیف خورده را نشان می دهد، به همراه یک پلاستیک بزرگ. پلاستیک را نمی گیرم؛ من قرار است فقط رژ لب پیدا کنم و پاک کننده آرایش از چشم... پلاستیک لازم نمی شود! می دانم اگر لیست نکنم، اتفاق خطرناکی ممکن است کیف پولم را تهدید کند!

کمی بین قفسه ها قدم می زنم تا دنبال این دو مورد بگردم و باقی موارد را هم نگاهی کنم...! بعضی موارد که 20 درصد تخفیف خورده اند، روی برچسبشان، 10 درصد تخفیف بیش تر ویژه اعضا نوشته شده. کم کم دستم به ماشین حساب موبایلم می رود تا معنی ارزش 70 درصدی موارد را بهتر بفهمم. نمی دانم اثر برچسب ها و ماشین حسابم است یا اثر رفت و آمد خریداران که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود؛ هرچه هست، ضربان قلبم را حس می کنم. به طرف در وروی می روم و کیسه بزرگ را که پس داده بودم، می گیرم.

از بین خریداران، کم تر از تعداد انگشتان یک دست، مرد می بینم. خانم ها با هیجان جا به جا می شود و بازاریاب های هر مدلی سرگرم توضیحند. تعداد خانم هایی که وارد مرکز می شوند بیشتر و بیشتر می شود با تمام شدن ساعت اداری بیشتر شرکت ها.

یکی هم تابلو به دست انتهای صف پرداخت ایستاده. روی تابلو نوشته "صف پرداخت از این جا شروع می شود."

خیلی با خودم گفتمان کردم که به جای هم پاک کننده آرایش چشم و هم شیر پاک کننده صورت، همان اولی را بردارم. کیسه بزرگ را چند بار بررسی کردم که هیجان و تپش قلبم، خیلی فراتر از فکر اولیه ام نشود؛ با این حال پرداخت نهایی 2.5 برابر هزینه لیست اولیه ام بود گرچه بسته بزرگ قرص امگا 3 را که گران ترین مورد سبد خریدم بود، با 15 دلار تخفیف خریدم و انتخاب خوبی بود!

کهیر

آدم های مختلف به چیزهای مختلف حساسیت دارند:

- گرد و غبار هوا
- گرد افشانی گیاهان
- خاک
- لبنیات
- میوه های پرزدار مثل هلو و از این دست
- غذاهای مختلف
- مواد شوینده
و ...

بعضی وقت ها، حساسیت ها آن قدر شدید است که آدم در اوج شگفتی خودش، کهیر می زند.

بعضی آدم ها هم به نزدیکی شدید و ناگهانی آدم های دیگر حساسیت دارند؛ از آن نزدیکی هایی که هیجانی و بدون این که انتظارش را داشته باشی، در فورانش قرار می گیری؛ آن قدر که فرصت نمی کنی خودت را پیدا کنی و حس می کنی داری غرق می شوی؛ در برابرش کهیر می زنی و در خودت می سوزی.

شاید آدم نتواند همیشه با واکنش های طبیعی روحی یا فیزیکی ش بجنگد. شاید اگر آدم، خودش و حساسیت هایش را درک کند و بشناسد، آرام تر با خودش و کهیرهایش برخورد می کند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

عینک

عینکم گم شده. سر جلسه تیمی هفته پیش، یادم رفت از روی میز برش دارم. ای میل زدم به تمام هم کاران تیم؛ از خانم مسوول آشپزخانه و آن ها که گردگیری می کنند هم پرسیدم. پیدا نشد.

چند روز بعد، یکی از هم کاران هندی ام برایم توضیح داد که مطلبی خوانده که محو دیدن تصاویر به خاطره یا اثری از کودکی برمی گردد که باعث می شود آدم ناخودآگاه بعضی تصاویر را نادیده بگیرد. می گوید خودش عینک می زده ولی با فکر کردن به این موضوع به خاطر آورده که در کودکی از نور شدید وحشت داشته و این روی قدرت بینایی ش اثر داشته. بعد از مدتی تمرین خودآگاهانه، دیگر به عینک نیازی ندارد. برایم لینکی می فرستد که درموردش بخوانم.

نظر جالب و بحث برانگیزی است. تلاش می کنم توضیح دهم که درمورد من چندان نمی تواند کاربردی داشته باشد. من از وقتی رفتم دانشگاه، برای دیدن تخته و نوشته های دور نیاز پیدا کردم عینک بزنم.

عینکم پیدا نشد ولی به موضوع جدیدی برخوردم گرچه خیلی منطقی نیست ولی جالب است. دنبال انتخاب قاب جدید هستم با این حال با امید و خوش بینی به دور نگاه می کنم؛ چه کسی می داند!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

سوره دل تنگی

سوگند به دل تنگی،
و تو چه دانی که دل تنگی چیست...

دل تنگی در لباس اداری،
بین مردان بازو کلفتی که تاتو دارند،
بین آدم های رسمی با کلمات پیچیده،
بین آدم هایی که صبحانه چیلی می خورند یا نودل هایشان را هورت می کشند،
بین پروژه هایت که قطرشان هر روز روی میزت بیش تر می شود،
بین سرک کشیدن ها به ریسنت دات کام برای لحظه ای پناه بردن به فال حافظ،
بین سپردن زمان به پختن نهار برای فردا و پس فردا،
بین دست و پا زدن در میان زبان های نا آشنا و آشنا،
بین فهمیده نشدن ها از آن ها که زبانت را می فهمهند و نمی فهمند،
بین خود نفهمی هایت،
بین بی خبری،
بین دوری،
بین گم شدگی،
در قلبی که می شکند و می لرزد،
در میان باران،
قلبی که هر روز از تنگی، گشادتر می شود.

سوگند به دل تنگی،
همان که کاش هیچ وقت ندانی که چیست.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

نشانه

این یک نشانه است؛ نشانه ای از پایان دوره ای که برای اولین بار در زندگیم جرات کردم برایش قدم بردارم.
این یک نشانه است؛ نشانه شخصی برای پایان دوره ام و شروعی پر از امید و تلاش های تازه.
به امید امید، به امید روشنایی.

انتظار از زندگی

گاهی وقت ها فکر می کنم یکی از ریشه های رنج و ناراحتی، انتظار داشتن از زندگی است. اگر باور داشته باشم که تمام زندگی، بخشیدنی بوده و هر آن چه می آید و می رود، بخشی از لطف و بخشایش، راحت تر زندگی می کنم و کم تر درد می کشم. هر چه بی توقع تر از زندگی باشم، سبک تر زندگی می کنم، کم تر افسوس می خورم و نعمت هایی را که از سر لطف برای مدتی داده شده، روشن تر می بینم و شایسته تر سپاس می گزارم.

زبان

به نیروی جدید نیاز داریم برای پشتیبانی و طراحی بخش های مالی نرم افزار.
هم کار پر سابقه ام که فیلیپینی است رزومه جدیدی را بررسی می کند. صدایش هنگام گفت و گو با خانم مدیر چینی مالزیایی ام می آید:

- چینی است؟
- آره، این دختر چینی تحصیلات و سابقه مرتبط با بخش مالی دارد.
- این مدرکی که در رزومه اش نوشته، مدرک زبان انگلیسی است؟ (با تعجب)
- آره، چینی ها معمولا وقتی برای شغلی اقدام می کنند، مدرک معتبر زبان انگیسی هم ارائه می دهند.
- ...

چند روز بعد هم کار پر سابقه فیلیپینی ام با دو نفر دیگر از هم کاران دیگر -یکی فیلیپینی و دیگری هندی- و دو تا از مدیران، در اتاق مدیر چینی سنگاپوری ام جمع شده اند تا با تماس تلفنی، با دختر چینی متقاضی مصاحبه تخصصی کنند. قرار است مثل همیشه، سوالات تخصصی درباره نرم افزار و تنظیمات استاندارد بخش مالی اش بپرسند.

پس از مدتی، یکی شان از اتاق بیرون می آید و یکی از هم کاران چینی مالزیایی را صدا می کند؛ گویا نیاز دارند بعضی سوال ها را به چینی ترجمه کنند...

مدتی می گذرد و دو هم کار فیلیپینی با چهره هایی خندان از اتاق بیرون می آیند؛ اولی به شوخی به دومی می گوید:

- ممکن است سوال را دوباره تکرار کنی؟ فکر می کنم تلفن مشکل دارد!

و هر دو می خندند. وقتی جویا می شویم که چه شده، یکی شان با لب خند توضیح می دهد که خیلی وقت ها بعد از پرسیدن سوال، متقاضی چینی این جمله را می گفته؛ بعد که هم کاری که چینی می دانست همان سوال را به زبان چینی تکرار می کرد، متقاضی می توانست جواب دهد.

می گفتند این متقاضی چینی در زمینه مالی اطلاعات خوبی دارد ولی با این سطح زبان انگیسی در ارتباط با کاربرها، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با بقیه اعضای تیم شانس کمی دارد و نمی تواند ارتباط برقرار کند.

یادم می آید که هم کارم از این که متقاضی چینی، مدرک زبان را به رزومه اش ضمیمه کرده بود، شگفت زده شده بود.

دلم برای دختر چینی می سوزد؛ شاید این قصه خیلی از ما باشد که زبان انگلیسی، زبان رایجی در جامعه مان نیست. گرچه با تحصیل و امتحان، تلاش می کنیم خودمان را به زبان انگیسی زبان ها نزدیک کنیم، باز هم تلاش بیش تری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان و تخصص مان را نشان دهیم و با دیگران ارتباط برقرار کنیم. باز هم فیلیپینی ها، هندی ها و مردمان کشورهایی که زبان انگلیسی در کنار زبان ملی شان به طور گسترده استفاده می شود، برای پیشرفت فضای بازتری دارند.

روان بودن در زبان انگلیسی و توانایی برقراری ارتباط و بیان خود، حتی از دانستن تخصص ویژه هم مهم تر است؛ چرا که خیلی وقت ها محیط های کاری با داشتن میزان مشخصی دانش و توان مندی، به متقاضی فرصت یادگیری و پیشرفت در فضای کاری می دهند ولی اگر زبان ندانی، نمی توانی خودت، نظراتت و دانشت را بیان کنی و با دیگران ارتباط موثر برقرار کنی. فضای کاری چنین فرصتی را برای سعی و خطا در برقراری ارتباط کم تر به کسی می دهد.

سبک، آرام و جاری

حضور بعضی آدم ها در زندگی آدم این طوری است.