پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

تازه کار

بعد از مدت ها رفته بودم صورتم را بند بیندازم. خانم هندی آرامی که همیشه منتظرش می شدم، آن روز نبود. نوبت من که رسید، باید می رفتم زیر دست دختر جوانی که شاید 20 سالش هم نبود. کمی این پا و آن پا کردم که بروم بنشینم زیر دستش یا این که منتظر بمانم بلکه یکی دیگر از خانم های آرایشگاه که تجربه بیش تری دارد، صورتم را بند بیندازد.

با خودم فکر کردم من هم وقتی کارم را تازه شروع کردم، بهم فرصت دادند تا یاد بگیرم. تردید را کنار گذاشتم و روی صندلی نشستم. او هم شروع کرد به بند انداختن... دردش از همیشه بیش تر بود. در آخر هم وقتی صورتم را در آینه نگاه می کردم، خراش های این ور و آن ور صورتم را می دیدم که تیزی نخ برده بودشان. به روی خودم نیاوردم؛ حساب کردم و رفتم. در راه فکر می کردم من وقتی تازه کار بودم چند نفر را خراشیده ام؟!

هیچ نظری موجود نیست: