چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

نگاه لرزانش

رفته ام سر میز کارش ازش سوالی بپرسم. آدم جا افتاده ای است و بسیار باتجربه. مدیرش هم به این گفت و گو پیوسته. سه تایی داریم موضوعی را بررسی می کنیم. بین سوال و جواب ها، نگاهی به موبایلش می اندازد و پیامی را چک می کند. چیزی در نگاهش می لرزد. چند ثانیه ای می گذرد. بعد می گوید پیامی از همسرش دریافت کرده که کوچک ترین فرزندش هم می خواهد به زودی از خانه برود. می رود که برای خودش جای مستقلی بگیرد. می گوید که این جوان ترین، هم چنان برایش بچه کوچکش هست حتی اگر بیست و شش سال دارد.

بالا و پایین رفتن احساسش را می بینم. درکش می کنم. دلم برای بابا هم تنگ می شود. با خودم فکر می کنم رفتن من هم برای بابا سخت بود. آن هم جا به جایی این جوری، نه از خانه پدری به خانه دیگری در همان شهر یا شهری دیگر در همان کشور، که خانه ای بسیار دور. تازه، من و برادرم هم که در فاصله زمانی کوتاهی هر کدام جداگانه یک سر دنیا رفتیم. آن وقت ها آن قدر گنگ بودم و درگیر تغییرات و دوری و نگرانی هایم برای تک تکشان که هیچ وقت این جوری به این تغییر نگاه نکرده بودم.

دلم برایش تنگ می شود، برای سکوتش، برای صبرش، برای دل دریایی خودش و مامان.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

Harbourfront

چه عنوان آشنایی! اولین بار وقتی سنگاپور بودم این اسم برایم معنی پیدا کرد؛ یکی از ایستگاه های مترو خط بنفش، جایی از شهر که به ساحل راه دارد؛ کنارش پر از بارهای قشنگ است، از یک سو نمای ساختمان های بلند تجاری شهر را می توان دید، از سوی دیگر جزیره Sentosa را آن دورترها. اخیرا هم که از روی آب، راهی کشیده اند بین این ساحل و ساحل جزیره.

Harbourfront را این جوری می شناختم.

این شهر هم  Harbourfront دارد؛ تقریبا همان شکلی، بزرگ تر، ساختمان های تجاری بلندش گسترده تر ولی قدیمی تر. از Harborfront  این جا هم می شود جزیره تورنتو را آن طرف آب دید؛ Harborfront این جا هم پر است از بار، کنسرت های سرباز و آدم هایی که کنار ساحل راه می روند. به اندازه سنگاپور از ساحلش نمی شود کشتی های باربری دید، مترو هم دور تر است به اندازه فاصله های گسترده آمریکای شمالی. ولی برای من، Harbourfront تقریبا همان Harbourfront هست. برای من تفاوت بزرگ این دو، خاطراتی است که در تمام این سال ها، در آن یکی Harbourfront نقش بسته اند. تفاوتش دیشب در این بود که با برادرم کنار این Harbourfront نشستم، ساحلی که شاید خیلی جاهای دنیا همین اسم را دارد.

دیشب که کنار ساحلش نشستم، احساس عجیبی داشتم. دیدن شباهت ها با رنگ های متفاوت، دل آدم را آرام می کند، دل آدم را بزرگ می کند.

شور

جشن تیرگان*، یکی از ساحل های وسط شهر، شنبه شب، فضای باز، کنسرت آزاد، دی جی های ایرانی که با شور و شعف روی صحنه اجرا می خوانند و ایرانی هایی که دارند با تمام شور و هیجان دست می زنند و جیغ می کشند، غیر ایرانی هایی که رد می شوند. همه جا شلوغ، همه شانه به شانه هم در فضای باز ایستاده، بدون این که شعرهای خواننده واضح شنیده شود، همه دست ها بالا و همه در جای خود در حال حرکت. خانمی با چهره آسیای جنوب شرقی با زحمت راه خودش را میان جمعیت باز کرده، آمده جلو تر ببیند چه خبر است؛اول با گیجی به این جمع پر هیجان نگاه می کند، بعد او هم دست هایش را می برد بالا، دست می زند و می خندد.

مانده بودم غیر ایرانی هایی که از کنار ساحل رد می شوند، چه حسی دارند. مردم هر جایی یک جورند. من این همه هیجان زدگی فرهنگی مان را خیلی دوست دارم؛ همین که با کوچک ترین اشاره و ندایی، شادی می کنیم و می رقصیم. غیر از خودمان، از بین آدم هایی که دیده ام، برزیلی ها و هندی ها هم معمولا همین طورند؛ با نوای آهنگ، دیوانه وار شادی می کنند با تمام وجود.

* فستیوال ایرانیان کاناداست که هر چند سال یک بار برگزار می شود.

چه بالا، چه پایین

بالا بروم، پایین بیایم، در طول این سال ها، همیشه دوستان هندی ام از آدم های پر محبت زندگیم بوده اند. چه در سنگاپور و چه در این شهر این سر دنیا، هنوز هم از بین دوستان غیر ایرانی، دوستان هندی ام در محبت و دوستی و تقسیم فکر و احساسشان کم نظیرند. به اندازه خودمان آدم های احساسی ای بوده اند و هر وقت کمکی ازشان بر می آمده، دریغ نکرده اند. پشت حرف هایشان هم لزوما سیاست و احتیاط خاصی نبوده، هر چه تقسیم کرده اند رنگ خودشان را داشته.

وقتی سنگاپور بودم، چه وقت تحصیل دوستان و هم کلاسی های هندی مهربانی داشتم؛ چه در محیط کار، هم کاران مهربانی داشتم. دوستانی داشتم که می شد با آن ها از دری حرف زد، درد دل کرد، نظر داد و ایده گرفت. این جا هم هم کاران هندی ام آدم های ساده و بی سیاستی هستند؛ خانم هندی ای که چند ماهی است شروع به کار کرده، با وجود این که کانادایی است و خانواده اش سه نسل پیش به این جا مهاجرت کرده، هم چنان همان سادگی رفتاری و زبان گفتگو با احساس و قلبش را حفظ کرده، وقتی از خودش یا اتفاقی برایم حرف می زند، همه چیز را با احساس خودش تعریف می کند، بدون محافظه کاری خنک رایج در این جا.

پس نوشت: حتی اگر نسل آن آدم از هندی های کارائیب باشد.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۹۲

کفش

کفش ظریف پنجه باریک به پای پهن نمی رود. هر چه قدر هم زیبایی و ظرافتش را دوست داشته باشی، به ترکیب پایت نمی نشیند. می توانی نگاهش کنی و طرحش را تحسین و گاهی هم امتحانش کنی برای دل خوشی خودت شاید چیزی تغییر کرده باشد. ولی کفش این جوری به پایت نمی رود و هم راه قدم هایت نمی شود. خوبی گستردگی تفاوت ها این است که کفش قشنگ دیگری هم جایی هست که هم می توانی از دیدنش لذت ببری و هم به اندازه پای خودت می خورد. شاید بعضی چیزهای دیگر هم در زندگی همین جوری باشند.

خیابان فنچ

ظریفند و کوچک تر از گنجشک. نه یکی، نه دو تا؛ که در دسته های پر جمعیت. بی خود نیست که اسم این خیابان را گذاشته اند "فنچ".