جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

نجوا با خود

غروب خورشیدی را که درخشش طلوعش را دیده بودی، به نظاره نشستی.
غروب کرد. آسمان خون رنگ شد؛ آرام و عمیق.

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

فیلیپینی ها

قبل ترها چند باری از مامان شنیده بودم که پیش از انقلاب، فیلیپنی های زیادی به عنوان کارگر به ایران می آمدند و اغلب در خانه ها برای کمک در کارهای خانه یا پرستاری استخدام می شدند.
تصورم از فیلیپینی ها در همین حد بود. این جا در سنگاپور هم تعداد زیادی از کمک دهنده ها و پرستاران کودک در خانه ها، فیلیپینی و اندونزیایی هستند که معمولا زبان انگلیسی خوبی دارند به ویژه اگر پرستار کودک باشند. فیلیپینی هایی که در دانشگاه در حال تحصیل هستند، اغلب بسیار اجتماعی هستند و با لهجه خوبی انگلیسی صحبت می کنند با دامنه گسترده ای از کلمات.
حالا یکی از همکارانم هم دختری فیلیپینی است که مهندس نرم افزار است و فقط برای کار این جا آمده. او هم بسیار خوب انگلیسی حرف می زند. می گوید سیستم آموزشی فیلیپین این طور طراحی شده که درس هایی مثل تاریخ یا ادبیات که خاص کشور و ملت فیلیپین است، به زبان ملی تدریس می شود ولی باقی درس ها به ویژه درس های تخصصی به زبان انگلیسی ارائه می شود. او می گوید شاید به خاطر همین مزیت لهجه مناسب انگلیسی است که تعداد زیادی از مراکز تماس شرکت های بین المللی در منطقه جنوب شرق آسیا در فیلیپین است.
در این شرکت نیروی کاری متخصص زیادی از فیلیپین هستند.
تصورم در مورد ملیت ها این جا واقعی تر می شود.

محیط

مدیرم نگاهی به من می اندازد و می گوید:
- این جا محیط مردانه ای است. برای جمع آوری اطلاعات مورد نیاز این پروژه باید آدم قوی ای باشی.
من نگاهش می کنم.
چند روز بعد می آید پشت میز کارم. گل دان هایم را گذاشته ام روی میز تا این فضای خاکستری، رنگ بگیرد. حالا می تواند مطمئن باشد که نیروی کاری بسیار قوی ای انتخاب کرده است! گرچه حالا با تغییر چیدمان اتاق کار، گل دان هایم را گذاشته روی میز کنار پنجره، کنار شاخه ی خودش که در آب است...
این اولین بار است که مدیرم یک خانم است.

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

حالا

این جا هرکسی که در سایت کار می کند، یک رنگی دارد؛
کارگران ساده که زیر این آفتاب داغ و در این رطوبت جوشکاری می کنند و مشغول ساخت هستند، خاکستری اند؛
مهندسان تولید که در سایت کار می کنند، سرتاپا سفیدند؛
انباردارها سایه ای از آبی پر رنگند؛
پیمان کارها نارنجی، یا آبی کم رنگند؛
بعضی ها هم سرتاپا قرمزند که هنوز نمی شناسمشان.
ما در بخش فنی و اداری بی رنگیم.
آدم ها از کشورها و فرهنگ های مختلف هستند.
این جا تازه واردم.
دو سال پیش که ما اولین گروه دانش جویان ایرانی وارد دانشگاه های سنگاپور شدیم، این جا مثل کریستف کلمب بودیم. خیلی ها تا به حال یک ایرانی را از نزدیک ندیده بودند. حالا باز هم همان طور است. برخوردهای عجیب البته با احترام و سوال های عجیب تر!
دلم را به دریا زده ام که یاد بگیرم؛ یاد بگیرم و یاد بگیرم. مرا در این تنهایی ها یاور باش!

دور از جان، البته

"What if God was one of us
Just a slob like one of us
Just a stranger on the bus
Trying to make his way home
He's trying to make his way home
Back up to Heaven all alone
Nobody calling on the phone
Except for the Pope maybe in Rome"

Part of "One of Us" lyrics, Joan Osbourne

خروس خوان

این چندمین بار است که در چند ماه گذشته دچار سرماخوردگی ناجور شده ام. این بار برای اولین بار صدایی پیدا کرده ام بی نظیر!
اتفاق خوشایندی نیست که آدم در چهارمین هفته کاریش ناچار به استفاده از مرخصی استعلاجی شود و خانه نشین. با این حال، محبت خانواده ام، هم دلی دوستانم و تاکید هم کاران دور و نزدیک که با لب خند می گویند "استراحت کن"، التهاب این گلوی چرکین را کم رنگ می کنند. این هم تلنگر بدنم به من! بهتر است سالم تر زندگی کنم. کم کم دارم با ظرفیت بدن و روحم و پیوستگی شگفت انگیزشان بیش تر آشنا می شوم!

استانبول در نیم روز

این بار به پیشنهاد یکی از دوستان مسیر بازگشت به تهران را از استانبول طی کردم. پرواز هواپیمایی ترکیه در استانبول توقف نسبتا طولانی ( کمی بیش از نیم روز) دارد. بدون نیاز به روادید، می توان وارد شهر شد. هزینه اقامت و حمل و نقل از فرودگاه تا هتل هواپیمایی و بالعکس از طرف هواپیمایی ترکیه پرداخت می شود. هتل موردنظر نزدیک یکی از دیدینی ترین مناطق گردش گری استانبول بود و به راحتی پس از مدت کوتاهی پیاده روی در دسترس بود.
تجربه من از هواپیمایی ترکیه بسیار رضایت بخش بود؛ پرواز منظم، فضا و صندلی راحت،خدمات ارتباطی قابل مقایسه با هواپیمایی امارات، خدمات خوب، مهمان داران خوش برخورد و امکانات مناسب.
گرچه فرصت کوتاهی برای گردش در شهر داشتم، استانبول برای من شهر به یاد ماندنی شد. از صبح تا شب، فرصت کردم آیا صوفیا و بناهای اطرافش را ببینم:
فضای گسترده شهر، خیابان های سنگی، بناهای بلند، ساده و با شکوه که دربرگیرنده تاریخ و فرهنگ شهر بودند، پوشش گیاهی آشنا، مردمانی گرم با چهره های آشنا در من احساس حضور در جایی شبیه خانه را برجا گذاشت. فضاها به دور از فشردگی و بلندی ساختارهای سنگاپور بود. تناسب ارتفاع و سطح شهر آرامش بخش بود! نوشیدن چای ترکی در استکان کمر باریک قند پهلو کنار خیابان سنگ فرش روبروی مسجد سلطان احمد با مناره های بلند و کشیده خاکی رنگ در اوج سادگی و شکوه، با درختان چنار پاییز رنگ هم همین طور!

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶

من!

من ...
من ...
من ...
من، سانسور
من، سانسور
من، سانسور
قلبم، سانسور
افکارم، سانسور
احساساتم، سانسور
اندیشه هایم، سانسور
ترس هایم، سانسور
فریادهایم، سانسور
من پر از سانسور
سرشار از سانسور