سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۷

بالغانه

امروز روز قشنگی بود.
امروز برای مدت کوتاهی هم صحبت آدمی بودم که دوستش داشتم؛ بدون توقعی در گذشته، حال یا آینده.

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

گلم

زنگ زدم به یک اداره رسمی مهم برای پی گیری مدرکی که لازم داشتم:

- سلام آقا! صبح شما به خیر.
- سلام گلم! بفرمایید.
-[؟!!...؟؟!!] چه طور می توانم نامه شماره ... را پی گیری کنم؟
- مشکلی نیست گلم...

این واژه مهربانانه "گلم" مرا در این گفت و گوی تلفنی بسیار گیج کرد. برایم عجیب بود که از طرف نهادی چنین رسمی، هر چه قدر هم پدرانه، "گلم" خطاب شوم.
نمی دانم فرهنگ گفت و گوی رسمی تغییر کرده یا من سخت گیر شده ام.

نقش پر ارزش من

هواپیمای وطنی که از خاک کوالالامپور بلند شد، از بلندگو اعلام شد که:
- خانم های محترم، لطفا جهت حفظ ارزش های اخلاقی و امنیت جامعه، شئونات اسلامی را رعایت فرمایید.

روسری ام را روی سرم کشیدم. تا آن لحظه فکر می کردم به عنوان یک زن:
- می توانم هم سر خوبی باشم و در کنار یک مرد بایستم،
- می توانم مادر باشم و فرزندان خوبی تربیت کنم،
- می توانم نیروی کار موثری برای یک جامعه باشم و قدم کوچکی برای رشد سازمان یا جامعه ای باشم که در آن تلاش می کنم ارزش افزوده ای ایجاد کنم.
- می توانم قلب بزرگی برای آدم های اطرافم باشم.
- می توانم حس عمیقی از درک هستی باشم.
- و ...

ولی فراموش کرده بودم که چنین نقش موثر و مفیدی دارم؛ من با استفاده از پارچه های اضافی، می توانم به حفظ ارزش های اخلاقی جامعه و از آن مهم تر به "امنیت اجتماعی" این جامعه کمک کنم. فراموش کرده بودم با چنین حرکت ساده و راحتی می توانم این چنین به سرزمینم خدمت کنم. من هرگز چنین نقش مهم و ارزش مندی در سرزمین استوایی ندارم.

سنبل ها

با خوش حالی گل دان کوچک را نشانم می دهد:
- پیاز سنبل هایت را کاشته ام! سبز شده اند. شاید تا بهار گل دهند!
دلم آشوب می شود. گل دان کوچک با برگ های سبز بلند روی پله های خانه است.
سنبل هایم بعد از این همه سال، هنوز زنده هستند.
و این سنبل ها هستند که می مانند.

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

ساده و سخت

" و سوگند به زمان،
که انسان در خسران است؛
مگر آن ها که ایمان آوردند و نیکی کردند
و به درستی و صبر سفارش کردند."

ایمان، نیکی، درستی، صبر؛
صبر، صبر، صبر، صبر؛
به همین سادگی و به همین سختی.

پدرانه

با آرامش گوش کرد و اطلاعات لازم را نوشت.
پر حرفی هایم که تمام شد، گفت: "شب یلدا می آیی"...
بعضی جمله ها کوتاهند ولی اثرشان خیلی بلند است.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

چتر

روزهای بارانی، چتر خیس را باز می گذاشتم کنار پنجره آشپزخانه. شب ها بسته می دیدمش کنج دیوار.
تا این که او روزی گفت:
- چترت را بعد از غروب آفتاب باز نگذار.
- چرا؟!
- چتر باز دم غروب، روح جذب می کند...

با خودم فکر می کنم شب هایی که او خانه نبوده و چتر، گوشه آشپزخانه باز بوده، کدام روح ها ممکن است آمده باشند خانه.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

چای

و من از اندیشه آموختم که:

" تا چای هست، زندگی باید کرد!"

بهمن

دارد بهمن می آید.
هم همه اش را از دور می شنوم؛ دارد با سرعت نزدیک می شود.
برای این که زیر بهمن نماند، باید با سرعتی بیش تر از قل خوردن بهمن، دوید.

از هفته پیش که به تیم جدید پیوستم، آمدن بهمن را حس می کنم.
تیم جدید، پویا و پر چالش است و تلاش زیادی می خواهد.

نسخه زغالی (*)

در این مدت با فرهنگ مشابهی در فرستادن نامه الکترونیکی آشنا شدم.

چه در دانشگاه و چه سر کار، هر وقت کسی از دیگری کاری می خواهد، آن کار را می نویسد، شخص را مخاطب قرار می دهد و بعد آدم های بسیاری را در نسخه زغالی نامه می گذارد؛ آدم هایی که در نسخه زغالی قرار می گیرند، ممکن است هم تیمی باشند یا کسانی که باید به آن ها گزارش داد.

به این ترتیب، حتی اگر خواسته کوچک و ساده باشد، شما در برابر تعداد زیادی چشم های منتظر قرار می گیرید تا کار را انجام دهید.
این یکی از کاربردهای شگفت انگیز نسخه زغالی است!
(*) Carbon Copy (CC)

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۷

دو گفتار

Perfect wisdom,
Perfect tranquility,
Perfect compassion
arise from
Our love,
Our sincerity,
Our understanding.
>------------------------------------<
We already have
perfect compassion,
perfect wisdom,
perfect joy.

We only need
to settle our minds,
so they can arise
from deep within us.
Buddha

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

بالاخره

دیروز بلاخره بعد از مدت ها Closer را کامل دیدم. گفت و گوها و رخ دادها بسیار هوشمندانه و ظریف است؛ طرح روی جلد هم.

"A bitingly funny and honest look at modern relationships, Closer is the story of four strangers, their chance meetings, instant attractions and casual betrayals."

زبان ها

بعضی زبان ها واقعا عجیب هستند؛ مثل زبان های رایج در جنوب شرق آسیا.

بعد از این مدت، تفاوت هایشان را کمی درک می کنم ولی گاهی حتی پیدا کردن یک واژه و تکرار کردن آن برایم غیر ممکن است.
مثلا اگر دو نفر به زبان آلمانی، ایتالیایی یا اسپانیایی با هم گفت و گو کنند، ممکن است بتوانم واژه ای هر چند نا آشنا را از میان گفت و گوشان پیدا کنم و کمابیش تکرارش کنم. ولی وقتی دو نفر به زبان میانماری با هم حرف می زنند، تنها می توانم حدس بزنم که این زبان میانماری است؛ هیچ واژه ای را نمی توانم از بین حرف هاشان تشخیص دهم، جدا کنم و تکرار کنم.

به گوش من بعضی از این زبان ها، آواهایی هستند که از قسمت جلو دهان و بینی ادا می شوند. نوای بعضی هاشان تغییر می کند و بالا و پایین می شود (مثل زبان چینی)؛ ولی بعضی دیگر همین تغییر را هم ندارند و یکنواخت هستند (مثل زبان میانماری ها)؛ برخلاف زبان آهنگین مالایی ها و فیلیپینی ها که شدت و تاکید دارد در کنار بالا و پایین شدن.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

من نه، جنسیت من

گاهی وقت ها فکر می کنم اگر یک مرد بودم، شاید آدم موفقی محسوب می شدم.
تازه پنجره های روشنی به رویم باز می بود و آینده به من بیش تر لب خند می زد.

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

ذهن متفاوت

او همین نزدیکی ها زندگی می کند. کند ذهن است و تنها.
دیروز در صف بود، منتظر اتوبوس؛ با همان لباس همیشگی.
دختر جلویی دورتر ایستاد و خودش را جمع و جور کرد. آن عقبی هم صاف تر ایستاد و تلاش کرد به روی خودش نیاورد. نگاه ها در سکوت، این سو و آن سو شد.
اتوبوس صف کناری آمد، مدتی ایستاد تا اگر مسافری هست، سوار شود. وقت رفتن، او لب خندی زد و شروع کرد دست تکان دادن برای راننده اتوبوس که در حال رفتن بود؛ با راننده خداحافظی می کرد. راننده هم با مهربانی برایش دست تکان داد.
چه کسی می داند آسمان او چه رنگی است؟

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

با قلبم

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
با تمام سرخی اش؛
با تمام تپش هایش در لحظه هایی که از یاد نمی روند؛
با تمام حفره هایش؛
با تمام پاره پاره هایش.

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
فارغ از رخ دادها.

با قلبم زندگی خواهم کرد؛
با قلبم.

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۷

اسفند دانه

کاش می شد آدم ترس ها، نگرانی ها و خیال های منفی اش را دانه دانه بریزد در اسفند دانه؛
که جرق جرق بسوزند و دود شوند و به هوا روند.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

پس از باران

پس از باران مراقب باشیم دو چیز را زیر پا نگذاریم:
  • قورباغه های ریز را که با خوش حالی عرض پیاده رو را عمودی می جهند؛
  • حلزون های خانه به دوش را که کلی زحمت می کشند از یک نقطه به نقطه دیگر بروند.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

خودخواهی

خودخواهی درد بزرگ و رایجی است؛
بزرگ است مانند سرطان که به آرامی و گستردگی، درون را نابود می کند؛
و رایج است مانند سرماخوردگی که خیلی سریع و هر از چند گاه می توان به آن دچار شد.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

سه نما

نمای اول:
سال دوم دانشگاه؛ برای پروژه درس "ارزیابی کار و زمان" حتما باید از یک واحد صنعتی بازدید کنیم تا بتوانیم گزارش نهایی پروژه را آماده کنیم.
دوستم و من، از شرکت های در دسترس شروع می کنیم؛ یکی از آن ها، کارخانه ای است که یکی از آشنایان دوستم آن جا کار می کند.
یکی دوبار زنگ می زنم؛ برای پذیرفتن مان برای چند جلسه بازدید از واحد صنعتی شان، جواب سربالا می دهند. بار بعد که زنگ می زنم، آقایی از پشت تلفن می گوید:
- خانم محترم، این جا همه کارکنان "مرد" هستند؛ شما نمی توانید از این جا بازدید کنید...
من که به شدت بهم برخورده، تمام تلاشم را می کنم تا گروه دو نفره مان، دانشگاه، ماهیت پروژه و چند جلسه بازدید کوتاه را توضیح دهم؛ ولی این حرف آخر است...

نمای دوم:
سال آخر دانشگاه؛ پروژه نهایی دوره لیسانس "بررسی فنی، مالی و اقتصادی طرح کارخانه بازیافت کارتن های مقوایی" است. برای بررسی و برآوردهای اولیه، نیاز داریم از کارخانه مشابهی بازدید کنیم. در لحظه، تنها سه شرکت در تهران و اطراف تا حدودی به این کار می پردازند. از تماس با یکی از آن ها جوابی نمی گیریم. دفتر شرکت دوم اما مرکز شهر است. دوستم و من هردو پس از تلاش و جست و جو با ذوق و شوق می رویم دفتر شرکت تا رو در رو پروژه مان را شرح دهیم و برای چند جلسه بازدید از کارخانه اجازه ورود بگیریم؛ در دفتر شرکت، بینابین توضیح پروژه برای آقای مدیر، آقای مدیر دیگری وارد اتاق می شود؛ سال خورده است و گردنش را بسته؛ برایش توضیح می دهند که این خانم ها برای انجام پروژه دانشگاهی درخواست بازدید از کارخانه دارند. پوزخندی می زند و می گوید:
- می بینم پای جنس نرم هم به صنعت کارتن و دستمال کاغذی باز شده است!
به آن کارخانه هم که فاصله اش نزدیک است، اجازه ورود پیدا نمی کنیم...
نتیجه این که در آخر، ناچار می شویم چند جلسه تا جاده کمربندی ساوه مسافرت کنیم تا برآوردهای لازم را از کارخانه سوم به دست آوریم... (دعای خیر ما بر مدیران کارخانه سوم).

نمای سوم:
چند سال بعد؛ جلسه بررسی نیازهای کاربران واحد تولید برای راه اندازی سیستم رایانه ای فراگیر در سازمان؛
نماینده یکی از بخش های تولید، دختری سنگاپوری است که چند سالی از من بزرگ تر است؛ از سوی مدیر ارشدش، نماینده تصمیم گیری های زیادی است. مثل باقی کارکنان ارشد بخش تولید لباس سرتاسری سفید می پوشد؛ چهره ای جدی دارد و بدون داخل کردن احساساتش، خیلی دقیق و منطقی بحث می کند؛ گرچه گاهی اگر به حرف هایش گوش داده نشود، صبرش سرازیر می شود... البته در گفت و گوهای دو نفره مان لایه های احساسی وجودش را آزادتر می گذارد.
با افتخار می گوید که در حال حاضر در بخش تولید این شعبه از سازمان، بیست و دو نفر خانم در واحد تولید مشغول به کار هستند.
واحد تولید این سازمان بخشی کاملا ساختاریافته، منظم، با فرهنگی بسیار نظامی، جدی و سخت است.

من معنای حرفش را درک می کنم؛ راه یافتن و کار کردن در چنین محیطی، توانایی و مهارت های بالایی نیاز دارد؛ توانایی و مهارت هایی که بدون پاداش نمی ماند؛ کم ترین پاداشش، اعتمادسازی و تقسیم مسوولیت ها بر اساس علاقه مندی و توانایی ها است.

گرچه حالا که من آزادانه و بدون مانع تراشی در محیطی با انتخاب قرار گرفته ام، با شناختی که از خودم، توان مندی ها، گنجایش ها و علاقه مندی هایم پیدا کرده ام، به گزینه کار در واحد تولید تنها به عنوان گزینه های آخر و تجربه های کوتاه مدت و بینابین پروژه ای در بخش دیگر نگاه می کنم.

هم سایه دریاچه خزری

یک روز کاری شلوغ؛
از دیدن نیگار که دارد به سوی میز کارم می آید، شگفت زده می شوم؛ کیسه کوچکی از کیفش در می آورد و می دهد دستم. با شگفتی، به کیسه نگاه می کنم که پر است از کشمش و گردو! در حال تشکر با شادی این شباهت دیگرمان را هم می شمرم:
- اوه! ما هم همین ترکیب را داریم!
- آره! از خانه است!
این را می گوید و می رود.
من می مانم و کیسه کشمش و گردو و شادی همیشگی این ترکیب ساده و خوش مزه.
کشمش های ریز قهوه ای و گردوهای نرم تازه؛ تنها فرقش این بود که کشمش های ترش و شیرین بزرگ زرد-سبز رنگی هم داشت.

نیگار، خانمی آذربایجانی است که در بخش دیگری از سازمان کار می کند؛ اوایل کارم، اسم و چهره مان ما را با هم آشنا کرد.
به لطف و محبت او، امروز "روز کشمش و گردو" بود.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

سپاس

به پروردگار حاضر، شاهد و ناظر؛ همه جا و همه وقت...
" نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند..."
فریدون مشیری

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

لب خند

او همیشه لب خند می زد.

فارغ از هر آن چه در درون یا بیرون می گذشت، او همیشه لب خند می زد.

او آن قدر لب خند زده بود که دیگر روی صورتش، لب نداشت؛ لب خند داشت.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۷

جشن نور

منبع عکس: Flickr
امروز تعطیل رسمی است.
آخرین تعطیلی رسمی چند هفته پیش بود، به مناسبت عید فطر.
امروز جشن هندوهاست. روز پیروزی روشنایی بر تاریکی، پیروزی خوبی بر بدی در وجود انسان.
به مناسبت دیپاولی منطقه هندی ها نورافشان است. هندی ها لباس های نو می پوشند، دعا می کنند و به دید و بازدید هم می روند.
کاش امروز، برای همه روز پر رنگی امید باشد بر نومیدی.

عکاس: آتوسا نصیری

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

او

در میان شلوغی رفت و آمدها، گوشه فود کورت کنار خیابان نشسته اند.
روی میز گرد ساده و پلاستیکی،میان دو فنجان چایشان ضبط صوت کوچکی است.
او با ضرب آهنگ های موسیقی، در سکوت با قاشق چای خوری به فنجانش ضربه می زند.
چین و چروک های صورتش آرامش خاطر عمیقی دارد.

جهانی شدن

جهانی شدن به زبان ساده یعنی وقتی که در یک رستوران خاورمیانه ای در خاور دور،
یک زن آذربایجانی،
یک زن سنگاپوری
و یک زن نیوزیلندی
در سه اجرای مختلف، عربی برقصند؛
و به چشم دختران خاور میانه ای، زن نیوزیلندی در رقص عربی ماهرترین باشد.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

Paris, Je t'aime

Paris, Je t'aime

> پسرک به دخترک که زمین خورده و کف دستانش خونین شده، کمک می کند بایستد. روسری مشکی دختر از سرش افتاده و با دستان زخمی اش نمی تواند مرتبش کند. پسرک با دست پاچگی تلاش می کند روسری دختر را روی سرش بگذارد؛ گرچه نمی داند چه طور. بعد کودکانه می گوید:
- موهات خیلی قشنگن! حتما باید بپوشونیشون؟

> زن جوان با صدای زنگ ساعت با چهره ای خسته از رخت خواب بیرون می آید. در صحنه بعد، زن جوان کودکش را بغل کرده و راهی شیرخوارگاه است. برای کودکش که هنگام رفتنش گریه می کند، به زبان محلی آهنگی زمزمه می کند تا کودک آرام می شود و با خوش حالی دست و پا می زند. او که باید راه بلندی طی کند تا از کودک دیگری در یک خانه ثروت مند مراقبت کند. او که با نگاهی دور برای کودک دیگری آواز محلی زمزمه می کند تا گریه نکند...

> کارول زنی میان سال است که دو سال است دارد زبان فرانسه یاد می گیرد. پولش را جمع کرده تا بتواند چند روزی به پاریس سفر کند. او فقط شش روز در پاریس مانده چون نمی توانسته دو سگ خود را برای مدت طولانی در خانه تنها بگذارد. انشایی از این سفر کوتاه نوشته برای بیان احساس نابی که روزی در پاریس تجربه کرده. انشایی به زبان فرانسه با تلفظ انگلیسی... او که نامه رسان است با دیدن یکی از محله های آرام و زیبای پاریس با خودش فکر می کند اگرمی توانست این جا زندگی می کرد و هر روز صبح نامه پخش می کرد. حتما آدم های جالبی هم می دید. همین طور هنگام تماشای پاریس بر فراز یک آسمان خراش با خودش فکر می کند کاش کسی کنارش بود که می توانست به او بگوید "این جا چه قدر قشنگ است، این طور نیست؟". در این لحظه یاد دوست پسر قدیمی اش می افتد که یازده سال است حرفی با او نزده است. مردی که دیگر ازدواج کرده و سه تا بچه دارد.

" پاریس، دوستت دارم" فیلمی فراموش نشدنی است.
فیلمی با 18 داستان کوتاه به کارگردانی کارگردانان مختلف؛
نمایشی از تجربه های آدم های مختلف از زندگی یا سفر به پاریس؛
نمایشی از عشق های مختلف؛
نمایشی از شگفتی لحظه های زندگی؛ لحظه هایی که می توانند معجزه ای کوچک و حقیقی باشند برای شناخت، درک و دوست داشتن آدمی دیگر.

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

جغرافیا

امروز در یک حرکت انقلابی، نقشه بزرگی از دنیای کوچک خریدم تا بزنم به دیوار اتاق؛ شاید سببی شود کمی اطلاعات جغرافیای ام به تر شود و وقتی آدمی اسم کشوری را می برد، حداقل بفهمم کجای دنیاست و در هم سایگی کدام کشورها.

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷

مبارزه با ایدز در تایلند

رفته بودم یک سمینار علمی جالب درباره یک موضوع زیست محیطی.
در ابتدای سمینار، پژوهش گری که سخن رانی می کرد چند مثال برشمرد برای مقایسه بعضی سرمایه گذاری های جامعه مدرن و دردهای واقعی جامعه بشری.
مثلا عدد بزرگ میزان سرمایه گذاری کشورهای پیشرفته در راستای برنامه های امنیتی را در کنار بودجه لازم برای بهبود چند مشکل جهانی قرار داد. مشکلات جهانی مثل:
- وضعیت سلامتی زنان باردار و نوزادان آسیب پذیر در کشورهای در حال رشد
- آموزش کودکان بی سرپرست
و چندین مورد دیگر که یادم نیست...

یکی از این موارد مقایسه "بودجه لازم برای کمک به مبارزه با ایدز در تایلند" بود.
این مورد که جزو "دردهای بشری" شمرده می شود، مرا به شدت تکان داد.

ناخودآگاه یاد آمار بالایی از خوانندگان بلاگم افتادم که به دنبال جست و جوی "تایلند"، "سفر به تایلند" و واژگان مرتبط به این صفحه برخورده اند؛ به خاطر نوشته کوتاهی که از تایلند نوشتم. گرچه تایلند معبدها و ساختارهای معماری و سواحل زیبایی دارد، ولی بی بند و باری جن سی در این کشور شهرت زیادی دارد؛ به هر عنوان یا اسمی که بیان شود.

این که چرا در این سال ها سفرهای گردشی از ایران به تایلند این قدر زیاد شده، جای بررسی دارد که از توان این نوشته خارج است.
تنها کاش آموزش همگانی برای مبارزه با ایدز در ایران آن قدر گسترده و قوی شود که هر کسی به تایلند سفر می کند، از مشکلات و خطرهای بیماری ایدز، آگاه باشد و مسوولانه درباره زندگی خود و خانواده اش تصمیم بگیرد.

لهجه تاجیکی

مدتی بود می خواستم از لهجه انگلیسی هندی ها بنویسم؛ از این که با وجود گستره واژگان و قدرت دستور زبان انگیسی، معمولا تاکیدهای آواهای هندی هم چنان در گفت و گویشان به شدت آشکار است.

البته انگلیسی با لهجه های ملیت های مختلف خیلی رایج است؛ مثل لهجه انگلیسی بلغاری ها، فرانسوی ها، آلمانی ها و ...

تا این که روزی یکی از هم کاران پاکستانی ام را در سالن غذاخوری دیدم؛ انگار کشف بزرگی کرده باشد با خوش حالی تمام گفت:

- می دانی من به تازگی با چند تاجیک آشنا شده ام؛ خیلی جالب است که لهجه انگلیسی شان خیلی شبیه لهجه توست!

- [...]

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

گنجشک های ایستگاه کلمنتی

هربارکه دم غروب از ایستگاه کلمنتی می گذرم، انبوه آواز گنجشک هایی که با هم پیوسته و دسته جمعی می خوانند، شگفت زده ام می کند؛
خودشان از میان شاخه های درختان بلند دیده نمی شوند ولی آواز دسته جمعی شان آن قدر بلند و پر سر و صداست که شلوغی انبوه آدم های در رفت و آمد و هم همه فود کورت های به هم چسبیده آن منطقه را در خود گم می کند؛ انگار هرچه گنجشک در آن منطقه هست، خودش را به درختان نزدیک ایستگاه مترو می رساند تا دم غروب در این گردهم آیی و هم خوانی پر سر و صدا شرکت کند.

و من در این مدت هیچ وقت سر از رازشان در نیاورده ام.

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

غول آهنی نوپا

شنبه گذشته مراسم نام گذاری سکوی نفتی تازه متولد شده بود. این اولین هم کاری با یک شرکت هندی بود. معمولا شرکت های طرف قرارداد، اروپایی، آمریکایی یا کشورهای کناری خلیج فارس یا دریاچه خزر هستند.
رو به روی غول آهنی، برای این مراسم چهارچوب موقتی برپا شده بود. خانم هایی از بخش های مختلف شرکت، به مناسبت تحویل این محصول به یک شرکت هندی، از هر نژادی که بودند، همه ساری های قرمز و زرد پوشیده بودند و در بخش پذیرش، مهمانان را راهنمایی می کردند.
یکی از خانم ها هم در لباس هندی، روی پیشانی مهمانان از هر کشوری در صورت تمایل خال هندی سرخی می کشید.
مراسم با سخن رانی وزیر فایننس و سپس مدیرعامل کل شروع شد. آقای مدیر اعلام کرد که غول آهنی ساعت چهار و چهل دقیقه بعد از ظهر روز جمعه متولد شده است. اسمش را " اکتشاف* 1" نامید که به همسر مدیر عامل شرکت هندی طرف قرارداد تقدیم شد.
در ادامه موسیقی چینی و هندی نواخته شد. چهار موبد هندی هم برای دعا و طلب خیر و برکت برای غول آهنی جدید در مراسم حضور داشتند. در پایان موبدان با صدای بلند شروع به دعا کردند. سپس داخل سکوی نفتی نوپا شدند و در قسمت های مختلف آن، برای شگون و برکت سکوی نفتی که به زودی بر روی آب شناور می شد تا به کشور مقصد برسد، سی عدد نارگیل شکستند ( مراسم نارگیل شکنی*).
مجسمه ی کوچکی هم به عنوان یادبود به خانم مدیرعامل شرکت هندی تقدیم شد. این مجسمه کوچک، نماد خانمی در حال تراشیدن سنگ بود.
مراسم بسیار عجیبی بود. معمولا این جا مراسم بهره برداری از محصول متناسب با فرهنگ و آداب و رسوم شرکت طرف قرارداد برگزار می شود.
Discovery I (*)
Coconut Breaking (*)

یوگی

او دست و پای ما را به هم گره می زند و به چهره های در حال تقلای ما
می گوید: "لب خند بزنید!"

گاهی وقت ها زندگی هم همین کار را با آدم می کند!

تروریست

من این سر میزنشستم و سوفی آن سر میز. پسربچه کوچک هندی تیره رنگ و چشمان درشت هم کنار میز نشسته بود. شاید حدود 10 سال سن داشت.
نگاهی به ما کرد و پرسید اهل کجاییم.
من هم چون همیشه بازی "اگر حدس زدی ما از کجاییم" را شروع کردم. پس از حدس های مختلف از کشورهایی که اسمشان را بلد بود، کم کم رسید به کشورهای عربی کنار خلیج فارس. تشویقش کردم که حدسش از نظر جغرافیایی نزدیک است؛ که ما اهل ایران هستیم. او هم نه گذاشت و نه برداشت؛ جواب داد: " ایران پر از تروریست است!"

من و سوفی هر دو جا خورده بودیم.

شاید تا به حال در این سال ها حرف ها، برداشت ها و سوال های بسیار عجیبی درباره ایران و ایرانی بودنمان شنیده بودم، ولی این جمله از زبان یک پسربچه 10 ساله واقعا جمله سنگینی بود.

تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم و به خودم یادآوری کنم که او فقط یک کودک است که حرف هایی را که از رسانه ها و محیط اطرافش می شنود، بازگو می کند. با این حال نمی دانم چرا وقتی برایش توضیح می دادم که بیشتر مردمان دنیا شبیه همند و این ها همه بازی آدم بزرگ هاست، صدایم شکسته بود و می لرزید.

به قول سوفی جان، این رسانه ها چه می کنند!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

و

و آن شب، شب قدر بود؛
همان شب که تو چه دانی که چیست؛
همان شب که از هزار ماه برتر است؛
همان شب که فرشتگان تا سپیده دم هم پای زمینیان حاضرند؛
همان شب که سرنوشت ها رقم می خورد؛
همان شب که تا سپیده دم همه سلام و رحمت است.
و تو چه دانی که سرنوشت تو آن شب چه رقم خورد؛
که فرشتگان چه نوشتند و چه طلبیدند.

همت

این را گوشه برگه ای نوشته بودم؛ یادم نیست از کیست:

هرکجا دردی است ما را بر دل است
هرکجا زخمی است آن بر جان ماست
اسب همت را چو در زین آوریم
هر دو عالم گوشه میدان ماست

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

فانوس ها

من تازه فهمیده ام
که تنها قاصدک ها پیام آوران رها و امین آرزوها نیستند؛
که فانوس ها هم به شگفتی شعله روشن و لرزان شمع درونشان،
قرن ها امین آرزوهای مردمانی بوده اند؛
پیام آور رویاها و امیدها.

اقیانوس آرام

اشک ریخت،
گودال شد.
اشک ریخت،
دریاچه شد.
اشک ریخت،
دریا شد.
اشک ریخت،
اقیانوس شد؛
آن وقت آرام شد؛

از آن پس آن اقیانوس را "آرام" نامیدند.

ابهام

بعضی وقت ها خودم هم می مانم
که می خواهم
مادر بزرگم باشم،
خودم باشم،
یا دخترم؟

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

دسته فانوس ها

جشن نیمه پاییز چینی ها نزدیک است.
دیشب دسته بلندی از روبروی خانه رد شد؛ دو خط بلند موازی از آدم ها. دو اژدهای رقصان در ابتدای دسته با کوبه های طبل حرکت می کردند. هر اژدها را دو نفر می رقصاند؛ یک نفر جای سر اژدها و دیگری جای دمش.
باقی آدم ها هم فانوس به دست پشت سر اژدها و طبل زننده ها راه می رفتند. فانوس هاشان قرمز بود و روشن از نور شمع.
به این ترتیب، در سکوتی پر از کوبه های رقص اژدها و روشن از نور فانوس های سرخ، روح ها و انرژی های منفی از این منطقه دور شدند و برکت برای خانه ها آرزو شد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

تنها در دانشکده فنی

تنها در دانشکده فنی از یک نهال ظریف کوچک این طوری مراقبت می کنند!
(*) تیرها فلزی اند.






کدام سوی باغ چه سبز تر است؟

منگروها گیاهان خوش بختی هستند؛ در کنار هم زندگی می کنند و ریشه هاشان همواره در آب است. منگروها هرگز هراسی ندارند که تنها و تشنه بمانند.

ولی چه کسی می داند؟

شاید منگروها هم گاهی آرزو می کنند که ریشه هاشان را در خاک خشکی بگسترانند که نوازش نور خورشید را مستقیم در بر می گیرد؛ حتی اگر در میان خاک خشک چشم انتظار باران باشند.

Bintan Island

در قایق پس از گذر از منگروها

بینتن جزیره کوچکی است از خاک اندونزی که در 40 کیلومتری سنگاپور قرار دارد. طبیعت واقعی و قشنگی دارد. گستره ای از رنگ های استوایی در خاکی پهناور با آسمانی شفاف و ساحل هایی به همان شفافیت.

منطقه تفریحی ویژه ای برای گذراندن تعطیلاتی آرام در کنار دریا و استفاده از ورزش های آبی برای گردش گران آماده شده. این اقامت گاه ها با خدماتی کمابیش مشابه با دامنه متفاوتی از قیمت در دسترس گردشگران است. منگرو(*)های زیبا، ساحل آرام، رنگ هایی زلال و غذاهای دریایی فراوان سبب شهرت این جزیره است.

جالب است که هزینه ها را می توان با دلار سنگاپور پرداخت و نیازی به تبدیل پول به روپیه اندونزی نیست. البته در این اقامت گاه بیشتر هزینه ها قابل مقایسه با هزینه ها در سنگاپور است و چندان تفاوتی ندارد.

بیرون از قلمرو این اقامت گاه گسترده، نمای واقعی شهر مسلمان نشین بینتن در میان خانه های شیروانی قدیمی و ساختار فقیر شهر تفاوت آشکاری را بین این سو و آن سوی مکان گردش گری فریاد می کند...

برای اطلاعات بیش تر درباره بینتن:

http://wikitravel.org/en/Bintan_Resorts

Mangrove(*)

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

Money Plant


تعداد زیادی از هم کارانم که روی میزشان گل دان دارند، از این گیاه نگهداری می کنند؛
می گویند این گیاه با خودش ثروت و برکت می آورد.
شاید برای همین است که حتی آنتی لی لی که فکر می کند برگ های گیاهان ممکن است سمی باشد و دوست ندارد گل دان هایم را بگذارم روی میز آب دارخانه کنار پنجره، از حضور این گل دان های خوش شگون شکایتی نمی کند.




جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

در پس لایه های وجود

پس از این پوست انداختن ها، این نوای مولانا با صدای مهسا وحدت، نوایی آشناست:

"ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو"

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

جیرینگ جیرینگ

رفته ام چای درست کنم. آنتی (*) لی لی گوشه آب دارخانه است. تازه از مالزی برگشته؛ گفته بود که می رود معبد دعا کند.
آنتی لی لی، آب دارچی بخش است. هندی است و دختری هم سن من دارد.
روی قفسه پر است از النگوهای ظریف رنگارنگ. نگاهشان می کنم:
- آنتی لی لی چقدر النگو داری!
- از معبد گرفته ام؛ دعا کرده ام. این ها را برای خانم های بخش آورده ام. بیا این ها مال تو. حفظت می کند از بدی ها...
دو تا النگوی مشکی ظریف به من می دهد که دستم کنم. می گوید باید کم کم دو تا باشد تا وقتی به هم می خورند، آهنگ داشته باشند.
(*) Auntie و Uncle این جا برای احترام به خانم ها و آقایان سال خورده به کار برده می شود.

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

رو به رویی با در

زبان رسمی این جا انگلیسی است؛ گرچه با توجه به آمیخته شدن آن با آواها و ساختارهای زبان چینی و مالای، در واقع زبان انگلیسی این جا محلی شده و به سینگلیش مشهور است. معمولا مدت کوتاهی زمان می برد تا گوش آدم به این نوع لهجه و ساختار از زبان انگلیسی خو بگیرد.

هم چنین، در مکان های عمومی مثل مترو پیام ها پس از اعلام به زبان انگیسی به سه زبان محلی رایج این جا هم پخش می شود. زبان چینی، مالای و تامیل (شاخه ای از زبان های هندی) زبان سه دسته اصلی ساکنان سنگاپور است.



یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

پراکنده

سر خیابان، معبدی است پر از مجسمه های سنگی و سنگی بزرگ که محل عبادت گروهی است؛
آن سوی خیابان، کلیساست. صبح ها اگر از کنارش بگذری، صدای بچه ها از مرکز آموزشی اش می آید که در سرودشان مسیح را می خوانند؛
چند قدم آن طرف تر، پشت پارک کوچک سبز، مناره کوچک مسجدی است.

سر خیابان، معبدی است پر از مجسمه های سنگی. عکس برداری ممنوع است.
شگفت این که آدم هایی در این سر دنیا هنوز سنگ می پرستند و آدم هایی در آن سر دنیا هستند که یکتاپرستند ولی یکدیگر را بر سر تفاوت تعداد وعده های نیایش آن پروردگار یکتا نابود می کنند.

دوباره ها

بعد از مدت ها آمده ام دانشگاه. با وجود این که آخر تعطیلات تابستان است، دانشگاه باز پر است از بچه های لیسانس. باز هم تیم هایی که خودشان را برای جشن معارفه اول ترم آماده می کنند که دو هفته اول ترم اول برپاست.
پر از هیاهو و شلوغی بچه ها، رنگ ها، حرکات و بازی هایی که تمرین می کنند، کاغذها و وسایل پخش بر زمین برای ساختن نمادها.
گرچه همه تکراری است، شادی و هیاهویی که از این سو و آن سو بلند می شود، همیشه تازه و جوان است.

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

آکواریوم

یکی از لذت بخش ترین فعالیت های تخصصی من در شرکت، وقتی است که مدیرم مرخصی است و اس ام اس می زند که برای ماهی های رنگارنگ اتاقش غذا بریزم، البته فقط با یک بار ضربه بر غذاپاش. البته مگر می شود در برابر این یازده تا دهان باز که با دیدن دست آدم، روی سطح آب باز و بسته می شوند، فقط یک بار به غذاپاش ضربه زد؟

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

زبان بین المللی

شب، سالن ترانزیت، مسافرانی در رفت و آمد، مسافرانی نشسته روی نیمکت ها در انتظار پروازی زود یا دیر؛ هر کسی از یک رنگی، زبانی، فرهنگی؛ یکی در حال گفت و گو، یکی در حال کتاب خواندن، یکی متمرکز روی صفحه لپ تاپ، یکی سرش را تکیه داده به شانه مردش و استراحت می کند، مردش هم دارد کتاب می خواند؛ یکی قهوه می نوشد و روزنامه ورق می زند، دیگری چرت می زند.


در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.

مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.

انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

تکانه فرهنگی (*)

یکی از مثال های ساده تکانه فرهنگی این است که جایی زندگی کنی که مردمش چیزی بخورند شبیه شیر برنج ولی به جای شکر یا شیره با پوششی از سس تند فلفل دار و ماهی های خشک ریز.
در کل، یادآوری مفهوم "تکانه فرهنگی" بهانه آرام بخشی است برای تمام مناسبت هایی که آدم در آن ها احساس بیگانگی می کند؛ برای قالب هایی که آدم سخت در آن ها می گنجد.

آیه ای کاملا زمینی

و همانا شکلات - آن هم از نوع تلخ- یکی از اساسی ترین نیازهای بشری (؟) است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

سوپ کله ماهی

چند وقت پیش، آقای منتور(*) باز هم ما سه نفر را که برای یادگیری روندهای شرکت، تحت هدایت و نظارت ایشان هستیم فرا خوانده بود برای جلسه گفت و گو تا اگر موضوع یا سوالی داریم مطرح کنیم.
ساعت نهار رفتیم یکی از فود کورت های نزدیک. آن سه نفر با احترام تصمیم گرفتند "سوپ کله ماهی" بگیرند که هم دوست داشته باشند و هم شامل محدودیت های غذایی من هم نباشد.
گرچه من در این مدت در زمینه این همه خورد و خوراک رنگارنگ و متفاوت از فرهنگ های مختلف، ماجراجو و کنجکاو بوده ام، اولین بار بود که با این غذا رو به رو می شدم.
آقای منتور تکه هایی از ماهی را جدا می کند و روی برنج ظرفم می گذارد.
آقای منتور می گوید برای این که آدم بتواند در جامعه ای زندگی کند باید خودش را با غذاهای محلی سازگار کند. البته او نمی داند که من این را دو سال پیش یاد گرفته ام.
تا آن وقت فکر می کردم کله ماهی تنها در مناطقی از ایران معروف است؛ عجیب بود که این سوی دنیا سوپ کله ماهی می دیدم.

Mentor(*)

قیاس

شنبه صبح وقتی از اتاق بیرون می آمدم، می خواستم با خودم چتر بردارم. چند روزی بود که باران نباریده بود؛ فصل باران هم که گذشته.
پس با سبک باری بدون چتر رفتم.
چند ساعت بعد باران شروع شد؛ پیوسته و شدید.
اصلا یادم نبود که آخرین بار شنبه گذشته باران شدیدی آمده بود!

سبزیجات

در سوپر مارکت بزرگ روبروی خانه، روی بیشتر سبزیجات برچسب خورده "سبزی". انگار فرقی ندارد که این سبزی تره است یا پونه یا ریحان. این موجود سبز، با توجه به کارایی اش در یک کلام "سبزی" است.
شاید من هم این جا برچسب دارم: "نیروی کار". من در کنار بقیه کسانی که کار می کنند، نیروی کار هستم؛ فارغ از ویژگی های فردی و احساسی.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

زرد و سرخ و ارغوانی

زرد و سرخ و ارغوانی
برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
آرزوهای ما نیز...

شعر و آهنگ: امیرحسین سام
آواز: اشکان کمانگری

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

کم و زیاد

در نگاهی ساده و تک بعدی:

این جا بیشتر آدم ها زیاد تلاش می کنند و کم انتظار دارند؛
آن جا بیشتر آدم ها کم تلاش می کنند و زیاد انتظار دارند.

جعبه مغز

جعبه مغزم را به آرامی بیرون می آورم؛
آن را روی میز می گذارم و تماشایش می کنم.
چه می بینم؟
خطوطی که از این سو به آن سو می دوند؛
خطوطی که در هم می پیچند؛
خطوطی که به هم تیراندازی می کنند؛
و خطوطی که در این هرج و مرج و شلوغی هنوز دارند می رقصند!
شاید عصری ببرم بگذارمش روی شن های ساحل غرب،
رو به روی موج های جاری و آهنگ روان آب،
آن وقت همه خطوط جعبه هم سو می شوند با موج های آب،
آرام و پیوسته و جاری؛
پر از تناقض آرامش و خروش زندگی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

حرکت



امشب برای یک کار اداری می روم کوالا لامپور. خوش حالم که سببی شد بروم.

با اتوبوس می روم. دلم می خواهد در حرکت باشم. دلم می خواهد احساس کنم چقدر همه چیز در هر لحظه در حال تغییر است؛ که چقدر این همه ها که بهشان چنگ زده ام تا زندگی را ثابت و تعریف شده تعریف کنم، تا نترسم، تا احساس آرامش کنم، خیالی اند؛ دلم می خواهد در حرکت باشم، با حرکت بروم.

احساس می کنم مدت هاست مثل ماری دور خودم پیچیده ام؛ در افکار و احساساتم گره خورده ام. دلم می خواهد حرکت کنم تا حرکت و تغییر را حس کنم؛ شاید این همه تغییر را درک کنم؛ بپذیرم.

تفاهمی در سکوت

هر روز صبح با هم می آیند.
این آقای میان سال آرام با موهای سفید-خاکستری یکی از کارکنان شرکت است که هر صبح در ایستگاه وقتی منتظر اتوبوس شرکت هستیم، می بینمش.
همسرش هر بامداد که هوا هنوز تاریک است، او را تا ایستگاه هم راهی می کند.
دیدن این زوج در آرامش که صبح ها در مسیر مشابهی پیاده روی می کنند، برایم قشنگ است.

محمد عیسی

چهره اش آشناست ولی من دقیق به یاد نمی آورمش. از هم دانشکده ای های سابق است که حالا در یکی از بخش های شرکت کار می کند. اسمش را روی کارتش نشان می دهد:

- اسم من "یان" است؛ ولی اگر خواستید می توانید به من بگویید: "محمد عیسی"!
- ؟؟؟
- در میانمار (*) اقلیت مسلمان، معمولا دو اسم دارند؛ اسم رایج و اسم اسلامی.

اسم یکی دیگر از هم ورودی های سنگاپوری-مالایی هم "محمد عیسی" است.

ترکیب قشنگ و عجیبی است.

(*) همان برمه که بیشر مردمانش بودایی هستند.

توان

خوش به حال آدم هایی که توان خود و توان دیگران را می پذیرند.
خوش به حال آدم هایی که به توان خود و توان دیگران احترام می گذارند.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

به نام او به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او، به یاد او

به نام او و یاد او که با نام و یادش دل ها آرامش می یابند...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

مشتی دلار

با هم نهار می خوریم:

من: چه لباس قشنگی! چقدر بهت میاد!
او (خندان): واقعا! می دونی سه تاش رو 12 دلار خریدم!

می خواهیم برای مصاحبه با چند نفر از برنامه ریزهای تولید، وارد سالن های ساخت و تولید شویم. باید لباس، کلاه و عینک ایمنی بپوشیم. عینک ها روغنی هستند و دید تار. هم کارم بسته دستمال مرطوبش را جلو می آورد تا من هم بردارم:

من: ممنون!
او: اوه! می دونی دو بسته اش رو 1.5 دلار خریدم!

اندیشه و من رفته ایم فودکورت(*) همیشگی تا کمی با هم درد دل کنیم. خانم خوش اخلاق همیشگی می آید و نوشیدنی هایمان را روی میز می گذارد؛ در حالی که سکه ها را جا به جا می کنیم:

او ( با اشاره به بلوز قرمزش): قشنگه؟
ما: البته! خیلی قشنگه!
او (با چهره خندان همیشگی): دو تاش رو 10 دلار خریدم!

یک شنبه عصر، سرگرم اتاق تکانی، جارو به دست، مارگارت را می بینم که تازه برگشته خانه:

او: موهام رو کوتاه کردم!
من: قشنگ شده!
او: آره! بار پیش بد شده بود. این بار رفتم یک آرایشگاه دیگه. 40 دلار دادم!

افتادن و برخاستن

جالب است که این جا گاهی در مسیرهای گذر می بینی که بچه های خردسال در حال حرکت، زمین می خورند و معمولا بدون گریه و زاری بلند می شوند و دوباره به بازی یا راه رفتن ادامه می دهند. بزرگتر همراهشان هم واکنش خاصی نشان نمی دهد؛ نه تلاش می کند بچه را در بر بگیرد، نه بلندش کند یا او یا زمین را محکوم کند. انگار برای بچه و همراهش "زمین خوردن" و "دوباره برخاستن" اتفاقی عادی و طبیعی است.
گاهی وقت ها با دوستان در مورد این موضوع حرف می زنیم. این با الگوهای رایج کودکی بیشترمان فرق دارد.
این طوری انگار زمین خوردن، اشتباه نیست؛ کسی مقصر نیست؛ دلیلی هم برای ترس از افتادن نیست، خودت بعد بلند می شوی!
جالب است اگر زمین خوردن و برخاستن در زندگی هم این قدر طبیعی باشد.

شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷

مادر

"برگه های زرد آلو(*) را خیس می کنی توی آب، بخوری؟"

بین این همه دوندگی،
فقط یک نفر در دنیا می تواند این سوال را از آدم بپرسد.
فقط یک نفر در دنیا می تواند به این موضوع فکر کند.
فقط یک نفر در دنیا می تواند همیشه پر از محبت بی دریغ باشد.
البته وقتی نزدیکی، برایت بدیهی است.
وقتی دور می شوی، روشن تر می بینی.

(*) خودش درستش کرده.

جشنواره رنگ

شنبه گذشته برای هندی ها روز جشن رنگ(*) بود. در این روز هندی ها روی هم رنگ های مختلف می پاشند و شادی می کنند. رنگ در این جشن نماد شگون و سلامتی است.
جالب است که ما ایرانیان چهارشنبه سوری، به شکرانه فرا رسیدن بهار از آتش پریدیم و طلب سرخی آتش کردیم و دوری زردی از وجودمان و هندی ها چند روز بعد، با بارانی از رنگ به پیشواز بهار رفتند و به شگون رنگ ها طلب تن درستی کردند.
شادی آدم ها به هر رنگ و هر زبان، چقدر شبیه و زیباست.

*Holi

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

لی لی

تکه ای از برنامه دیشب تلویزیون، تلاش خانمی را نشان می داد که سگ ها را تربیت می کرد.
برنامه دیشب، تربیت سگ دختر دو ساله ای بود به نام لی لی که در خانه رفتارهای نامناسبی از خود نشان می داد؛ یکی از این رفتارهای نامناسب این بود که زیاد واق واق می کرد و گاهی با سر و صدا دنبال گربه هم سایه می دوید.
یکی از توصیه های خانم مربی سگ ها، به زوج صاحب لی لی برای رفع این ناهنجاری این بود که:

" لی لی به ورزش نیاز دارد. وقتی او را برای پیاده روی بیرون نبرید، هیجان و انرژیش ذخیره می شود و به صورت رفتارهای منفی مثل واق واق کردن بروز می کند."

نتایج نشان می داد پس از چند هفته تمرین و پیاده روی و گردش روزانه، لی لی کم تر واق واق می کرد...

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

سالی که نکوست، از بهارش پیداست

اولین روز سال نو،
جشن دوباره دانش جوان ایرانی برای سومین سال،
ده برابر شدن تعداد دانش جویان ایرانی در طول این سه سال،
جشن نوروز که هر سال بهتر و با شکوه تر از سال گذشته به همت بچه ها برگزار می شود.

اولین شب سال نو،
منزل او که هم سن مادر بزرگ من است،
بسیار مهربان، فرهیخته و با سخاوت است،
سفره ای پر از غذاهای ایرانی که مزه خانه و محبت دارند،
و دو سماور خانه سنتی-ایرانی او، یکی برای چای داغ و دیگری برای آب!
من که مرتب لیوانم را از آب سماور پر می کنم،
و نمی دانم چه رمزی است در این خانه پر مهر، این قلب جوان و پر عشق و این سماور پر آب،
که مرا در آرامشی عجیب، غرق می کند.

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

چسب

او مثل چسب است؛ به هر چیزی جذب شود، چنان با تمام وجود در آن ریشه می دواند که هر گونه کنده شدن، سرشار می شود از دردی لب ریز. فرقی ندارد کس باشد، چیز باشد، مکان باشد، فکر باشد یا حس.
او گرچه همیشه رهایی را دوست داشته و تحسین کرده، ولی در عمل همیشه چون چسب بوده.
تناقض عجیبی است.

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

مرگ

دو هفته بود که پدرش سکته کرده بود و در بخش ویژه بستری بود. او هر روز می آمد سر کار، در همه جلسه ها شرکت می کرد و هم چنان تلاش می کرد به نیازهای گسترده بخش های مختلف که با خشونت و سرعت اعلام می شوند، رسیدگی کند. ساعات نهار خودش را به سرعت به بیمارستان می رساند تا به پدرش برسد. با همه این ها هم چنان گروهمان را پیش می برد؛ هم چنان با همه شوخی می کرد و می خندید. گاهی درد دل می کرد. رو به من می گفت:
"حالا به یاد تمام وقت هایی می افتم که پدرم با من تماس می گرفت ولی من یا سرگرم کارهای شرکت بودم یا در حال سر و کله زدن با بچه هایم برای انجام تکلیف مدرسه شان در خانه... حالا مرتب دعا می کنم که چشم هایش را باز کند و بتوانم با او صحبت کنم... نمی خواهم برایت موعظه کنم... ولی ما گاهی مسایلی را در میان سرشلوغی های روز فراموش می کنیم که ارزش زیادی دارند..."

پا به پای این جریان، من هم از درون می لرزیدم...

هفته پیش خبرها خوب بود. پدرش چشمانش را گشوده بود و چند کلمه ای حرف می زد. مدیرم بسیار خوش حال بود و هم چنان در حال دوندگی بین کار و بیمارستان و خانه.

چند روز پیش خبر رسید که متاسفانه پدرش فوت کرده. همه مان سر کار خشک شده بودیم.
همان روز به گروهی از هم کارانم پیوستم تا بعد از کار برای تسلیت برویم منزلش. او با چهره ای پریشان در آستان خانه، هم دردی ها را می شنود. وارد خانه شدیم. من فکر می کردم تنها قرار است برای هم دردی به او سر بزنیم. وقتی با جسد بی جان مرحوم روبه رو شدم که بر بستری بر زمین اتاق پذیرایی غرق گل های ارکید، آرامیده، جا خوردم. بوی عود فضای غم زده اتاق را فرا گرفته بود. گویا هندی ها جسد مرحوم را چند روزی در خانه بازماندگان نزدیک باقی نگه می دارند؛ در میان گل ها، عود و دعای بازماندگان. صحبت از مراسم سوزاندن بود که قرار بود روز آینده برپا شود... کسی می گوید از طبیعتیم و به طبیعت برمی گردیم. کف دست هایم را به هم می فشردم تا مطمئن شوم زندگی هنوز جاری است.

این گیاه بنفش

برگ بنفشی را که از گل دان هم سایه امانت برده بودم، در آب گذاشتم شاید ریشه بدواند و سبز شود پر از برگ های ریز بنفش.
چند روزی در گل دان کوچک، بی تفاوت ماند. هر شب نگاهش می کردم؛ حدس می زدم از انتهای برجسته مانندی که دارد، بلاخره ریشه می دواند. روزها گذشت. حالش در محیط جدید بد می شد و پلاسیده به نظر می رسید. امیدم کم رنگ می شد. اثری از ریشه در آن نقطه مورد انتظار دیده نمی شد. ولی روزی از نقطه ای دیگر که فکرش را هم نمی کردم، ریشه داد. حالا در همین گل دان کوچک و فقط با آب، برگ بنفش جدیدی سبز شده در کنار برگ پلاسیده اولی.

طبیعت، صادق ترین و گویاترین جریان زندگی است.
خیلی وقت ها زندگی در جهتی که پیش بینی نمی کنیم، جریان پیدا می کند؛ چه کسی می داند؟ شاید گاهی این مسیرهای جدید پیش بینی نشده، حتی از آن چه انتظار داشتیم، پر نورتر و زیباتر باشند.

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

رنگ در رنگ

شادی هایمان را پر رنگ می کنی،
غم هایمان را نیز هم.
رنگ ها هرچه می گذرد، براق تر و حقیقی تر می شوند انگار. آن قدر که به راحتی از پوست می گذرند و به درون نفوذ می کنند. انگار هرچه می گذرد، اثرشان بیش تر می شود.
شکایتی نیست که این زندگی است.
تنها شاید طلب است؛
طلب توان و همت برای سپاس گذاری نعمت هایی که می بخشی؛
و طلب توان برای صبر و شکیبایی، برای تحمل هر آن چه فارغ از توان، ناهموار و جان کاه پیش می رود.

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

Pulau Ubin

این جزیره واقعا زیباست. کم تر تغییر داده شده و زیبایی طبیعی آن بیش تر به چشم می خورد.
وارد جزیره که می شوی، می توانی دوچرخه کرایه کنی. بعد خودت می مانی و رکاب زدن ها و طبیعت سرسبز وحشی.
دیروز مامان های زیادی دیدم از رنگ و نژادهای مختلف که سوار دوچرخه دو زین دار بودند. خودشان روی زین جلو نشسته بودند و کودکشان را گذاشته بودند روی زین عقب و رکاب می زدند. فرقی نمی کرد از کجای دنیا آمده اند؛ همه در شادی مامان بودنشان هم شکل بودند.
دیروز روز قشنگی بود.

خودش درگیری

وقتی آدم خودش، خودش را کم دوست دارد، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که دوستش داشته باشند؟
وقتی آدم خودش، ملاحظه خودش را نمی کند، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که ملاحظه اش را کنند؟
وقتی آدم خودش، خودش را باور ندارد، چه انتظاری می تواند داشته باشد از دیگر آدم ها که باورش کنند؟

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

That's Life

مهتابی اتاقم سوخت.
مهتابی جدید در دست، من به مارگارت نگاه می کنم، او به من.
نردبان نداریم. با ترس و ایستاده بر صندلی خیلی بلند، برای اولین بار با سعی و خطا عوضش می کنم.
ته دلم به این فکر می کنم که حالا دیگر ناچارم کارهایی را هم که دوست ندارم، انجام دهم.
عیبی ندارد! خوب، این را هم کمی یاد گرفتم.
ولی خدا کند تا مدت ها دیگر نسوزد!

آتشفشان

کاش مثل شازده کوچولو، آتشفشان های سیاره مان را هر روز صبح تمیز کنیم.
آن وقت این قدر پر از مذاب داغ نمی شوند.
آن وقت این طور آتشفشان نمی شود.
آن وقت این قدر نمی سوزانند.

اولین روز سال چینی

امروز اولین روز سال نو چینی (قمری) است.
صاحب خانه ام این هفته خانه تکانی کرد. خانه رنگ تازه ای گرفته و پر شده از گل های رنگارنگ.
دو روز پیوسته تعطیلم. بوی سال نو، رنگ قرمز و طلایی تزئین های اطراف، رخوت تعطیلی بلند بعد از مدت ها پر از آرامش است.
این جا سال چندین بار در طول یک سال تحویل می شود. باورم به مفهوم زمان کم کم دارد لرزان می شود!

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

امروز

پنجره اتاقم را باز گذاشتم تا هنگام جارو زدن، هوای اتاق هم تازه شود. قاصدکی رقصان آمد تو.
امروز روز خوبی است! می دانم!

جشن بهار

نان فروشی سر خیابان، قفسه بزرگ جدیدی گذاشته پر از شیرینی های چینی و مالایی.
سوپرمارکت روبروی خانه پر شده از گلدان های نماد خوش بختی در فرهنگ چینی، پر شده از شاخه های بیدمشک.
کم تر از دو هفته مانده به جشن بهار.
گرچه این جا هر چند وقت یک بار بهانه ای برای جشن و شادی هست، ولی به نظر من واقعی ترین جشن این سرزمین، جشن سال نو چینی است. سال نو میلادی رنگارنگ و پر سر و صدا جشن گرفته می شود ولی شور و شوق و شادی حقیقی تحویل سال را هنگام سال نو چینی بیشتر و عمیق تر می شود حس کرد. سال نو چینی بوی بهار و شادی می دهد.
سال پیش رو سال موش است.

دعای روز

خدایا، به من توان و شجاعت بده تا با ترس هایم روبرو شوم به جای آن که همواره با آن ها زندگی کنم.

جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶

این سو و آن سوی بی نهایت

می توانم بخندم، تا بی نهایت
می توانم بگریم، تا چند وقت طولانی، قبل از بی نهایت
ولی دوست دارم بخندم تا چند وقت طولانی، بعد از بی نهایت!

تو هم می خندی با من؟

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

آگاه باشید، قربانی نباشید

تصویر پیام، خانم مسنی را نشان می دهد که کیف دستی اش را با بی دقتی در دست گرفته؛ مرد جوانی از پشت به کیف دستی زن چشم دوخته و در حال بررسی و تصمیم گیری برای فکری است که در ذهنش روشن شده...
این جمله پر رنگ روی ذهن می نشیند:

Be Alert! Don't be a Victim!
به نظرم این جمله فارغ از لحن "باید و نباید" رایج در این جامعه، در ابعاد مختلف زندگی به کار می آید.
وقتی ذهنم را کند و کاو می کنم به این می رسم که معمولا یاد گرفته ام که بدی در حق دیگران خلاف ارزش های انسانی است ولی یاد نگرفته ام که می توان با آگاهی از ارزش و احترام انسانی فرصتی برای پایمال شدن حق باقی نگذاشت، می توان با آگاهی از ایجاد فرصتی برای اشتباه، ظلم و جرم جلوگیری کرد. انگار تنها بعد مفعولانه این پیام در زندگی برایم پر رنگ شده نه بعد فاعلانه اش. انگار یادم رفته بود که تنها تلاش برای بدی نکردن کافی نیست؛ قربانی بودن هنر نیست، همیشه مایه دل سوزی نیست؛ گاهی وقت ها ضعف بزرگی است ناشی از عدم آگاهی و توانایی، ناشی از انفعال و فراهم کردن زمینه برای اشتباهات.

امشب

امشب شب عجیبی است.
آن سوی بلوک، طنین ضربه های دف مانند "ربنا" و " یا مصطفی" در میان آهنگ های شاد همه جا را در بر گرفته و دلم را می لرزاند. زیر بلوک تزئین شده. مراسم عروسی است، نمی دانم هندی یا مالایی. خانم هایی با لباس های رنگارنگ و خانم های هندی با گل های مریم در میان موهایشان.

این سوی بلوک، باز هم صندلی چیده شده است و زن ها و مردهای مالایی با لباس سنتی شان گروه گروه در رنگ های مختلف مراسم دارند. گروهی مشغول شام هستند و گروهی آن طرف تر بلندگوها را امتحان می کنند؛ باز هم بعضی اصطلاحات عربی در میان آهنگ ها و دعاها برایم آشناست. می گویند مراسم دعای سالانه دارند.

آن سوی خیابان، میان بلوک های سری 600، باز هم چادرهای سفید و زرد برقرار است با دسته های گل و سوگواری آرام و بدون شیون و زاری چینی ها برای از دنیا رفتن عزیزی.

بعضی دوستان ایرانی امشب رفته اند امام بارگاه برای مراسم شام غریبان.

امشب شب عجیبی است. زیر نور این ماه تابان هر گروه از آدم ها به دلیلی دور هم جمعند.

نمی دانم، نمی دانم

دقیقا با همین ضرب آهنگ ها، با همین آوایی که کنجکاوانه و با سردرگمی بالا و پایین می رود:
Where is my mind?

Where is my mind?

Where---- is my mind?

Where is my mind?

from: WHERE IS MY MIND
Written by
Frank Black
Performed by The
Pixies

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

بررسی عملکرد

آخرین روز سال 2007، پیش از جشن دپارتمان:
مدیر، افراد تیم کوچک را فرا می خواند و می گوید یک سال گذشت! پر از اتفاقات و دست آوردهای مثبت و منفی. اگر بخواهید عملکرد خودتان را در سالی که گذشت، با شاخص های زیر برآورد کنید، چه می گویید؟ برای سال پیش رو در این زمینه ها چه برنامه هایی دارید و بهشان فکر کرده اید؟
1. روح/ ذهن
2. سلامتی/ فعالیت های جسمانی
3. تحصیل/ آموزش و یادگیری
4. شغل و هم کاران
5. خانواده
6. دوستان
7. ویژگی های شخصی/ احساسات
گرچه این دسته بندی کمی عجیب است، ولی رو به رو شدن با این سوال، فکر کردن به آن و صحبت کردن درباره اش تلنگر جالبی بود؛
به ویژه وقتی آدم های مختلف برنامه های مختلفشان را می شمردند؛ یکی برنامه اش برای سال جاری ادامه تحصیل حین کار است، دیگری برای مراسم ازدواجش برنامه ریزی می کند و یکی می خواهد همسر و فرزندانش را به سفری جالب ببرد!
اتفاق های خوب در زندگی آدم، همیشه تصادفی رخ نمی دهند؛ تصمیم، برنامه ریزی و تلاش می خواهند. گرچه این بدیهی به نظر می رسد ولی کم تر به عمل در می آید.

شعری برای تمام فصول زندگی

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
خیام

روزی زمستانی در استوا

یک روز آفتابی و درخشان،
سمندرهایی که خودپسندانه بدنشان را تاب داده اند و رنگ قهوه ای به خود گرفته اند و بی حرکت روی تنه درختان نشسته اند،
مثل کبک هایی که سرشان را در برف می کنند و دل خوشند که دیده نمی شوند!