چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

نور

گل های ارکیده و شمع روشن آرامش عجیبی دارند. این را از صاحب خانه قبلی ام، مارگارت، یاد گرفتم که هر از چند وقت یک بار کنار شمع همیشه روشن روی طاقچه، گل های ارکیده تازه می چید.
انگار نیایشی در آرامش این ترکیب هست؛ نیایشی روشن و بی نیاز از هیچ کلامی.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

لطفا

پناه تمام چیزهایی باش که نمی توانم پناهشان باشم.

دهنت رو باز کن...

با صدایی تقریبا عصبانی می گه:
- تو چیزهایی رو که تو سرته، بیان نمی کنی! دهنت رو باز کن و حرف بزن..!

به یکی دو تا کتاب اخیری که خوندم فکر می کنم؛ همه ش درباره چگونه بیان کردن افکار، خواسته ها و احساسات. به تمرین های هر از چند وقت یک بارم هم فکر می کنم. بعد باز در سکوت از درون خودم می پرسم هنوز هم حرف ها و افکارم را قورت می دهم؟

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

تنگ

دلم برای باور تنگ شده؛ برای هزارمین بار، بی نهایت... دلم برای تمام لحظاتی که در تمام تنهایی ها پشت میزی می نشستیم و چای می نوشیدیم و حرف می زدیم، چنان تنگ شده که گلویم فشرده می شود. در تمام این سال ها همان گفت و گوهای هم موج و پر از درک برایم پر رنگ مانده. هیچ وقت ندانستم این قدر درکش می کردم یا آن قدر تنها بودم که در پس حرف های بالغانه و عمیقش پناه می گرفتم و می بالیدم. گرچه او یک سال و اندی بیش تر این جا نبود، همیشه در خاطر من هم دم چای و گفت و گوهای بلند از این در و آن در باقی ماند؛ دوستی که خیلی وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

فیلم کلاسیک انگیسی

دو دختر، هر دو تقریبا هم سن، هر دو همراه هم و مسافر کوتاه شهری جدید، هر کدام از یک فرهنگ.
قرار است بروند بیرون شهر را ببینند. اولی آماده شده، دومی هم تقریبا آماده شده و دارد جوراب شلواری رنگ پایش را می پوشد.
اولی ریز ریز می خندد:
- چرا می خندی؟
- یاد فیلم های انگیسی افتادم. من فقط توی فیلم های کلاسیک انگیسی دیدم که دخترها جوراب شلواری می پوشیدند!

لگد

حتی جنینی هم که با عشق در بدن آدم رشد می کند، هر از چند وقت یک بار به آدم لگد می زند؛ چه برسد به باقی آدم های پر رنگ زندگی.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

ماه گرفتگی

شب بود. داشتم قدم می زدم تا بروم سراغ مترو و برگردم خانه؛ ذهنم سرگرم مسیر جدیدی بود که باید می رفتم تا به خانه برسم؛ هم زمان کلاف های همیشگی اش را نشخوار می کرد. نگاهی به موبایل انداختم و دیدم پیام و تلفنی داشتم از فرنگیس. پرسیده بود ماه گرفتگی را دیدم یا نه. سرم را بلند کردم و دیدم گردی روشن ماه، سایه دار شده و مرتب تاریک تر. همان جا کنار خیابان ایستادم و نیم ساعتی زل زدم به ماه گرفتگی. آدم ها از کنارم رد می شدند. بعضی هاشان نگاه کردند و ایستادند. یاد خیلی قبل ها هم افتادم؛ شبی که قرار بود دیر وقت ماه بگیرد. برادرم لحاف و تشک پهن کرده بود روی پشت بام و خودش را آماده کرده بود برای تماشای ماه گرفتگی. من فقط رفتم بالا و سری کشیدم و برگشتم. آن همه شوق و کنجکاوی برادرم در سکوت، به یادم ماند.

دیشب ناگهان و بدون آمادگی قبلی، ماه گرفتگی را وسط خیابان تماشا کردم. شگفت انگیز بود و باشکوه؛ احساس می کردم نقطه کوچکی هستم از یک مجموعه بزرگ و بی نهایت زیبا. اگر فرنگیس خبر نداده بود، راهم را گرفته بودم و رفته بودم؛ فرقش در بلند کردن سرم بود و تماشای آسمان. عجیب است که این همه در ساخته و پرداخته های ذهنی دنیای کوچک خودم غرقم در حالی که کمی این ور تر یا آن ور تر، اتفاق های قشنگ و بزرگی می افتد که گاهی ندیده از کنارشان می گذرم و یادم می رود خرده ریزهایی که ذهنم را مشغول می کند در برابر بزرگی و شکوه هستی، هیچ است.

یک روز هندی

یکی از هم کارانم نهار دعوتمان کرده بود یک رستوران هندی. تولد یک سالگی پسرش بود. از حضور در جمعشان خوش حال بودم. همسرش بعد از مدت ها تلاش بالاخره توانسته بود این جا شغل خوبی پیدا کند و با پسرش از هند برگشته بود سنگاپور. حالا که هر دو درآمد داشتند، باز دور هم این جا سقفشان یکی شده بود.

عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.

جای این زخم قدیمی

مرهمش پیش خداست و آرامش بی انتهایش.