سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

As Happy As A Lark

روزی روزگاری در کلاس های کانون زبان، انگلیسی یاد می گرفتم. استاد کلاس انگیسی ام دکتر علوی علاقه زیادی به آموزش ساختاری و طبقه بندی شده مفاهیم و اصطلاحات داشت. یکی از این دسته بندی ها، تشبیهات رایج در زبان انگلیسی بود.
آن روزها به لطف سخت گیری های استاد، همه ما ناچار به حفظ کردن این تشبیهات بودیم. بعضی هاشان واقعا قشنگ و عجیب بودند. یکی از این تشبیهات " به شادی چکاوک" بود که همیشه در خاطرم باقی ماند.

این اواخر گاهی عصرها با دوستانم روی نیمکت های فضای باز دانشکده، جلوی کافه دایلیس می نشستیم و چای می نوشیدیم. جلوی این نیمکت فضای سبز باز کوچکی بود که گاهی چکاوک کوچکی بر فرازش اوج می گرفت، منحنی وار فرود می آمد و دوباره با شادی تمام روی خط پیش بینی نشده دیگری اوج می گرفت. مسیری را که می توانست به شکل یک خط راست بال بزند و طی کند، شیفته وار با فراز و نشیب و قوس و تاب طی می کرد. شادی اوج و فرودهای ناگهانیش نمایی بسیار زیبا و به یاد ماندنی داشت. با دیدن پرواز مجنون وار این چکاوک به یاد آن تشبیه گذشته کلاس زبان می افتادم: "به شادی چکاوک"... کاش بشود مسیر زندگی را هم با شیفتگی جهت گیری چکاوک ها طی کرد و حتی مسیرهایی را هم که ساده و یکنواخت، تکراری و خسته کننده به نظر می رسند، با عشق، شادی و خلاقیت پیمود.

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

و اینک پاییز...!

امروز اولین روز پاییز است. دلم غوغاست! آخر من امروز بعد از دو سال زندگی در استوای همیشه سبز دوباره فرصت داده شده ام که اول مهر را با بوی پاییز و خش خش برگ های زرد و نارنجی تجربه کنم!
چقدر غریب است خاطرات آخرین شب تعطیلات تابستان و انتظار برای شروع دوباره مدرسه با همه کودکی ها و هیجان هایش!
چقدر غریب است که شب ها پنجره را باز می گذارم و عرق ریزان از گرمای آخر تابستان و باد خنک پاییزی خودم را زیر لحاف پنهان می کنم تا بعد از سال ها مزه گرمای لحاف و خنکای پاییز را بچشم که استوا پاییز ندارد که خش خش برگ های زرد و نارنجی اش را داشته باشد یا پناه بردن به گرمای لحاف و خنکای باد مهر را!

سلام آفتاب!

در را باز می کنم و رو به کودک درونم می گویم:
"ببین چه هوای آفتابی یه! نمی خوای بری بیرون بازی کنی؟"