یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

رقص شیر

با شروع سال نو چینی، گروه های رقص شیر در شهر می چرخند. هر از چند وقت یک بار به سفارش ساکن خانه ای یا مغازه داری، جلوی درگاه آن محل، رقص شیر اجرا می کنند. تعدادی آدم که در لباس جانوری می روند که سرش شبیه شیر است و تنش شبیه اژدها. بعد با هم حرکت می کنند و شیر به رقص در می آید. البته گویا رقص شیر و رقص اژدها دو رسم مختلفند که هر دو در سال نو چینی اجرا می شوند. پس زمینه هم صدای طبل مانندی است که کم و زیاد می شود. شنیده ام که این رقص و کوبش موسیقی برای دور کردن بدی ها و محافظت کردن است. هرچه که هست این روزها کوبش طبل مانندی که هر چند وقت در فضای خانه می پیچد، خانه وجودم را پر از آشوب می کند. فکر می کنم دیدن مراسم از نزدیک جالب تر است از ضربه هایی که به خودی خود دلهره ایجاد می کنند!

رشته های رنگی

سال نو چینی هم چند روزی است شروع شده. امسال سال اژدهاست، اژدهای آبی.

یکی از رسم های سال نو چینی "لو-هی" است. ظرفی پر از رشته های رنگارنگ که هر رنگ رشته های رنده شده گیاهان مختلف است؛ هویج، ترب، زنجبیل، دارچین و ... گاهی وقت ها مقداری گوشت ماهی هم به آن اضافه می کنند.

هر رشته نمادی است؛ نماد برکت و فزون نعمت. آدم ها دور میزی گرد جمع می شوند و همه با هم با چوب های چینی، رشته ها را در هم می ریزند؛ رشته ها را در هوا بالا می کشند و با هم ترکیب می کنند. هیجان و خنده و شادی کار گروهی بین همه هست. بعد از مدت کوتاهی از به هم زدن رشته ها دست می کشند و هر کسی مقداری از ترکیب به هم آمیخته شده را در ظرفی می کشد و می خورد. چینی ها این کار را در جمع های مختلف انجام می دهند؛ بین خانواده، دوستان و هم کاران.

هر سال گروه کاری مان هم این کار را انجام می دهند؛ همه مان چه چینی چه غیر چینی در این مراسم شرکت می کنیم؛ مراسم به هم بافتن رشته ها با آرزوی شادی و برکت برای سال جدید!

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

پیچیدگی چرا؟

گاهی فکر می کنم چه چیزهایی باعث این همه پیچیدگی می شوند؟ چه چیزهایی بعضی از آدم ها را از سادگی کودکی در می آورد و این همه پیچیده شان می کند؟ اتفاق ها؟ تجربه ها؟ شرایط سخت زندگی؟ بالا و پایین های زیاد؟ احساس نا امنی؟ تنهایی؟ کم بود عشق و محبت؟

نترس

نگرانی و ترس چه فایده ای دارد وقتی زندگی هر آن طور که دلش می خواهد پیش می رود. فکر کردن زیاد به ترس ها، سستی و رخوت می آورد و در انتها هم آدم خودش را در میان ترس هایی قرار می دهد که خلقشان کرده.

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

اولین مشتری هر روز

آن قدر خسته بودم که دیر بیدار شدم و دیر راه افتادم. با شتاب تاکسی گرفتم. راننده از شنیدن نشانی، خندید؛ گویا تازه مسافری را به همان نشانی برده بود و حالا در راه برگشت، به من برخورده بود که دوباره همان جا می رفتم. این شروعی بود برای گفت و گو. از شرایط کاری تاکسی ران ها گفت، مرخصی شان، ساعات کاری، چگونگی پرداخت، نسبت درآمد و هزینه. آدم خوش اخلاقی بود. می گفت برای خودش روزانه، سقف درآمد تعریف کرده؛ وقتی 200 دلار کسب می کند، کارش را تعطیل می کند و برمی گردد خانه. ماشین را هم می دهد به راننده بعدی که با هم کار می کنند. این طوری هزینه روزانه و هزینه اجاره تاکسی هم صاف می شود.
می گفت هر روز 5 صبح بیدار می شود؛ اولین مشتریش هم پسر کوچکش است که می گذاردش مدرسه. بعد کارش را شروع می کند.

تازه کار

بعد از مدت ها رفته بودم صورتم را بند بیندازم. خانم هندی آرامی که همیشه منتظرش می شدم، آن روز نبود. نوبت من که رسید، باید می رفتم زیر دست دختر جوانی که شاید 20 سالش هم نبود. کمی این پا و آن پا کردم که بروم بنشینم زیر دستش یا این که منتظر بمانم بلکه یکی دیگر از خانم های آرایشگاه که تجربه بیش تری دارد، صورتم را بند بیندازد.

با خودم فکر کردم من هم وقتی کارم را تازه شروع کردم، بهم فرصت دادند تا یاد بگیرم. تردید را کنار گذاشتم و روی صندلی نشستم. او هم شروع کرد به بند انداختن... دردش از همیشه بیش تر بود. در آخر هم وقتی صورتم را در آینه نگاه می کردم، خراش های این ور و آن ور صورتم را می دیدم که تیزی نخ برده بودشان. به روی خودم نیاوردم؛ حساب کردم و رفتم. در راه فکر می کردم من وقتی تازه کار بودم چند نفر را خراشیده ام؟!