دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

امتحان

جی آر ای و پختن خورش کرفس
جی آر ای و ماشین لباس شویی
جی آر ای وشیرینی اپل پای مک دونالد
جی آر ای و اسباب کشی
جی آر ای و روزهای آخر گیلمن هایتس
جی آر ای و پروژه لاک پشتی
جی آر ای و فلش بک های شدید گذشته ها
جی آر ای و لیست خریدها و کارهای لازم
جی آر ای و کنفرانس
جی آر ای و بورس
جی آر ای و ذهنی درهم
جی آر ای و ...
عجب امتحانی شود این امتحان...

فرشته

و این وبلاگ سببی شد برای آشنایی با یک دوست. دیروز شیوا و فرشته و من هم دیگر را دیدیم. دیروز صبر و عشق عمیق را به چشم دیدم. دوستی های نیکو، پاینده باد.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

دایملر کرایسلر و ایران خودرو

دکتر چای پروژه من و اولف را با هم ترکیب کرده است. اولف، این دورگه آلمانی-تایوانی مثل تراکتور کار می کند. همکاری مان مرا مرتب یاد دایملر کرایسلر و ایران خودرو می اندازد...!
خوب، باید خیلی تلاش کرد...
اولف آدمی کاملا فنی است. خدا نکند بخواهد در مورد موضوعی توضیح دهد. دیگر حرف هایش تمام نمی شود. مثلا وقتی داریم از نقش تامین کننده ها در توسعه محصولات جدید صحبت می کنیم، شروع می کند به توضیح در مورد یکی از محصولات جدید زیمنس و از نقش تامین کنند ها می رسد به یک محصول خاص و بعد وارد سیستم ترمز آن محصول می شود و شروع می کند به توضیح دادن تک تک اجزای ترمز و دیگر از ترمز بیرون نمی آید... مجالی هم برای هرگونه بازتابی باقی نمی گذارد... و من که کم کم دارم صبرم را از دست می دهم سعی می کنم برش گردانم به تامین کننده ها و موضوع اصلی... خروجی کار اولف، یکی از ورودی های پروژه من است... چه اطلاعات در هم برهم و گسترده ای به من تحویل خواهد داد...خدا به خیر کند...
نسلیهان، دختر هلندی که تازه این هفته به تیم دکتر چای پیوسته هم قرار است به تیم اولف و من بپیوندد. همکاری خوبی است هرچند کمی مشکل است.

کارگاه نوآوری

اولین جلسه هماهنگی های کنفرانس است. برنامه ها و سازمان دهی کارها توضیح داده می شود. همه می روند. دکتر چای و باقی اساتید مسوول هم برای نهار می روند. تنها تیمی از ما می ماند که قرار است روز اول مسوول هماهنگی های کارگاه های شرکت فیلیپس باشد.من و هنگ لینگ مسوول کارگاه نوآوری باز هستیم. یودن و ایوان مسوول کارگاه خلاقیت. انتظارمان برای برگشت دکتر چای طولانی می شود. مقاله ایوان را برمی دارم و مشغول کشیدن طرحی روی آن می شوم. یو دن هم مثل همیشه مرا همراهی می کند. طرح اولم شبیه این بود:
:اما با پیوستن ایوان، شین یان و اوی به من و یو دن، شاهکار زیر به دست می آید...
اسم این شاهکار گروهی را گذاشتیم:
Multinational Knowledge Worker in the Knowledge-based Economy
هر رنگ و طرحش مفهومی دارد که متاسفانه جایی برای توضیحش نیست!
خودش یک کارگاه نوآوری بود! چشم دکتر چای روشن!

ICMIT2006

بیست و یکم تا بیست و سوم ژوئن، سومین کنفرانس مدیریت نوآوری و فناوری در سنگاپور برگزار می شود. دکتر چای هم یکی از مدیران کمیته برگزاری است. تیم ما هم دربرگزاری این کنفرانس همکاری می کند. بعد از مدت ها پشت میزنشینی، کار اجرایی، واقعا لذت بخش است.
تعدادی از دانش جویان ایرانی هم در این کنفرانس مقاله داشته اند. دو نفر از هم دانشکده ای های سابقم که یکی شان همکار سابقم هم بود، برای کنفرانس می آیند سنگاپور. دنیای کوچکی است!
این کنفرانس، در کنار مباحث علمی و ارتباطات، برای سنگاپور جنبه بازاریابی و معرفی هم دارد.
اطلاعات بیشتر در مورد این کنفرانس را می توان این جا یافت:

جولیان

با هم سال تحصیلی را شروع کردیم. بعد از ترم اول، رفت شرکت اس تی ام و پروژه کوتاهش را شروع کرد. از همان اول وقتی دکتر چای ازش می پرسید که می تواند بیش از یک سال این جا بماند؛ صریح جواب می داد که بعد از یک سال می خواهد برگردد فرانسه و با نامزدش ازدواج کند. جولیان تنها بیست و دوسال دارد ولی برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت زیادی در زندگی دارد. ذهن روشنی دارد. برنامه سفرهای چند ماه آینده اش از پیش مشخص است. باهوش است. با تمام وجود از زندگی لذت می برد و هیچ روز تعطیلی را برای تفریح از دست نمی دهد؛ ولی وقتی باید کاری انجام دهد با تمام انرژی و کارایی بالا و مسوولیت پذیری آن را تمام می کند.
جولیان یکی از دوستان فرانسوی است که مرا بیش از پیش از آشنایی اندکم با زبان فرانسه، خوش حال می کند. آشنایی من با زبان فرانسه، دریچه شگرفی بود به روی این زندگی عجیب. دریچه ای که زندگیم را تا حدودی دگرگون کرد... گرچه مدت هاست کنارش گذاشته ام و دستم به سویش نمی رود...
دوستان فرانسوی که این جا دارم، مرا بیش از پیش عاشق این زبان می کند. زبان عشق، هنر و ادبیات؛ فرهنگ و گستردگی فکری و گفتمان سازنده فرانسوی ها همیشه برایم ستودنی است. من طرز فکر و نگرش دوستان فرانسوی ام را به نگرش دوستان آلمانی ام ترجیح می دهم. فرانسوی ها موجوداتی گسترده اند و قابل بحث. چشمان و ذهنشانشان را به روی مسایل زیادی باز نگه می دارند.
کم تر از یک ماه دیگر، جولیان پروژه اش را تمام می کند. لاغر شده و کمی تحت فشار است. وقتی او در پایان پروژه اش این طور شده، من در آخرین ماه ها چه طور خواهم شد! حتما خیلی دیدنی! ولی جای نگرانی نیست! هنوز جای زیادی برای لاغر شدن دارم!!!
از این سو و آن سو صحبت می کنم تا شاید کمکی باشد برای کاهش فشارش. تحقیق، کاری انفرادی و نبردی تک نفره است. گفت و گو با دوستان و هم دلی فشارش را کم می کند.
هفته دیگر مهمانی خداحافظی گرفته. بعد از جشن تولد، مهمانی عید پاک و مهمانی رفتن لورا، حالا دارد برای خودش مهمانی خداحافظی می گیرد...
می گوید حالا دیگر تک تک روزهای مانده تا رفتنش را می شمرد... روزهایی که او را به نامزدش سیسیل نزدیک می کند... می گویم سیسیل دختر خوشبختی است!

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

Da Vinci Code

فیلم جالب و جنجال برانگیزی است. تفسیری فکر برانگیز از عشق و مذهب. در برابر یا آمیخته به هم از یک ذات و ریشه...
وقتی از سالن سینما بیرون می آیم با کنجکاوی به چهره تماشاچیان نگاه می کنم. از خودم می پرسم مسیحیان این جمع، از دیدن این فیلم چقدر برانگیخته اند و آیا این فیلم را بی حرمتی بزرگی به حضرت مسیح می شمرند. ولی در چهره ها هیچ چیزی پیدا نمی کنم. آدم ها خیلی معمولی، مثل همیشه از هر دری حرف می زنند و از سالن خارج می شوند...
می دانم در قسمت هایی از هند، پخش این فیلم برای جلوگیری از خون ریزی و درگیری احتمالی بین مذاهب، ممنوع شده...
ولی در خیلی از نقاط دنیا، این فیلم پخش شد و آدم ها تماشا کردند وبا آرامش از سالن ها بیرون آمدند.
امروز درک این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست، مشکل تر از گذشته است. رها از این که چه درست است و چه نادرست، به فاصله عمیق و شگرف دیدگاه و برخورد جوامع و مذاهب مختلف می اندیشم. یاد کاریکاتورهایی می افتم که هر چند وقت یک بار باعث آتش و خون و خون ریزی می شود... تفاوتی فاحش و درک ناشدنی در نگرش، رفتار و واکنش به مسایل...

اقلیت

باز هم خانم شین شین، همسایه سنگاپوری ام، برای نهار دعوتم کرده بود. این بار خودش بود و همسرش و فلیشیا، نامزد پسرش. از ایران و سنگاپور حرف می زنیم. هنوز برای همسر شین شین که تنها دیدش از خانم های خاور میانه، خانم های عرب است، موجود عجیبی هستم... در حد اطلاعاتم از شباهت ها می گویم و از تفاوت ها.
فضای خانه شان را دوست دارم. ساده است و کوچک ولی چیدمان قشنگ و دل نشینی دارد. یک گوشه اتاق، پیانوست؛ گوشه دیگر، درام های مختلف. گیتاری هم در گوشه سوم کنار قاب های عکس.
بعد از نهار، همراه شین شین و فلیشیا می روم اکسپو، محل نمایشگاه های سنگاپور. گروهی از کودکان، سرود و آواز می خوانند. برنامه ای تبلیغاتی است. حداقل دویست نفر حضور دارند. مجری برنامه همه ملیت های ممکن حاضر در جمع را که سنگاپوری نیستند، می شمارد و هر گروه با فریادی شاد، حضورشان را اعلام می کنند. برمه، ویتنام، اندونزی، مالزی، چین، استرالیا، انگیس، آفریقا و ... مجری خطاب به این جمع بزرگ می پرسد که آیا کسی هست که از قلم افتاده باشد. دستم را بلند می کنم!
می پرسد : "شما اهل کجا هستید؟" و حدس می زند: "هند!!!!!" به این حدس عادت دارم. لبخندی می زنم و فریاد می زنم "ایران!" مجری هم با ناباوری تکرار می کند :" ایران..." چشم های این همه آدم با شگفتی به یک دختر ایرانی نگاه می کند. شاید یک لحظه ترسی در ذهنشان بیدار می شود که نکند در این لحظه، سالن با یک انفجار برود روی هوا... ولی مردمان این سرزمین، گرم تر از این هستند. خانمی که کنار من نشسته، دستش را با احترام جلو می آورد و دستان هم را به نشانه دوستی و احترام می فشریم. من این جا در اقلیت هستم ولی بدون پیش داوری محترم شمرده می شوم...

دو نما

نمای اول: ساختمان هواپیمایی امارات بسیار زیبا و کلاسیک است. در چنین ساختمانی، باید خوش تیپ بود و بسیار رسمی. کارم تمام می شود و از دفتر هواپیمایی بیرون می آیم. باید بروم ولی سکوت فضا که تنها موسیقی کلاسیک در آن جاری است و دورنمای سنگاپور از طبقه یازدهم، پاهایم را سست می کند. به این محیط رسمی پشت می کنم و به پنجره وسیع روبرویم خیره می شوم. این شهر-کشور زیبا و پر جنب و جوش که حتی شب ها هم خواب ندارد، از پشت شیشه و با این موسیقی کلاسیک، زیباتر به نظر می رسد. جنب و جوش و فشار زندگی مدرن از شهر حذف می شود؛ آب های آزاد می ماند و ساختمان های بلند و موسیقی دل پذیر...
نمای دوم: هنگام برگشتن، به آدم هایی که با من مسافر این اتوبوس هستند، نگاه می کنم. اکثرا پیر و سال خورده هستند. با خودم می اندیشم که درکی که از این جامعه دارم، چقدر به فاکتورهای مختلفی وابسته است. از آن جا که ساعت رفت و آمدم به دانشگاه تقریبا ثابت است، هر روز فقط نمای مشخصی از بافت این جامعه را می بینم. در حالی که بافت اتوبوس در ساعات پیش از ظهر، زنان و مردان سال خورده است؛ صبح زود، پر از دانش آموز و در ساعات پر رفت و آمد، پر از کارمند. شناخت من از این جامعه با تمام کوچکیش، چقدر محدود است هنوز!

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

E1, Jai Yo!

و با این تشویق هماهنگ و بازی های گروهی موفق در مسابقه بدمینتون، بچه های سه لابراتوار ساختمان ای یک بر بچه های سه لابراتوار ساختمان دیگر دانشکده پیشی گرفتند. ما برنده شدیم!
به قول چینی ها "جای یو"!!!

نشانه ها

قشنگی زندگی در این است که جواب خیلی از سوال هایت را در تفاوت ها و تشابهات بین این همه آدم ها و موضوعات مختلف پیدا می کنی. بهترین جواب ها را وقتی پیدا می کنی که حتی فکرش را هم نمی کنی. دیدن و فهمیدن این همه جواب و نشانه در این دنیای رنگارنگ، هنری بزرگ است.
معرفت و بصیرت، فراتر از دانش اند. طلب معرفت می کنم و بصیرت.
از این همه فرصت برای فکر کردن و بررسی دوباره مرزهای ذهنی و بدیهی انگاشته شده، سپاس گزارم.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۵

بازی های پنهان زندگی

در این مدت هر شعری که برایم باز می شود، اشاره ای است بر این که "سخت مگیر". شعر حافظ را باید از زبان درنوش دوست شیرازیم شنید که گفتار و چشمان و حرکات دستانش هم آواز شعری است که می خواند. شعرها همه یک مفهوم را گوش زد می کنند. مرلین می گوید: "سعی نکن همه چیز را تحلیل کنی. همیشه نمی توان جواب سوال ها و مسایل را با فکر کردن مستقیم پیدا کرد. بگذار دردها، مسایل و هر چه هست بگذرند. در طول زمان، ناخودآگاهت به مسایل سامان می دهد. جواب خیلی سوال هایت را شاید در زمان بگیری. به ناخودآگاهت، به خودت فرصت بده." به حرف هایش فکر می کنم. به شعر من و شیرین هم فکر می کنم...
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
اين دل غم ديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشي ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور

Dan

ژانویه به تیم ما پیوسته. با بقیه چینی هایی که می شناسم، فرق دارد. بسیار اجتماعی است و آن طور رفتار می کند که فکر می کند درست است.گرچه اوایل گاهی از دستش خیلی حرص می خوردم. به ویژه وقتی منتظر رسیدن تاکسی بودیم تا به سمیناری برسیم و چند قطره باران می بارید و او دنبال دکتر چای می دوید که چتر را بالای سرش نگه دارد! دوستان خیلی خوبی برای هم هستیم. دور از چشم دکتر چای، هر دو باور داریم که در زندگی به جز تحقیق، کارهای قشنگ تری هم می شود کرد! مثل رقصیدن و خواندن!و هر دو علاقه شدیدی به شادی داریم! شادی هایی که به سادگی و زیبایی زندگی، حقیقی اند.
آن قدر موضوع برای بحث کردن داریم که خودمان از پا در می آییم. نتیجه بحث ها هم تاکیدی است بر این که دنیا بسیار کوچک است و ما آدم ها فقط از ابزارهای متفاوتی برای بیان مفاهیم یکسان، استفاده می کنیم. گاهی بین سمینارها، یو دن ناگهان به سمت من برمی گردد و شروع می کند به صحبت با زبان چینی! گاهی هم من در بین بحث ها، فارسی حرف می زنم.!
دیروز با هم رفتیم نمایشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی. چند روز پیش خبر این نمایشگاه را شنیده ام و به دن گفته ام. ولی دیروز حوصله خرید نداشتم. شال و کلاه می کنم که بروم لابراتوار... دن را می بینم و بلاخره بعد از هم فکری موثر(!)، به این نتیجه می رسیم که آشنایی با این لوازم ارزنده برای آینده فردی و شغلی مان لازم است!!!!
رابینسونز تخفیف زیادی روی محصولاتش گذاشته. خانم های محترم همه با هیجان در حال خرید هستند. فروشنده ها هم با تمام وجود سرگرم وسوسه کردنشان. خانم فروشنده با آرامش تمام اولین کرم را روی دستم می مالد. " این کرم به نرمی و آرامش پوست شما کمک می کند. بعد باید کرم دوم را که ویژه شب است، روی آن بمالید...". به این پوست نرم و خوش بو که دارد زیر دو لایه مواد شیمیایی خفه می شود، نگاه می کنم و از فروشنده تشکر می کنم.
بسته های رنگارنگ از انواع کرم ها. اوایل که آمده بودم سنگاپور فکر می کردم عجب نعمتی است که در این آب و هوای مرطوب، پوست آدم به کرمی نیاز ندارد؛ هرچنذ همیشه ضد آفتاب لازم است.
دن و من بعد از یک ساعت گم شدن در بین این همه وسوسه، نفسی تازه می کنیم و نگاهی به هم می کنیم. دن می گوید: "به همه این خانم ها که این طور با عجله خرید می کنند، نگاه کن. به نظرت پوست چند درصدشان با وجود مصرف این همه کرم، واقعا سالم و شاداب است؟" سوال خوبی است. نظر من این است که بهترین پوست، با زندگی سالم، خوراک سالم، آرامش و خواب کافی به دست می آید!
به این ترتیب، خودمان را از این سیل خروشان، آزاد می کنیم! من به بخش مورد علاقه ام،به طرف عطرها می روم و بالاخره از بین این همه انتخاب، یکی را که از همه برایم مناسب تر است، برمی دارم و یکی دوتا هدیه هم می گیرم.
بعد از نهار و تمرین دوباره من برای ماهر شدن در غذا خوردن با چاپ استیک ها، برمی گردیم دانشگاه.
سه شنبه مسابقه بدمینتون است بین لابراتوارهای دانشکده صنایع و سیستم ها. بعد از رسیدن، بدو بدو می رویم سالن بدمینتون که به تمرین های گروهی برسیم. یک ساعتی هم در این صحنه تلاش می کنیم! انرژی هر دو یمان پایان ناپذیر است! آن قدر با هم رقابت کرده ایم که دیگر نفسی برایمان باقی نمانده. هنگام برگشتن، به آینه های آسانسور نگاه می کنم و به دن می گویم: " خودت را در آینه نگاه کن! معنای پوست شاداب بعد از ورزش آشکارتر است!" هر دو با هم موافقیم!
شنبه خوبی بود. فارغ از کامپیوتر و مقاله و سکوت! البته به قول یو دن، وقتی آدم یک روز در هفته به شلوغی آدم ها می پیوندد، هم از این شلوغی لذت می برد و هم ارزش تنهایی و سکوت نشستن پشت کامپیوتر در طول هفته را درک می کند و کمتر خسته می شود!
زندگی چند بعدی قشنگ تر است!

از این دانشگاه خلوت

این دانشگاه خلوت
دانشگاه یک ماهی است که کاملا خلوت شده. با پایان ترم، دانش جوهای دوره لیسانس و بچه های غیر تحقیقاتی فوق لیسانس، همه رفته اند. دانش جویان تحقیقی مانده اند و استادها. دانشگاه در حال اجرای برنامه های نگهداری و تعمیرات است. آسانسورها بررسی می شوند. لابراتوارها بازسازی می شوند. همه جا در حال تغییر است. دانشگاه پر است از پسرهای ظریف و کشیده و جوانی که لباس های سراسری قرمز به تن دارند و دیوارهای دانشگاه را می شویند... چقدر بچه سالند و کشیده و اکثرا مالایی... در قشر کارگر، کمتر می توان چینی پیدا کرد...
دوستانم برگشته اند تهران. شیوا رفته. آتوسا هم رفته. چند نفر دیگر از بچه ها هم به تازگی رفته اند. باز هم جای شکرش باقی است که گل دان های شیوا این روزها مهمان من هستند.!
مریم هم پریشب برای پروژه اش رفت قطر. آه از این "گاز مایع طبیعی"! برایش جشن خداحافظی کوچکی گرفتیم.
بدرقه کردن و خداحافظی همیشه سخت است. هرچقدر هم تکرار شود و هر چقدر هم برای مدت کوتاهی باشد.
تنها نکته مثبت، اثر ایبو و آیو بر روی من است. این خانواده مسلمان سنگاپوری همیشه در خوبی کردن دستانی گشوده دارند. هنگام رفت و برگشت، همیشه مرا همراهی کرده اند و در جواب تشکرم، آیو همیشه گفته که خودش معنای دوری را می داند. آیو مهندس عمران است و دهه ها پیش برای تحصیل، سه سال در روسیه زندگی کرده. همان سه سالی که ایبو همیشه تک تک تاریخ هایش را به یاد دارد، چون سه سال منتظر آیو بوده تا به هم زندگی مشترکشان را شروع کنند. زندگی مشترکی که هنوز بعد از سال ها عاشقانه و دوستانه است.
حالا من هم سعی می کنم هر وقت می توانم آدم ها را به خوبی بدرقه کنم، چون ارزش این کار را به خوبی می دانم.
آن قدر در تغییرات شدید زندگی کرده ام که دیگر تغییر بخشی از زندگیم شده است. حالا دیگر ساده تر از آن چه می پندارم، با آن کنار می آیم. حتی در این سکوت بی انتها.