یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

Hope

PHOTOGRAPHER: Olivier Ffrench (Paris, France)

"In the middle of difficulty lies opportunity."

Albert Einstein

رقص های گروهی

نه ترکم، نه کرد؛ ولی عاشق رقص های ترکی و کردی...
عاشق رقص های گروهی محلی با لباس های رنگارنگ و حرکات هماهنگ و شاد...
عاشق رقص زوربای یونانی...
عاشق رقص های اسپانیایی...
رقص های گروهی پر از گفتار و رفتارهای انسانی اند؛ پر از شادمانی گروهی و هنرمندانه.
و من حتی در رویاهایم هم می رقصم!

فرهنگ و هنر

وسایلم را جمع می کنم که بروم دانشگاه. صدای موسیقی که از طبقه همکف بلوک روبرویی می آید، با صدای گوینده رادیو ترکیب می شود. رادیو را خاموش می کنم و از خانه می روم. به منبع صدا نزدیک می شوم. حتما جشنی است و این هم صدای ضبطی.
وقتی نزدیک می شوم فضای کوچکی را می بینم که عده ای مالایی مشغول مرتب کردنش هستند برای جشنی.
خانم مالایی میان سالی لباس بلند پوشیده و صورتی رنگی به تن دارد و روسری محکمی به سر، میکروفونی به دست دارد و با تمام وجود با موسیقی پیش زمینه می خواند.
می دانم اگر از یک مالایی مسلمان بپرسم، چه خواهد گفت: "این بخشی از فرهنگ و هنر یک ملت است!".
و من دلم برای فرهنگ و هنر کتمان شده ام تنگ می شود.

سخنرانی بوش

از کنار کتابخانه مرکزی که می گذرم، میزهایی را می بینم که باندهای راهنما جهت ایستادن در صف را نشان می دهند. باید خبری بوده باشد... این قسمت از دانشگاه همیشه خبری است.
چند ساعت بعد دوباره از همان محل می گذرم. این بار واقعا صفی طولانی می بینم از دانش جویانی که لباس های رسمی به تن دارند. حالا دیگر مطمئنم که خبری است ولی هرچه می گردم نماد و نشان روشنی از این که چه خبر است، نمی بینم. این جا معمولا همه چیز با نماد و رنگ و شکل و با هیاهو خبر داده می شود. بالاخره در گوشه ای از صحنه، تابلوی کوچکی می بینم: " ثبت نام برای شرکت در سخنرانی رئیس جمهور بوش، برای آن ها که دعوت شده اند."
برمی گردم لابراتوارم و از دوستانم پرس و جو می کنم تا ببینم چه خبر است. همه دست به کار جست و جو در سایت ها و سایت دانشگاه می شوند. می فهمیم که سخنرانی امروز است! ولی جالب این جاست که خبر این ماجرا چون همیشه پر سر و صدا نیست. معمولا هر روز "پیغام روز" از سوی اینترانت دانشگاه، خبرها و رخ دادهای جدید را به دانش حویان اطلاع می دهد علاوه بر چندین نامه الکترونیکی در صندوق پستی دانشگاه. ولی آن روز پیغام روز پوزشی بود از ترافیک سنگین اینترنتی در نیمه شب به خاطر نزدیک شدن به وقت امتحان ها و اعلام این که مشکل به زودی رفع خواهد شد.
به این ترتیب، جناب آقای بوش در سفر یک روزه اش به سنگاپور سری هم به این دانشگاه زد و سخنرانی کرد و رفت.
فکر می کنم تمام دانش جویان ایرانی ان.یو.اس در جریان این ماجرا بودند. حیف که شرکت در سخنرانی اش، بیش تر ویژه دانش جویان سنگاپوری و انتخاب شده بود. به قول دوست چینی ام، این جا که کشور ما نیست...
دلم می خواست مردی را که این طور دنیا را به آتش کشیده، ببینم!
متن سخنرانیش را این جا می توان دید:

Senior Citizen Corner

یک تلویزیون، تعدادی میز و صندلی اطرافش، چند نیمکت این طرف و آن طرف و پیرمردان و پیرزنانی که دور هم نشسته اند؛ پیرزنان و پیرمردانی که گاه عصا به دست روی نیمکت ها می نشینند و با هم صحبت می کنند؛ پیرمردانی که دور میز نشسته اند و شطرنج یا تخته نرد بازی می کنند. دیگری بر نیمکتی تکیه داده و به صفحه تلویزیون چشم دوخته است.
تقریبا در هر بلوکی از ساده ترین مجموعه های ساختمانی سنگاپور که قشر متوسط تا کم درآمد جامعه در آن زندگی می کنند، این گوشه ها را می توان دید. شاید این کم ترین امکانی است که می توان در اختیار سال خوردگانی گذاشت که مدت ها در این جامعه پر فشار کار کرده اند. حداقل وقتشان به جای تنهایی و سکوت، با هم صحبتی در میان هم سالان خودشان پر می شود.

برنج فشرده

عید فطر امسال هم مثل سال گذشته برای احترام به دیدن ایبو و خانواده اش رفتم این بار همراه با آتوسا.
عید فطر برای مسلمانان این نقطه از دنیا اهمیت خاصی دارد؛ مثل عید نوروز ما ایرانیان برگزار می شود. خانواده ها تا یکی دو هفته دید و بازدید دارند. روز عید کوچک ترها به دیدن بزرگ ترها می روند. هر خانواده ای با لباسی از یک رنگ و یک پارچه. روی میز شیرینی های مختلفی چیده شده به همراه غذاهای مالایی. یکی از غذاهای عجیبی که دیدم، برنجی است که در برگ های بافته شده نارگیل به مدت چهار ساعت پخته می شود و به صورت کاملا فشرده در می آید.
ایبو و همسرش آیو به همراه دو دخترش به گرمی از ما پذیرایی کردند. آیو در پاسخ به شگفت زدگی ما در برابر برنج فشرده، با صبر و حوصله بافتن برگ ها را به ما نشان داد.
ایبو و خانواده اش انسان های بسیار مهربان و شریفی هستند. ایبو معلمی بازنشسته است. دخترانش هم راه او را پی گرفته اند. چندی پیش برای آموزش گروهی از بچه هایی که در جریان سونامی، خانواده شان را از دست داده اند، به اندونزی رفته بودند. این خانواده کوچک عمرشان را در خوبی و نیکی به دیگران سپری کرده اند و می کنند.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

او

او زنی تنهاست. بام تا شام کار می کند. تنها همدمش تلویزیون و تلفنی است که هر چند وقت زنگ می خورد. با این حال، چهره اش همیشه گشاده و مهربان است و پر از سادگی.
هر روز حداقل یک ساعت عبادت می کند. این هفته باید زودتر از همیشه کارش را شروع کند. برایم توضیح می دهد که حالا باید پیش از طلوع آفتاب سر کار برود و ناچار است یک ساعت زودتر بیدار شود تا بتواند عبادت کند.
خدایی که او می خواند، نامش با خدایی که من می خوانم، فرق دارد ولی لطف و محبت خدای او شباهت عجیبی به لطف و محبت خدایی دارد که من می پرستم. شکی ندارم که ما هر دو نیروی یگانه و یکسانی را می خوانیم، گرچه با نام های مختلف.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

باران های استوایی

باران از پنجره اتاق من

همه چیز آرام است. کم کم هوا گرم می شود و رطوبت بیش تر و بیش تر. آسمان که تا به حال صاف به نظر می رسید، خاکستری می شود و پر از ابرهای انبوه. و ناگهان سیل آسا می بارد؛ می بارد و می بارد؛ بی هیچ مقدمه ای، با سرعت و شدتی زیاد و ناگهانی با صاعقه هایی که دل زمین را می لرزاند...
باران های استوایی، اوج احساسند؛ اوج غم، دل تنگی، شادی، شگرفی.