چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

نور

گل های ارکیده و شمع روشن آرامش عجیبی دارند. این را از صاحب خانه قبلی ام، مارگارت، یاد گرفتم که هر از چند وقت یک بار کنار شمع همیشه روشن روی طاقچه، گل های ارکیده تازه می چید.
انگار نیایشی در آرامش این ترکیب هست؛ نیایشی روشن و بی نیاز از هیچ کلامی.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

لطفا

پناه تمام چیزهایی باش که نمی توانم پناهشان باشم.

دهنت رو باز کن...

با صدایی تقریبا عصبانی می گه:
- تو چیزهایی رو که تو سرته، بیان نمی کنی! دهنت رو باز کن و حرف بزن..!

به یکی دو تا کتاب اخیری که خوندم فکر می کنم؛ همه ش درباره چگونه بیان کردن افکار، خواسته ها و احساسات. به تمرین های هر از چند وقت یک بارم هم فکر می کنم. بعد باز در سکوت از درون خودم می پرسم هنوز هم حرف ها و افکارم را قورت می دهم؟

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

تنگ

دلم برای باور تنگ شده؛ برای هزارمین بار، بی نهایت... دلم برای تمام لحظاتی که در تمام تنهایی ها پشت میزی می نشستیم و چای می نوشیدیم و حرف می زدیم، چنان تنگ شده که گلویم فشرده می شود. در تمام این سال ها همان گفت و گوهای هم موج و پر از درک برایم پر رنگ مانده. هیچ وقت ندانستم این قدر درکش می کردم یا آن قدر تنها بودم که در پس حرف های بالغانه و عمیقش پناه می گرفتم و می بالیدم. گرچه او یک سال و اندی بیش تر این جا نبود، همیشه در خاطر من هم دم چای و گفت و گوهای بلند از این در و آن در باقی ماند؛ دوستی که خیلی وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

فیلم کلاسیک انگیسی

دو دختر، هر دو تقریبا هم سن، هر دو همراه هم و مسافر کوتاه شهری جدید، هر کدام از یک فرهنگ.
قرار است بروند بیرون شهر را ببینند. اولی آماده شده، دومی هم تقریبا آماده شده و دارد جوراب شلواری رنگ پایش را می پوشد.
اولی ریز ریز می خندد:
- چرا می خندی؟
- یاد فیلم های انگیسی افتادم. من فقط توی فیلم های کلاسیک انگیسی دیدم که دخترها جوراب شلواری می پوشیدند!

لگد

حتی جنینی هم که با عشق در بدن آدم رشد می کند، هر از چند وقت یک بار به آدم لگد می زند؛ چه برسد به باقی آدم های پر رنگ زندگی.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

ماه گرفتگی

شب بود. داشتم قدم می زدم تا بروم سراغ مترو و برگردم خانه؛ ذهنم سرگرم مسیر جدیدی بود که باید می رفتم تا به خانه برسم؛ هم زمان کلاف های همیشگی اش را نشخوار می کرد. نگاهی به موبایل انداختم و دیدم پیام و تلفنی داشتم از فرنگیس. پرسیده بود ماه گرفتگی را دیدم یا نه. سرم را بلند کردم و دیدم گردی روشن ماه، سایه دار شده و مرتب تاریک تر. همان جا کنار خیابان ایستادم و نیم ساعتی زل زدم به ماه گرفتگی. آدم ها از کنارم رد می شدند. بعضی هاشان نگاه کردند و ایستادند. یاد خیلی قبل ها هم افتادم؛ شبی که قرار بود دیر وقت ماه بگیرد. برادرم لحاف و تشک پهن کرده بود روی پشت بام و خودش را آماده کرده بود برای تماشای ماه گرفتگی. من فقط رفتم بالا و سری کشیدم و برگشتم. آن همه شوق و کنجکاوی برادرم در سکوت، به یادم ماند.

دیشب ناگهان و بدون آمادگی قبلی، ماه گرفتگی را وسط خیابان تماشا کردم. شگفت انگیز بود و باشکوه؛ احساس می کردم نقطه کوچکی هستم از یک مجموعه بزرگ و بی نهایت زیبا. اگر فرنگیس خبر نداده بود، راهم را گرفته بودم و رفته بودم؛ فرقش در بلند کردن سرم بود و تماشای آسمان. عجیب است که این همه در ساخته و پرداخته های ذهنی دنیای کوچک خودم غرقم در حالی که کمی این ور تر یا آن ور تر، اتفاق های قشنگ و بزرگی می افتد که گاهی ندیده از کنارشان می گذرم و یادم می رود خرده ریزهایی که ذهنم را مشغول می کند در برابر بزرگی و شکوه هستی، هیچ است.

یک روز هندی

یکی از هم کارانم نهار دعوتمان کرده بود یک رستوران هندی. تولد یک سالگی پسرش بود. از حضور در جمعشان خوش حال بودم. همسرش بعد از مدت ها تلاش بالاخره توانسته بود این جا شغل خوبی پیدا کند و با پسرش از هند برگشته بود سنگاپور. حالا که هر دو درآمد داشتند، باز دور هم این جا سقفشان یکی شده بود.

عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.

جای این زخم قدیمی

مرهمش پیش خداست و آرامش بی انتهایش.

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

ناشناس ها

سه تایی نشسته بودیم کنار رودخانه. باران گرفت. چترهایمان را باز کردیم و از آرامش رودخانه که با قطره های باران و رفت و آمد آدم ها بالا و پایین می شد، لذت می بردیم. دو خانم با موهای بلوند نزدیکمان شدند. یکی شان با لهجه آمریکایی پرسید که چتری را که روی سرم گرفتم، از برزیل خریده ام یا نه. چتر را یکی از همکارانم برایم آورده بود وقتی از ماموریت برزیل برمی گشتم. طرحش پر بود از جاهای دیدنی برزیل. از چتر حرف زدیم و از برزیل و طبیعت قشنگ و مردمان گرم و مهربانش. تا این که یکی از خانم ها پرسید که ما سه دختر، اهل کجا هستیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم، ناگهان شروع کرد به بشکن زدن و خواندن شعری عجیب به فارسی؛ شبیه شعرهای فولکوریک ایرانی! خانم دیگری که همراهش بود به انگلیسی می گفت این ها جوان تر آز آن هستند که این شعر یادشان بیاید!

شگفت زده شده بودیم. معلوم شد این دو خانم که با هم فامیل بودند وقتی که پنج، شش ساله بودند همراه خانواده شان از ایران به آمریکا مهاجرت کرده و همان جا بزرگ شده بودند؛ با دو برادر ایتالیایی ازدواج کرده بودند و حالا سفر آمده بودند که چند کشور آسیای جنوب شرقی را ببینند. چند روزی سنگاپور بودند. کمی حرف زدیم و رفتند تا به همسرانشان برسند.

با خودم فکر می کردم یک "چتر" سبب شد چند نفر آدم نا آشنا با هم حرف بزنند و با هم شباهت هایی پیدا کنند. شاید آدم هایی اطرافمان باشند که شباهتی به ما دارند؛ ولی فرصتی پیش نمی آید برای آشنایی. ما ناشناس از کنار هم رد می شویم و در سکوت و نا آشنایی باقی می مانیم گرچه گاهی به هم شبیهیم یا می توانیم حرفی برای گفتن داشته باشیم.

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

"روزی که هزار بار عاشق شدم"

این عنوانی است که از یک شنبه هفته پیش به یاد می آورم؛ روزی پر از فشار، پر از درد، پر از شگفتی، پر از تضاد، پر از احساساتی که به زبان آورده شدنی نیستند.

این عنوان، اسم کتاب زیبایی است به قلم خانم "روح انگیز شریفیان". تصویری برازنده از روزی پر از رو به رو شدن ها؛ روزی که آمد و رفت.

تصویر

گاهی وقت ها فکر می کنم من که دیدم از افغان ها، مردمانی بدبخت و فلک زده است که بیش تر شکل و شمایل کارگرهای ساختمانی دارند؛ من که تمام دانسته هایم از افغان ها در همان حد جنجال های خبری و گزارش های خبری درباره جنگ و بدبختی و نا بسامانی است؛ چرا از برخورد ملت های دیگر در برابر "ایرانی" بودنم شگفت زده یا ناراحت می شوم؟

من که تصویر کلی مردمان همسایه وطن خودم را از تصاویری می گیرم که رسانه های همگانی از جنگ و خبرهای درگیری و قاچاق و بی خانمانی نشان می دهند، چرا از نگاه آدم های سرزمین های دیگر جا می خورم که شناختشان از ایران، خبرهای رایج نابسامانی و درگیری های سیاسی و انرژی اتمی است؟

به همان اندازه که من تاریخ و فرهنگ افغان ها را نمی دانم؛ به همان اندازه که دنیای من به خبرهای رسانه ها محدود می شود؛ آدم های دیگر مرا از سرزمینی می بینند که تصویرش تنش، درگیری، نفت، شتر، انرژی اتمی و پوشش عربی است.

اتفاق ها

اتفاق ها، فقط اتفاقند؛ به خودی خود، هیچند؛ فقط اتفاقند.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

نقد دو سویه

رفته بودم دفتر آقای مدیر برای بررسی عملکرد کاری ام. این بررسی و گفت و گو هر 6 ماه یک بار برای هر کداممان انجام می شود.

از جزئیات که بگذریم، یک جمله زیرکانه آقای مدیر برایم خیلی جالب بود. گفت تو باید با توجه به توان مندی هایی که داری خودت را بیش تر و فعالانه تر در مسایل سخت تر و پیچیده تر درگیر کنی تا از توانایی هایت بیش تر استفاده کنی و بیش تر یاد بگیری.

این حرف دو سر تیز دارد؛ یک سر آن، ایجاد باور به فرد و ایجاد انگیزه برای تلاش بیش تر است؛ سوی دیگر، این است که تلاش کنونی فرد هم چنان کافی نیست و باید خیلی بیش تر در گروه، اثربخش باشد.

نگاه من، نگاه او

بین کتاب فروشی های انقلاب، دنبال مجموعه ای می گردیم. از خیابان که می گذریم، از کنار آدم های زیادی رد می شویم که برگه های تبلیغاتی بین رهگذران پخش می کنند. بیش تر مواقع سریع رد می شوم تا برگه هایی را که بعدا باید دور بریزم، دریافت نکنم. برخلاف من، بابا گاه گاه برگه ها را می گیرد.

از خیابان که می گذریم می پرسم چرا برگه ها را می گیرد، آخر که باید بندازیمشان دور... بابا می گوید بنده های خدا کسبشان این است... شاید تا آخر روز پولی دستشان بیاید...

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

قرص سرخ

امروز هفت و نیم صبح قرص سرخی دیدم آویخته بر پهنای آبی آسمان؛ قرصی کامل و بدون هاله، سرخ و نارنجی. خورشید بود که از خواب بیدار شده بود با چهره ای شگفت انگیز تر!

فاصله ایمنی

بعد از سال ها فعالیت اجتماعی و لذت و رنج بردن از شبکه های اجتماعی به این نتیجه رسیدم که:

رعایت فاصله ایمنی، موجب آسایش خاطر است.

شاید مثل رانندگی کردن، رعایت فاصله ایمنی از اطرافیان، آرامش بیشتری به همراه دارد؛ گرچه همیشه آسان نیست، به خصوص در برابر آن هایی که دوستشان داری و برایت پر رنگ بوده یا هستند. گاهی آن قدر از رفتارهای ناخالص و پر ریگ اطرافیانم به ستوه می آیم، که دلم می خواهد خودم را بین چهار دیواری های خودم حبس کنم. گاهی فکر می کنم شاید این منم که آن قدر نرم و کم اراده برخورد می کنم که از آدم های پر رنگ زندگیم این همه دخالت و نظرهای تحمیل گرایانه می بینم که اگر خودشان در آن شرایط قرار بگیرند هم برای خودشان چنین نمی کنند که درباره ش حرف می زنند. گاهی هم فکر می کنم شاید خیلی از آدم ها از جمله خودم بیماری های درونی کوچکی درونشان دارند که گاهی بالا می زند و خودش را نشان می دهد. گاهی وقت ها هم فکر می کنم همه ما ممکن است اشتباه کنیم در رفتارمان با یکدیگر. این آخری از همه آرام تر و متعادل تر است تا آن جا که اطرافیان با اعتماد به نفس کامل روی ندانم کاری های خودشان پیش نروند و زخم ها را دردناک تر نکنند. نکته ظریفی هم در این بین هست: انتخاب! انتخاب دوستی و معاشرت با آدم هایی که آگاهانه انتخاب می کنی و برای ساختن ارتباط با آن ها تلاش می کنی.

با این حال، از تمام این احساسم، می ترسم.

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۰

جهت

تازه آمده بود. در قسمت اداری بخش کار می کرد. نوزده ساله بود. اولین بار هدفون بزرگ بنفشی که وقت رفتن می گذاشت، توجهم را جلب کرد؛ روی آن چهره دخترانه ساده و آرام که هر روز در آرامش و نظم می آمد و می رفت، جلوه جالبی داشت. گاهی که به هم می رسیدیم چند کلمه ای با هم حرف می زدیم. تازه می خواست دوره تحصیلی جدیدی را شروع کند. این جا قرار بود تنها برای سه ماه تعطیلاتش پیش از شروع دوره، کار کند. "جهت یابی" می خواند و قرار بود آگوست برود روی کشتی برای شش ماه قسمت هایی از دنیا را طی کند تا به طور عملی آن چه را یاد گرفته، تجربه کند! تا آن جا که می دانم الان روی آب است.

وقتی در بیست و سه سالگی آمدم این جا که درس بخوانم فکر می کردم خیلی شجاعت به خرج داده ام! با دیدن این دختر ساده نوزده ساله آسیایی که با آرامش دنبال هدفی ماجراجویی می کرد، یک بار دیگر به "شجاعت" فکر کردم!

از نیاز تا اجبار

این پروژه دو سال پیش برای اولین بار با ایده مدیر تدارکات شروع شد؛ طرحی بود برای بهبود فرآیندهای انبار که شناخت و تجربه عمیق مدیر انبار، راه حل های تیمی و دانش فنی مشاور به شدت پشتیبانی اش می کرد. مدیر سابقم هم مدیر پروژه بود و با جان و دل، فرآیندهای موجود را بررسی می کرد، آدم های کلیدی سیستم را به چالش می کشید، بحث می کرد و نظر می خواست تا به راه حل مناسبی برسیم.

آن زمان تیم پروژه با انگیزه و انرژی زیاد برای به ثمر رسیدن این طرح نوآورانه تلاش کردند. پس از یک سال تلاش، دگرگونی بزرگی در سیستم انبار شرکت ایجاد شد و طرح به عنوان یکی از بهترین پروژه های نوآورانه شرکت در سال انتخاب شد.

پس از دو سال، در حالی که دیگر نه خبری از مدیر انبار است و نه از مدیر پروژه پر تلاشم، یکی از شعبه ها درخواست پیاده سازی طرح مشابهی کرده است. با تیم جدید جمع می شویم دور میز جلسه برای بررسی اولیه نیاز و هدف پروژه. پس از مدت طولانی بحث و بررسی معلوم می شود حتی مدیر درخواست کننده طرح هم دقیقا نمی داند چه لازم دارند و برای چه می خواهندش. او تنها می داند که مدیر بزرگ اعلام کرده که این بخش هم باید این طرح را اجرا کند. گویا مدیر بزرگ از انبار سابق بازدید کرده و طرح قبلی را دیده، پسندیده و دستور داده بخش مشابه در شعبه دیگر هم همان طرح را پیاده کند؛ دیگر کسی نمی داند برای چه هدفی؛ آن ها فقط اسم طرح را می دانند.

مدیر پروژه جدید هم که چند ماهی است به این شرکت پیوسته، در پایان جلسه موارد قابل بررسی را که در واقع لیست مبهمی است از خواسته هایی مبهم تر، می شمرد. بعد رو به مدیر درخواست کننده می کند و می پرسد: مطمئن هستید که این همان چیزی است که مدیر بزرگ می خواهد؟!

دلم برای آن همه نوآوری و تلاش پرشور دو سال پیش تنگ می شود؛ تلاشی برای ارتباط با انبار دارها و مدیران مختلف تدارکات برای درک و بررسی خواسته هایشان و ارائه راه حلی مناسب که دردسر های کارهای روزانه شان را کم تر کند. پروژه ای که از روی نیاز و با وقت گذاشتن برای بهبود دردهای واقعی انجام می شود، خیلی فرق دارد با پروژه ای که فقط از بالا و تنها به خاطر هیجان و شنیدن نام یک فناوری جدید، دیکته می شود.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰

پی آمد ها

گاهی وقت ها دست و پنجه نرم کردن با پی آمد های بعضی اتفاق ها، از خود اتفاق ها سخت تر است. درست مثل وقتی که سرگرم لپ تاپت هستی و غذایی را که گذاشتی روی اجاق، فراموش می کنی. غذا می سوزد و زحمت پختنش را در چند دقیقه هدر می دهی. ولی از آن بد تر، مدت طولانی باید وقت بگذاری تا شاید پس از چندین بار شست و شو، ته گرفتگی سیاه قابلمه پاک شود.

خیلی وقت ها در زندگی این طور می شود.

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

آی فون به چه دردی می خورد؟

در کنار تمام کاربردهای علمی و پیشرفته ای که آی فون دارد، اثرات ریز و درشتی که حضور این دستگاه خوش شکل و طرح بر زندگی آدم ها گذاشته، از دید گذرنده ای در شهر بسیار پر رنگ است:

1. وقتی با همسر و فرزند 5 ساله مان رفته ایم مهمانی که در آن بچه های دیگری هم هستند، آی فون را می دهیم دست بچه مان که توی مبل فرو رود و به جای تلاش برای برقراری ارتباط با آدم های اطراف به خصوص بچه های جمع، سرگرم فشردن صفحه شود تا در بازی برنده شود.

2. وقتی از سر کار برگشته ایم، گوشی ها را در گوشمان می گذاریم و سرگرم تماشای فیلم می شویم بر روی صفحه آی فون. دختر 7-8 ساله مان هم در لباس صورتیش در حالی که کیف صورتی باربی نشانش را روی دوشش انداخته، در سکوت و با فاصله در مسیر خانه کنارمان راه می رود؛ بدون این که دست هم را گرفته باشیم یا از چیزی با هم حرف بزنیم.

3. نشسته ایم در کافه منتظر هم سرمان که چای و شیرینی را بیاورد. کودکمان که درون کالسکه است نق می زند، کمی تکانش می دهیم و وقتی هم چنان آرام نمی شود، آی فون را می دهیم دستش، تکان دهد، کارتون ببیند و صدایش برای مدتی در نیاید.

4. در مترو، در حالی که دوست پسرمان دستش را دور گردنمان انداخته، سر خم کرده و متمرکز روی صفحه آی فون، سرگرم بازی هستیم. او هم با همان دستی که دور گردنمان انداخته، دادر چیزی روی آی فونش چک می کند.

5. با هم سر و پسر کوچکمان عصر رفته ایم بیرون برای شام. خودمان سرمان خم بر روی صفحه آی فون است، شوهرمان هم سرش بر روی آی فون خودش خم شده و پسرمان گوشی ها را در گوش گذاشته و سرگرم بازی است بر روی آی فون خودش.

6. ساعت نهار، با هم کارانمان نشسته ایم پشت یک میز. غذا که تمام می شود، هر کسی در سکوت، آی فونش را در می آورد و سرگرم می شود.

7. در اتوبوس، کنار دوست پسرمان نشسته ایم و در حالی که او با هیجان دارد روی آی فونش ماشین بازی می کند، با هیجان فریاد می کشیم در دورهای خطرناک ماشینی که دارد روی صفحه موبایل می پیچد.

8. در اتوبوس نگاهمان را به جایی دور می اندازیم که ناگهان روی صفحات فیس بوک و پیام ها و عکس و اطلاعات شاید شخصی آدم هایی که نمی شناسیم و دورمان ایستاده اند، نیفتد.

نمی دانم این کاربردهای آی فون، ویژه مردمان آسیای جنوب شرقی است که در کل نحوه روابط انسانی و اجتماعی شان ویژه خودشان است یا این که در سرزمین های دیگر هم چنین داستان هایی در روز به چشم می خورد. هر چه هست، زندگی ماشینی، رنگ عجیب و نا آشنایی دارد.

خودآگاه و نا خودآگاه

شب، پای تلفن داشتم برای برادرم می گفتم که شاید خودم را جور دیگری نمی دیدم به جز آن طوری که الان زندگی می کنم. البته من هیچ وقت نمی دانستم که می خواهم کجا یا چه طور باشم که بتوانم الان خودم را با تصویری مقایسه کنم که در گذشته از آینده ام داشتم. من همیشه با آن چه در طول زمان پیش آمده، تصمیمی گرفته ام و با زندگی پیش رفته ام.

شب خواب می دیدم بودای کوچک از سفری دور برگشته، دستش را دور کمرم حلقه کرده و در میان دستانش گل دان شیشه ای زیبایی است پر از گل هایی زیباتر... بودای کوچک آدمی بود که من در 20 سالگی شیفته اش بودم؛ از آن نوع شیفتگی ها که در هوا می ماند و هیچ وقت به درک متقابلی نمی رسد که بخواهد به صدای مشترکی تبدیل شود.

صبح که از خواب بیدار شدم فقط به این فکر می کردم که خودآگاه و ناخودآگاه آدم چه قدر صدای هم را می شنوند؟ چه قدر هم را می شناسند؟ چه قدر با هم رو راست هستند؟

"عادت می کنیم"

این دومین باری است که در طول این هفته از دوست دیگری خداحافظی می کنم. فرقی نمی کند کجای دنیا باشیم؛ در کشور خودمان یا در کشور دیگران، جا به جا شدن و در گذر بودن انگار بخشی از داستان پیوسته زندگی مان شده است.

آرزوهای قاصدکی برای همه مان هر جای دنیا که به دنبال مسیر و رویاهایمان می گردیم.

پس نوشت: عنوان را از عنوان کتاب به یاد ماندنی خانم زویا پیرزاد امانت گرفته ام.

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۰

انتخابات

امروز انتخابات ریاست جمهوری سنگاپور است. آن چه که برای من معنی پر رنگی دارد این است که امروز به این دلیل، تعطیل رسمی است؛ یک روز استرس کاری کم تر.
این هم تعریف دیگری از مهاجرت است.

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۰

بسوزان

امشب باز اسکناس ها و کاغذهای مجازی را در محفظه توری فلزی کنار پیاده رو سوزانده بودند. دودش هم چنان بلند بود و اسکناس های مجازی چینی ها این سو و آن سوی پیاده رو دیده می شد. مراسم این ماه هم چنان با آتش، دود، شمع و عود ادامه دارد. با خودم فکر کردم شاید یکی از این شب ها جرات کنم، ترس ها، شک ها، نگرانی ها و حرف های نگفته ام را روی برگه ها نقاشی کنم و مثل این آدم ها بیاورم در این ظرف های مخصوص بسوزانمشان؛ به سوی طبیعت دعا کنم؛ بایستم و دود شدن نقاشی ها را تماشا کنم.

قوی

تصمیم گرفته ام قوی باشم، تصمیم گرفته ام محکم باشم. با وجود این، نمی دانم چرا گودی زیر چشمانم دارد تیره تر می شود! ولی چون تصمیم گرفته ام، امروزخیار خریده ام تا با ورقه های خیار در برابر تیرگی ها هم قوی باشم!!

بسی رنج بردم دراین سال سی

دارم برای یکی از هم کارانم درباره زبان فارسی توضیح می دهم. می شمارم که به جز ایرانیان، مردم چه کشورهایی به این زبان صحبت می کنند. در آخر، ذهن خودم به این مشغول می شود که با این تعداد کم از مردمانی که این زبان را به کار می برند، زبان فارسی تا کی زنده خواهد ماند. تلاش فردوسی برای زنده کردن زبان فارسی تا کی پر دوام خواهد ماند؟

همه اش مال من!

دارم خرید هفتگی ام را جمع و جور می کنم و میوه ها را می گذارم داخل یخچال. دخترک از اتاق پذیرایی یواشکی آمده دم در آشپزخانه. نگاه کنجکاوش را از پشت در یخچال می توانم ببینم. خش خش و جا به جایی وسایل کشاندتش تا این جا. پدرش آمده که برگرداندش. دو تا شکلات می گذارم کف دستم. دستم را می گیرم جلوی صورتش و می پرسم کدامش را دوست دارد؟

بدون مکث و بدون این که جوابی بدهد، با هر دستش، یک شکلات برمی دارد و خوش حال می رود تا غنایمش را کشف کند. همان لحظه یادم می افتد که مدت هاست با بچه ها سر و کله نزدم وگرنه چنین سوال بزرگانه ای ازش نمی پرسیدم!

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۰

باریکه ماه و آدم ها

آن شب هوا خنک بود. باد می آمد و برگ ها جا به جا می شدند بدون این که نشانی از بارندگی شدید استوایی باشد. من و سوفی از هوای خوب استفاده کردیم که در سکوت شب، خیابان های اطراف خانه را بگردیم.

در مسیرمان در فاصله های کم، آدم هایی را می بینیم که کنار جدول کنار مجتمع ساختمانی شان، شمع روشن کرده اند و دعا می کنند. بعضی هاشان عود هم روشن کرده اند. یادمان می افتد که این شاید شروع جشنواره ارواح گرسنه باشد. بر اساس باور چینی ها در کشورهای مختلف، پانزدهمین شب هفتمین ماه تقویم قمری چینی، ارواح مختلف از جمله ارواح درگذشتگان به زمین بر می گردند. در این مدت، آدم ها شمع روشن می کنند، دعا می کنند، پول های کاغذی و ورق هایی را می سوزانند که رویشان تصویر لباس و غذاست. در گوشه و کنار شهر، روی میز، کنار جدول خیابان یا کنار درخت، مقدای میوه و غذا می گذارند برای ارواح بازگشته به زمین که گرسنه نمانند.

نور شمع ها در سکوت شب می لرزد. شمع همیشه به دور از هر برداشت و باوری، نوری دارد متفاوت؛ انگار بازتابی است از جنسی دیگر، پر از ناز، آرامش، رهایی و صلح. نور شمع ها آرامش شب را چند برابر کرده است. باریکه ماه در آسمان تیره می درخشد. همان ماه یکتایی که برای چینی ها نماد شمع و عود و دعاست برای ارواح بازگشته. همان ماهی که برای مسلمان های همین سرزمین درخشش اولین شبی است که اولین سحر ماه رمضان را در پیش دارد؛ اولین روز ماه تمرین صبر و تمرکز بر خودشناسی برای مردمی دیگر.

پس نوشته: این نوشته مربوط به یک هفته پیش است.

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

خاموش وحشی

هر از چند گاه بیدار می شود. وحشی است؛ آن قدر وحشی که خودت هم می هراسی.
شعله می کشد، می رقصد، می سوزاند و دوباره خاموش می شود.

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

سایه پر رنگ و حقیقی

خیلی وقت ها نیاز به هیچ حرف، راه یا پندی در برابر آن ها که دوستشان داریم، نیست؛ بیشتر ما در سایه عشق، خودمان راهمان را آرام آرام پیدا می کنیم. من هم چنان این را باور دارم.

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۰

کلاف

وقتی نگاه می کنی می بینی انگار سال هاست در تکاپو بوده ای؛ همیشه، هرجا، تکاپویی برای نجات کسی یا چیزی.
بعد از سال ها می فهمی شاید کسی که به نجات داده شدن نیاز داشته، در واقع خودت بوده ای! همانی که از رو به رو شدن با آن به بهانه نجات دیگری، طفره رفته ای!

دل تنگی جوری دیگر

گاهی وقت ها دلم برای بچه های زاده نشده ام تنگ می شود...

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

موهای شگفت انگیز

وسط مرکز خرید، آدم های زیادی جمع شده بودند. روی سن، تعداد صندلی چیده شده بود و چند نفری نشسته بودند؛ آن ها که ایستاده بودند شانه و ماشین تراش در دست داشتند؛ شبیه آرایشگاه بود. مجری ها به انگیسی و چینی از عابران دعوت می کردند که موهایشان را به کودکان دچار سرطان هدیه دهند. نیم ساعت بعد، تمام صندلی ها پر بود و جمعیت فشرده تر می شد. آرایش گرها سرهای داوطلبان را از ته می تراشیدند و داوطلبان، زن و مرد، به سرعت چهره شان عوض می شد. این برنامه تمام روز ادامه داشت.

شنیده ام موها را اهدا می کنند برای تهیه کلاه گیس. نمایشگاهی هم در کنار این برنامه بود درباره وضع کودکان سرطان در سنگاپور؛ درخواست برای کمک مالی و شرکت در برنامه های پشتیبانی. جایی که درد باشد، آدم ها تلاش می کنند با بخشش، هم دردی و کمک کنند؛ حتی اگر بخشیدن از موهای سرشان باشد.

اطلاعات بیش تر درباره این برنامه: http://www.hairforhope.org.sg/index.php?/home/sectionpage/2

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

آلبالو، سیری چند؟

صدای مهربانش از پشت تلفن:

امروز آلبالو گرفتم، آماده کنم، بگذارم فریز، وقتی اومدی برات آلبالو پلو درست کنم...

رنگ و شکل و مزه آلبالو را که با سرخی عشق و محبت یکتای او آمیخته شده، مزه مزه می کنم!

آلبالو! آلبالو! الان در اوج گرما، فصل آلبالوست! و من، وسط آدم هایی که بیشترشان نمی دانند آلبالو چیست، دلم هوس آلبالو کرده! هوسی گم شده که انگار دوباره سر کشیده، پر شتاب، پر رنگ، ناگهانی!

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

بخوان، به نام قلبت

حالا خوب می فهمم چرا بعضی وقت ها آدم ها این قدر عمیق می خوانند.
خواندن یکی از آرامش بخش ترین هاست وقتی آدم حرف هایی دارد که قابل بیان نیستند.

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

داستان های زنده

دو شب است که می نشینم کنجی از کافه کتاب خانه و سرگرم خواندن بادبادک باز می شوم که مرا در خودش غرق می کند. هر از چند گاهی سرم را بلند می کنم و مرد نسبتا سال خورده ای با صورت استخوانی را می بینم که میزهای کافه را تمیز می کند؛ قوطی های فلزی نوشیدنی ها را هم جداگانه روی میز دیگری گوشه دوری از کافه نگه می دارد. فکر می کنم شاید می خواهد جداگانه در سطل ویژه قوطی ها بیندازدش یا می خواهد بفروشدشان.

امروز عصر خانم سال خورده با حجابی با عصایش می آید نزدیک و می پرسد می تواند روی صندلی کنار میزی که نشسته ام، بنشیند. مدتی آن جا می نشیند و بعد می رود جای دیگر. بار دیگری که سرم را از روی کتابم بلند کردم، دیدم که رفته سراغ قوطی نوشیدنی هایی که روی میز دور کنجی از کافه چیده شده اند؛ آن ها را بر می دارد و در ساکش می گذارد. در صحنه بعدی می بینمش که جای دیگری از کافه نشسته و به جایی خیره مانده شاید هم دارد تسبیح می شمرد؛ آن قدر منتظر ماند که هوا تاریک شد.

یک ساعتی به پایان ساعت کاری کافه کتابخانه مانده. سرم را بلند می کنم؛ مرد سال خورده و آن خانم سال خورده دارند با هم از کافه می روند. مرد به من لب خند می زند. از زوج سال خورده، آرام و صبور خداحافظی می کنم و نگاهشان می کنم که کنار هم در آرامش در تاریکی به سمت خانه های نزدیک کتاب خانه پیش می روند. با خودم فکر می کنم سرم را کرده ام در کتاب داستان، غافل از این که چه قدر داستان های زنده در حال در اطرافم زندگی می کنند.

پذیرش

شکلات تلخ می گوید در بعضی از قسمت های هند، خانواده های سنتی به دختر و پسری از دو خانواده هندو ولی با گرایش های مختلف مذهبی، اجازه ازدواج نمی دهند. از چنین اتفاقی در سرزمینی پر از رنگ و فرهنگ و زبان و مذهب های مختلف، تعجبی نمی کنم. در نگاه من، باز هم تحملشان در برابر تفاوت از بعضی قسمت های خاور میانه که بر سر تفاوت باور بین سه یا پنج اصل در یک مذهب یکسان، حق زندگی کردن را می توانند از هم بگیرند، بیشتر است.

خسته ولی پر از غرور

جمعه روز سختی بود. از صبح، دو هم کار ارشد در اتاقش بودند و متمرکز تا عصر روی مساله ای کار می کردند. بازتاب یکی از مدیران خرید در بازنگری ممیزگری، مشکلی در سیستم در پردازش برخی داده ها نشان داده بود. ممیزگرا ها هم که نگاهشان همیشه در پی شکار شکافی در داده ها و فرآیندهاست. حالا مدیرم باید گزارش گسترده و مشخصی از مشکل سیستم، اثراتش و روی کرد های میان مدت و بلند مدت برای حل مشکل در برابر ممیزگرها ارائه می داد. با هم کاران ارشد سه تایی سرگرم بررسی و آماده سازی برای ارائه و حل مشکل بودند تا ماجرا از این وخیم تر نشده.

نزدیک 6 عصر، هم کاران ارشد هم چنان در گوشه ای بخش دارند روی گزارش کار می کنند. آقای مدیر می آید سر می کشد و نظری می دهد. برای هر سه شان روز پر تنشی بوده. ناگهان مدیرم با خوش حالی دست هایش را به هم می کوبد و خبر می دهد که دخترش به مرحله نهایی مسابقات شنای نوجوانان سنگاپور راه پیدا کرده! چهره خسته اش پر از شادی و غرور است. ازش می پرسند مرحله نهایی کی است. می گوید همین امشب! و در مقابل نگاه های پرسانمان می گوید که خانمش قرار است تا نیم ساعت دیگر بیاید شرکت دنبالش تا با هم بروند تشویق دخترشان در مرحله نهایی!

آقای مدیر، آدم باهوش و چالش طلبی است؛ چهره اش از چالش طلبی دخترش هم در مسابقات شنا از آن خوش حالی ها داشت که به ندرت آدم در چهره کسی می بیند!

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

گل های به نخ کشیده

گاهی وقت ها که می روم آشپزخانه شرکت، آب بردارم، لیلا را می بینم که نشسته گوشه ای از این اتاق کوچک و گل های مریم، ارکیده یا میخک را به نخ می کشد. می گوید گل های نخ کشیده را می برد معبد برای نذری که دارد. لیلا خانم آشپزخانه است که برای جلسه ها و هر مراسم رسمی، چای و قهوه درست می کند.

گل های به نخ کشیده اش همیشه زیبا هستند. دیروز ازش پرسیدم اجازه می دهد وقتی گل ها را به نخ می کشد، نگاهش کنم و یاد بگیرم. با تعجب و لب خند قبول کرد.

امروز که می روم آب جوش بردارم، می گوید با خودش گل آورده. خوش حال فکر می کنم کاش وقتی از روز شروع کند که من هم بتوانم بروم تماشایش کنم. رشته فکرم وقتی پاره می شود که می گوید باید "پاک" باشم تا بتوانم به گل ها دست بزنم. مکثی می کنم. منظورش این است که دستم را شسته باشم یا حمام رفته باشم؟ می خواهم جواب دهم که برای اطمینان می پرسم یعنی چه. او هم می گوید یعنی که نباید پریود باشم... می فهمم که گل ها برایش مقدسند، ولی باز هم برایم سنگین است؛ ناگهان انگار تمام پیشینه برخوردهای دوران مدرسه می افتم؛ آن جا که وقتی که دوازده، سیزده ساله بودم، کسی مقاله ای می خواند پای صف مدرسه که حضرت زهرا هیچ گاه پریود نشد... و من هیچ وقت نتوانستم هضم کنم اولا چنین چیزی چه طور ممکن است؟ دوم این که مگر پریود شدن چه مشکلی داشت که باید عنوان بخورد که این اتفاق برایش نیفتاده؟ و از همه مهم تر چه طور ممکن است چنین جمله ای در برابر دختران نوجوانی مطرح شود که با تغییرات طبیعی رو به رو هستند و گاهی در بحران درک تغییراتشان، دست و پنجه نرم می کنند.

چند لحظه ای درنگ می کنم و فکر می کنم چند مذهب در دنیا وجود دارد که برای نیایش و ارتباط با مبدا هستی هیچ قید و بند و محدودیتی قایل نمی شوند؟ و مگر نه این که فرآیند پریود شدن، خود زندگی است؟ مگر نه این که این همه با دوره زندگی گل ها شباهت دارد؟

گرچه این سوال ساده و بی غرض، خوش حالی یادگیری به نخ کشیدن گل ها را در من خاموش کرد و ذهنم را درگیر سیری آشنا که جایی از تاریخ زندگیم با آن سر و کله زده بودم؛ گرچه امروز آن قدر روز شلوغی بود که دیگر حتی فرصت نکردم برگردم آشپزخانه تا به نخ کشیدن گل های لیلا را تماشا کنم، ولی یادم آمد نیروی یگانه ای که می خوانمش، فرای هر چیز است و با من، هر گونه که هستم در صلح و مهر؛ آن قدر همیشگی و نزدیک که هر جا و هر گونه باشم، صدایش می کنم، چه بخواهد بشنود یا نه!

حالا باز باید دنبال فرصتی باشم که لیلا با خودش گل بیاورد.

من یار مهربانم!

پیدا کردن و عضو شدن در کتابخانه ملی نزدیک خانه یکی از قدم های خوب ماه پیش بود. هر بار امکان جدیدی کشف می کنم. امروز عصر، بعد ازکار رفتم چند تا مجله ورق بزنم. در راه فکر می کردم چند مجله امانت بگیرم و فضایی باز پیدا کنم که میز داشته باشد و چای تا با خیال راحت، سرگرم خواندن شوم. جمعه شب بود و می دانستم کافه های مرکز تجاری نزدیک کتابخانه شلوغند و پر همهمه؛ دنبال جایی بودم آرام و دنج. نزدیکی های کتابخانه که رسیدم سایه بان و میز و صندلی هایی در کنجی بیرون کتابخانه دیدم که تا به حال دقت نکرده بودم؛ یک درش به کتابخانه باز می شد. واقعا گاهی وقت ها چشم های آدم چیزی را پیدا می کنند که دنبالش می گردیم؛ شاید اگر بهش فکر نکرده بودم، باز هم کافه ای به این آرامی و دنجی درست چسبیده به کتابخانه پیدا نمی کردم.

مدتی است به جای این که از تنهایی ام فرار کنم و خودم را درگیر مسایلی کنم که ربطی بهم ندارند، وقتم را در کتابخانه می گذرانم. موضوعات و سرگرمی های جدید پیدا می کنم، از آرامش محیط و دیدن آدم های مختلف، دیدن مامان ها و بچه هایی که با خوش حالی آمده اند کتابخانه، یا مادر و پدرهایی که دارند مطالعه می کنند و بچه هایشان در زمین بازی کنار کافه بازی می کنند، لذت می برم.

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

آهنگ های بابا

ناراحت بودم. از دیشب با خودم کشیدم و امروز بردمش سر کار؛ آن طوری ها که با کلی عسل هم ناراحتی م تمامی نداشت انگار. ماسک رسمی ام را روی صورتم به زور نگه داشته باشم که سر کار چندان معلوم نباشد. ولی خودم می دانستم درونم چه خبر است.
داشتم یک مساله ی خرید حل می کردم که نمی دانم چه طور شد یاد آهنگی افتادم که وقتی کوچک بودم، بابا با خوش حالی می گذاشت. رفتم سراغ ایران سانگ و پیداش کردم. خوش بختانه این سایت سر کار هنوز فیلتر نیست. دو بار که به این آهنگ گوش کردم، همه ناراحتی ها رفتند! آلبوم قدیمی و شلوغی است ولی برای من پر از خاطرات خوشی است که از دورانی دور جایی از وجودم چنان حک شده که هم چنان ازش شادی و احساس خوشی می جوشد. آهنگ بابا نجاتم داد!

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

سرخ

یکی از بهترین لحظات خرید هفتگی، خرید گوجه فرنگی و سیب سرخ است. هر وقت می روم بالای سرشان تا سرخ ترین، تازه ترین و خوش شکل ترینشان را انتخاب کنم، لذت می برم. دوستی می گفت شب ها قبل از خواب سه تا چیز را که در طول روز باعث شادی و خوش حالیش شده، به یاد می آورد و سپاس گزاری می کند. شب های روزهایی که گوجه فرنگی های سرخ و خوش رنگ را سوا می کنم، معمولا این یکی از موارد است، اگر یاد کنم.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

گز آردی

یکی از دوستانم لطف کرده و برایم گز آردی آورده. از آن ها که گردند و پر از پسته و در بستری از آرد.
می خواستم با جعبه اش ببرم شرکت تا همکارانم امتحان کنند؛ اما به دو دلیل این کار را نمی کنم؛ اول این که روی جعبه گز که محصول معروفی از آقایی و پسرانش است، عکس قدیمی احتمالا بنیان گزار گز فروشی هست. عکس مردی با صورتی جدی و سبیل. مانده ام چه توضیحی بدهم به همکارانم در مورد بسته بندی این گز معروف ایرانی. دوم این که پر از آرد است و سال گذشته که گز مشابهی را بردم شرکت، همه خودشان را از بالا تا پایین آردی کرده بودند. از همه بدتر خانم مدیرم بود که گز به دست بالای میزم ایستاده بود و اصرار داشت هنگام خوردن گز به گفت و گویش ادامه دهد. آن قدر گرم حرف های خودش شد که بعد از تمام شدن، ناچار شد لباس هایش را از بالا تا پایین بتکاند، بس که آردی شده بود. بعضی از همکارانم هم کلی سوال پرسیدند که این آرد برای چیست.

امشب، آرد گزها را تکاندم. قاچشان کردم و گذاشتم در یک ظرف دیگر تا فردا ببرم بگذارمش روی میز وسط بخش تا هر کدامشان دوست داشتند امتحان کنند. هر بار یکی مان خوراکی ویژه ای می گذاریم آن جا از کشورمان یا کشوری که سفر رفته ایم. این طوری هر کدام می توانیم مزه اش را امتحان کنیم.

دیکتاتورهای کوچک

خیلی هامان نقد سیاسی می کنیم، سرکوب گری را زیر سوال می بریم و دیکتاتورهای زمانمان را نقد و تحلیل می کنیم. اما کافی است پیچیدگی کوچک یا بزرگی برایمان پیش بیاید در روابطمان با اطرافیانمان؛ هر نوع رابطه ای که می خواهد باشد؛ خانوادگی، دوستی، عشقی، کاری و ...

آن وقت باید دید چند نفرمان واقعا در همین بعد کوچک زندگی فردی توانایی داریم درباره موضوعی که پیش آمده، گفت و گو کنیم، مساله را به روشنی طرح کنیم، نظراتمان را بیان کنیم و توان گوش دادن به برداشت ها و نگاه های طرف مقابل را داشته باشیم. چند نفرمان واقعا توانایی داریم با هم مساله را بررسی کنیم و اگر راهی برایش وجود دارد، دنبالش بگردیم؟

تا وقتی که خودمان، در اندازه همین زندگی فردی خودمان، دیکتاتور هستیم، چه طور می توانیم دیکتاتورهای در حد کلان جامعه را سرزنش کنیم؟

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

برادرم، پاره پر رنگ قلبم

درخشش نگاهت همان نوری را دارد که آینه به خودم بر می گرداند.
و نگاه تو، نگاهی آشناست که تا ته قلبم درکش می کنم.

فلفل نبین چه ریزه!

یک بسته چیللی قرمز خریده ام. ریز و خوش رنگند، سرخ سرخ. از یکی از دوستانم یاد گرفته ام که وسطش را قاچ بزنم و بندازم داخل غذا تا طعم فلفل تازه بگیرد. چون ریز است، دیگر نمی گذارمش روی تخته؛ همان جا کف دستم می گذارم و قاچش می زنم و بلافاصله می اندازمش بین غذایی که دارد روی شعله می پزد. باز شدن چند لحظه ایش کف دستم همانا و دستی که ساعت ها ازش آتش می بارید، همانا...

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

شور زندگی

به نظر من، تمیز کردن دست شویی عمومی، یکی از کارهای سخت دنیاست. در طول این سال ها معمولا آدم هایی با لباس های قرمز از شرکت های پیمان کاری، دست شویی طبقات مختلف شرکت را روزانه تمیز می کنند. هرچند وقت یک بار آدم های قرمز پوش قدیم جایشان را به آدم های قرمز پوش جدید می دهند.

چند ماهی است که یک خانم هندی با لباس قرمز دست شویی طبقه را تمیز می کند. چهره ای آرام و صبور دارد، عینک می زند و موهای فرش را پشت سرش جمع می کند. منتظر می ماند کسی دیگر در دست شویی نباشد، بعد با جارو و مواد شوینده داخل می شود و شروع می کند به شستن و سابیدن. ولی این خانم با بقیه فرق دارد؛ وقتی تمیزکاری را شروع می کند با صدای قشنگی، آواز می خواند؛ آوازهایی به زبان خودش؛ آرام و دل نشین.

بعضی وقت ها در قلبم تحسینش می کنم؛ که با این همه سادگی و شور زندگی، کار می کند.

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

حقیقت جاری

دارم کتاب صوتی "قدرت لحظه حال (*)" را گوش می کنم. جالب است. در بین همه جملاتی که از شنیدنشان لذت بردم، این جملات را خیلی دوست داشتم:

"Even when the sky is heavily overcast, the sun hasn’t disappeared; it is still there on the other side of the clouds."

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

چماق به دست های درونی و بیرونی

گاهی وقت ها که به سیر زندگیم نگاه می کنم، به خودم یادآوری می کنم که من از جامعه ای برآمده ام سرکوب گر. جامعه ای که در آن همیشه بدیهی ترین ابعاد وجود، سرکوب می شود و احساس احساس و بیانش، معمولا جایی در بین همان سال های مدرسه، گم می شود.

از جامعه سرکوب گر بیرون کشیده ام ولی با سرکوب گری های فردی نهادینه شده ام (!) چه کنم که جایی که نمی دانم کجاست، در تار و وجودم ریشه دوانده اند. سرکوب گری های فردی را وقتی درک می کنم که با آدم هایی از جوامع مختلف برخورد می کنم. این همه سرکوب و کنترل در احساس احساسات و بیان گری فکر و احساس از کجای این وجود بیرون می زند؟

پیدا کردن و تسویه کردنشان با صلح با خود و زندگی، زمان می برد؛ می دانم. پیدایش می کنم.

محدودیت

می خواستم بنویسم اگر ازدواج نکرده باشی و مشغول کار باشی، انگ می خوری که زن کار محوری هستی نه خانواده محور.
ولی اگر ازدواج کرده باشی، آن وقت کار کنی، بازوی مالی دیگری هستی برای بدن خانواده که بعضی وقت ها به تنهایی با حقوق یک نفر برپا نمی ماند.

با این حال، امشب در راه به این فکر کردم که محدودیت، فقط وقتی محدودیت می شود که آدم خودش باورش کند. انگ زدن دیگران برای آدم محدودیت ایجاد نمی کند اگر آدم خودش باور داشته باشد به قلب و آرزوهایش.

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

هم دم

پیشش که رسیدم، چای که نوشیدیم، وقت که گذراندیم با هم، با تمام وجود حضور دوباره ش را در زندگیم حس کردم. تازه فهمیدم چه قدر این مدت که به هم نزدیک نیستیم، تنهام.

حضورش من را دوباره به آرامش درونی آشنایی رساند که گاه گاه تجربه اش می کنم. گرچه از حال هم خبر داریم، ولی این دیدار رو در رو، حس نزدیک تر و روشن تری از وضع حالمان داشت. حالا حتی اگر هم دورادور حال و احوال می کنیم، بیش تر حسش می کنم.

دوستی های آرام و عمیق، پر دوام و بلند.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

در دادگاه تو

ای تو که صدای مرا نمی شنوی!
من تلاش می کنم درک نشدن ها را درک کنم.
تا کی گوش هایت را بین دستانت مخفی می کنی
و مرا با فریاد، محکوم می کنی؟

من حتی اگر در دادگاه تو، محکومم،
تلاش می کنم درک کنم.

به صدای من گوش کن،
صدای من،
آن قدر ها هم دور و ترس ناک نیست.

شاید اگر گوش کنی،
آن چه هستم و نیستم را درک کنی،
و محکومم نکنی.

من زاده عشقم
و زاینده عشق؛

من حتی اگر هم درک نکنم،
یا خطا کنم،
هم چنان زاده عشقم
و زاینده عشق.

بر من خرده مگیر،
این هستی من است
که با خاک ریشه دارد.

به صدای من گوش کن...

خود شیفتگی

امسال برای اولین بار خودم به خودم هدیه تولد دادم؛ در اولین روز آخرین سال دهه بیست سالگی، سوار هواپیمای بودجه ای (1) شدم و به دیدن دوست و هم دمی رفتم که در یکی از شهرهای مالزی درس می خواند. آن دوست هم دم، تنها یک روز از من کوچک تر است.
احساس جالبی بود؛ نزدیک غروب بود که هواپیما از زمین برخاست. برای اولین بار، غروب را از فراز ابرها می دیدم. در سایه روشنی بین روز و شب، بر فراز خطی سرخ و نارنجی با سایه های تند که با گذر زمان تغییر می کردند، پرواز کردم و باز هم در شکوه هستی، غرق شدم.
هم دم مهربان به پیشواز آمده بود. آن شب، بعد از مدت ها فرصتی شد تا دوباره با هم چای محلی(2) بنوشیم؛ به یاد تمام لحظاتی که هم دم هم بودیم آن سال ها که با هم سنگاپور درس می خواندیم.
امسال در کنار پروانه عزیز، مونس و مهربان، تولدی به یاد ماندنی داشتم. دوست خوب و هم دم، یکی از نورهای درخشان زندگی است.

(1) در آسیای جنوب شرقی، سه شرکت هواپیمایی وجود دارد که پروازهای ارزان قیمت با کم ترین خدمات دارند برای سفر به کشورهای منطقه:
Air Asia
Tiger Airways
JetStar Airways

(2) نوعی چای غلیظ که با شیر و شکر ترکیب شده است (Teh Tarik)

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

حتی

جا به جا شدن از یک کشور به کشوری دیگر همیشه پر فراز و نشیب است. گاهی وقت ها فکر می کنم اگر خواستم جا به جا شوم و هنوز شغلی در سرزمین جدید، پیدا نکرده باشم، می توانم از کاری ساده شروع کنم که مدتی درآمد داشته باشم تا از پس هزینه های زندگیم برآیم؛ سر و کله زدن با بچه ها را هم دوست دارم. شاید مثلا بتوانم مدتی پرستار کودک شوم. بعد ناگهان یادم می افتد حتی در پرستاری کودک هم باید با خیلی ها رقابت کنی مثلا با فیلیپینی ها که زبان انگلیسی خوبی دارند و سریع و قانع هستند.

تسلط به زبان انگلیسی برای زندگی خیلی ضروری تر است از دانستن دیفرانسیل و انواع نظریه های علمی در هر رشته تحصیلی.

ورزش

در بخش بیمه شرکت کار می کند. گاهی در راه رو یا آشپزخانه به هم بر می خوریم و حرف می زنیم. جسیکا هفت هشت سالی از من بزرگ تر است.
مدتی بود می خواستیم بعد از کار با هم برویم استخر ولی نشد. بعد هم که من جا به جا شدم و محل زندگی مان از هم دور تر شد. دیروز می گفت دوباره شروع کرده به شنا و این بار بیش تر از نیم ساعت نتوانسته پیوسته طول استخر را شنا کند. می گوید قبل تر می توانسته تا یک ساعت پیوسته برود.
او به طور منظم در روز راه می رود و می دود. شنا هم می کند.
این جا معمولا آدم ها برنامه منظمی برای ورزش کردن دارند. ورزش بخشی از زندگیشان است.
من به تازگی دارم تلاش می کنم برنامه منظمی در هفته برای راه پیمایی و شنا داشته باشم. وقتی ایران بودم، تنها تعداد انگشت شماری از دوستانم به طور منظم ورزش می کردند. ولی این جا از بچگی یاد می گیرند که برای ورزش کردن منظم وقت بگذارند.

دانستن یا ندانستن

یاد بعضی از دوستانم افتادم که سال ها قبل در درددل هامون، ناراحت بودند و شکایت می کردند از مادرشان که وقت بستنی خوردن در خیابان، بهشان اشاره می کرند که بستنی ات را لیس نزن!

این یکی از اصول تربیتی و اخلاقی است که بعضی از مادران ایرانی در تربیت دخترانشان فراموش نمی کنند.

سال ها می گذرد تا معنی گلایه ها و دردل های دخترانه دوستانت را بفهمی. خوب این هم مورد دیگری از موارد تربیتی در لیست تربیت و اخلاق برای دختران ایرانی است. همیشه باید دست و پایت را جمع کنی و حتی خودت را برای لذت ساده ای مثل لیس زدن بستنی سانسور کنی آن هم بدون آن که کسی توضیح دهد چرا. سال ها می گذرد و اطلاعاتت از این در و آن در، از طریق متلک های خیابانی که می شنوی یا دیدن فیلم یا خواندن نوشته ای، بیش تر می شود و تازه می فهمی لیس زدن بستنی شاید ربطی به فرآیند های جن سی داشته باشد.

با این همه لیست اخلاقی مانده ام که چرا گاهی دختران ایرانی برایم از دختران دیگر ترسناک ترند.

مگر نه این که فرآیندهای جن سی تنها ترکیب پیوسته ای از حرکات و احساساتی است که لذت بخشند؟ حرکات و احساساتی که شاید در طول روز به شکل دیگری باعث لذت شوند. اگر این حرکات به هم شباهت دارند، باید سرکوب شوند؟ آیا واقعا ندانستن، از دانستن بهتر، امن تر و سالم تر است؟ چه می شود اگر به جای سرکوب نیاز ها و حرکات ساده که یک دختر می تواند در سیر زندگیش از آن لذت ببرد، به او به آرامی و ساختار یافته آگاهی داده شود؟ ممکن است آگاهیش باعث شود به خطا بیفتد؟ مگر نه این است که هرچه که باید بفهمیم، در طول زمان می فهمیم؟ پس چرا با آگاهی و آرامش سیر این فهمیدن را آسان نکنیم؟

جوجه

از یکی از جزایر اندونزی آمده که با این جا فاصله کمی دارد. مقیم است نه شهروند. پس دو ماه بیش تر مرخصی نداشت بعد از این که دخترش به دنیا آمد. خودش و همسرش هر دو کار می کنند. مادر و پدر خودش اندونزی هستند و مادر و پدر همسرش مالزی. وقتی برگشت سر کار، مدتی مادر خودش از اندونزی می آمد و مدتی مادر همسرش از مالزی. تا این که همگی از این وضع خسته شدند و بعد از مدتی فکر و دغدغه، قرار شد مادرش دختر کوچولو را با خودش ببرد اندونزی که با قایق 1 ساعت از سنگاپور دور است تا آخر هفته ها خودش هم برود پیششان. مدتی گذشت. ساکت بود و در خودش. نمی خواست کارش را ول کند، بچه را هم نمی توانست مدت طولانی از خودش دور کند. بعد از مدتی، مرخصی بدون حقوق نا پیوسته گرفت برای یک ماه و نیم آینده تا بتواند دخترش را پیش خودش نگه دارد.

دیگری تازه این هفته کارش را در شرکت شروع کرده. سه ماه است که با همسرش که این جا کار پیدا کرده، از هند آمده. پسرش دو سال دارد. تعریف می کند که یک هفته قبل از این که کارش را شروع کند، پسرک را گذاشته کودکستان تا کم کم عادت کند. خانه اش آن سر شهر است ولی نمی خواهد نزدیک تر بیاید؛ می گوید خیلی جست و جو کرده تا این کودکستان را پیدا کرده که غذای گیاه خواران را دارد، گرچه غذاهای گیاهی چینی است نه هندی و پسرک هنوز به آن ها عادت ندارد. خودش و همسرش گیاه خوارند و می خواهند پسرشان را گیاه خوار تربیت کنند. صبح ها کار خیلی زود شروع می شود و باید خانه را 5.30 ترک کند؛ پس همسرش بچه را قبل از 10 صبح می برد کودکستان. ساعت 6 عصر هم خودش سر راه برگشت از کار، پسرک را از کودکستان برمی دارد و می برد خانه.

گاهی وقت ها آدم تمام وجودش چنگ می زند که بچه داشته باشد. ولی بچه داشتن هم برای آدم هایی که مهاجرت کرده اند و دور از سرزمین و خانواده شان زندگی می کنند، زمینه پر فراز و نشیب دیگری است. بچه داشتن نیاز به کمی پایداری اقتصادی و اجتماعی دارد. واقعا آمادگی می خواهد. آن هم چند سال اول زندگی بچه که پایه زندگیش است. سال هایی که نه برای بچه تکرار می شوند نه برای تجربه مادر و پدر بودن.

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

نسخه پیچی

بعضی آدم ها آگاهانه یا ناآگاهانه تلاش می کنند دیگران را شکل خودشان کنند. گاهی دیدشان بر اساس تجربه های شخصی خودشان این طور است و با اعتماد به نفس از این که انگار آن تجربه، تنها تجربه ممکن دنیاست، نسخه می پیچند. گاهی هم راهی را انتخاب کرده اند که باعث درد و رنج بیش تری شده و شاید در گذر زمان می دانند که شاید راه های بهتری هم برای برخورد با موضوعشان وجود می داشت؛ با این حال باز هم بر پایه همان راه، نسخه پیشنهاد می کنند تا شاید با همراهی آدم های دیگری که همان راه را انتخاب می کنند، احساس تنهایی کم تری کنند در درد و رنجشان و بتوانند به تجربه شان عمومیت دهند و در پس این عمومیت بخشی کمی آرامش واهی پیدا کنند.

آدم های سالم و طبیعی تر برای دیگران نسخه نمی پیچند؛ شاید می دانند اگر راه تعادلی در زندگیشان پیدا کرده اند و با انتخاب، دنبالش می کنند، حقیقی باشد، دیگران ممکن است آن قدر شیفته این آرامش نهفته شوند تا به روش خودشان پیدایش کنند.

حراج ویژه

پیامکی از قبل آمده که یکی از مراکز آرایشی بهداشتی رایج این جا، قرار است 18 می حراج ویژه داشته باشد برای اعضا. اعضا هم کسانی هستند که با مبلغ کمی، کارت عضویت خریده اند به عنوان دریافت امتیاز پس از هر خرید.

می خواستم سر بکشم ببینم چه خبر است. ولی همان روز، یادم رفته بود.

بعد از کار، می روم مرکز خرید نزدیک خانه تا خودپرداز پیدا کنم برای پرداخت اجاره ماهیانه اتاقم. چشمم که به نماد مرکز آرایش بهداشتی می افتد، یاد روز حراج ویژه می افتم. نزدیک تر می روم. خطی مشخص کرده اند و فقط اعضا را راه می دهند. قبل از ورود، بروشوری بهم می دهند که موارد تخفیف خورده را نشان می دهد، به همراه یک پلاستیک بزرگ. پلاستیک را نمی گیرم؛ من قرار است فقط رژ لب پیدا کنم و پاک کننده آرایش از چشم... پلاستیک لازم نمی شود! می دانم اگر لیست نکنم، اتفاق خطرناکی ممکن است کیف پولم را تهدید کند!

کمی بین قفسه ها قدم می زنم تا دنبال این دو مورد بگردم و باقی موارد را هم نگاهی کنم...! بعضی موارد که 20 درصد تخفیف خورده اند، روی برچسبشان، 10 درصد تخفیف بیش تر ویژه اعضا نوشته شده. کم کم دستم به ماشین حساب موبایلم می رود تا معنی ارزش 70 درصدی موارد را بهتر بفهمم. نمی دانم اثر برچسب ها و ماشین حسابم است یا اثر رفت و آمد خریداران که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود؛ هرچه هست، ضربان قلبم را حس می کنم. به طرف در وروی می روم و کیسه بزرگ را که پس داده بودم، می گیرم.

از بین خریداران، کم تر از تعداد انگشتان یک دست، مرد می بینم. خانم ها با هیجان جا به جا می شود و بازاریاب های هر مدلی سرگرم توضیحند. تعداد خانم هایی که وارد مرکز می شوند بیشتر و بیشتر می شود با تمام شدن ساعت اداری بیشتر شرکت ها.

یکی هم تابلو به دست انتهای صف پرداخت ایستاده. روی تابلو نوشته "صف پرداخت از این جا شروع می شود."

خیلی با خودم گفتمان کردم که به جای هم پاک کننده آرایش چشم و هم شیر پاک کننده صورت، همان اولی را بردارم. کیسه بزرگ را چند بار بررسی کردم که هیجان و تپش قلبم، خیلی فراتر از فکر اولیه ام نشود؛ با این حال پرداخت نهایی 2.5 برابر هزینه لیست اولیه ام بود گرچه بسته بزرگ قرص امگا 3 را که گران ترین مورد سبد خریدم بود، با 15 دلار تخفیف خریدم و انتخاب خوبی بود!

کهیر

آدم های مختلف به چیزهای مختلف حساسیت دارند:

- گرد و غبار هوا
- گرد افشانی گیاهان
- خاک
- لبنیات
- میوه های پرزدار مثل هلو و از این دست
- غذاهای مختلف
- مواد شوینده
و ...

بعضی وقت ها، حساسیت ها آن قدر شدید است که آدم در اوج شگفتی خودش، کهیر می زند.

بعضی آدم ها هم به نزدیکی شدید و ناگهانی آدم های دیگر حساسیت دارند؛ از آن نزدیکی هایی که هیجانی و بدون این که انتظارش را داشته باشی، در فورانش قرار می گیری؛ آن قدر که فرصت نمی کنی خودت را پیدا کنی و حس می کنی داری غرق می شوی؛ در برابرش کهیر می زنی و در خودت می سوزی.

شاید آدم نتواند همیشه با واکنش های طبیعی روحی یا فیزیکی ش بجنگد. شاید اگر آدم، خودش و حساسیت هایش را درک کند و بشناسد، آرام تر با خودش و کهیرهایش برخورد می کند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

عینک

عینکم گم شده. سر جلسه تیمی هفته پیش، یادم رفت از روی میز برش دارم. ای میل زدم به تمام هم کاران تیم؛ از خانم مسوول آشپزخانه و آن ها که گردگیری می کنند هم پرسیدم. پیدا نشد.

چند روز بعد، یکی از هم کاران هندی ام برایم توضیح داد که مطلبی خوانده که محو دیدن تصاویر به خاطره یا اثری از کودکی برمی گردد که باعث می شود آدم ناخودآگاه بعضی تصاویر را نادیده بگیرد. می گوید خودش عینک می زده ولی با فکر کردن به این موضوع به خاطر آورده که در کودکی از نور شدید وحشت داشته و این روی قدرت بینایی ش اثر داشته. بعد از مدتی تمرین خودآگاهانه، دیگر به عینک نیازی ندارد. برایم لینکی می فرستد که درموردش بخوانم.

نظر جالب و بحث برانگیزی است. تلاش می کنم توضیح دهم که درمورد من چندان نمی تواند کاربردی داشته باشد. من از وقتی رفتم دانشگاه، برای دیدن تخته و نوشته های دور نیاز پیدا کردم عینک بزنم.

عینکم پیدا نشد ولی به موضوع جدیدی برخوردم گرچه خیلی منطقی نیست ولی جالب است. دنبال انتخاب قاب جدید هستم با این حال با امید و خوش بینی به دور نگاه می کنم؛ چه کسی می داند!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

سوره دل تنگی

سوگند به دل تنگی،
و تو چه دانی که دل تنگی چیست...

دل تنگی در لباس اداری،
بین مردان بازو کلفتی که تاتو دارند،
بین آدم های رسمی با کلمات پیچیده،
بین آدم هایی که صبحانه چیلی می خورند یا نودل هایشان را هورت می کشند،
بین پروژه هایت که قطرشان هر روز روی میزت بیش تر می شود،
بین سرک کشیدن ها به ریسنت دات کام برای لحظه ای پناه بردن به فال حافظ،
بین سپردن زمان به پختن نهار برای فردا و پس فردا،
بین دست و پا زدن در میان زبان های نا آشنا و آشنا،
بین فهمیده نشدن ها از آن ها که زبانت را می فهمهند و نمی فهمند،
بین خود نفهمی هایت،
بین بی خبری،
بین دوری،
بین گم شدگی،
در قلبی که می شکند و می لرزد،
در میان باران،
قلبی که هر روز از تنگی، گشادتر می شود.

سوگند به دل تنگی،
همان که کاش هیچ وقت ندانی که چیست.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

نشانه

این یک نشانه است؛ نشانه ای از پایان دوره ای که برای اولین بار در زندگیم جرات کردم برایش قدم بردارم.
این یک نشانه است؛ نشانه شخصی برای پایان دوره ام و شروعی پر از امید و تلاش های تازه.
به امید امید، به امید روشنایی.

انتظار از زندگی

گاهی وقت ها فکر می کنم یکی از ریشه های رنج و ناراحتی، انتظار داشتن از زندگی است. اگر باور داشته باشم که تمام زندگی، بخشیدنی بوده و هر آن چه می آید و می رود، بخشی از لطف و بخشایش، راحت تر زندگی می کنم و کم تر درد می کشم. هر چه بی توقع تر از زندگی باشم، سبک تر زندگی می کنم، کم تر افسوس می خورم و نعمت هایی را که از سر لطف برای مدتی داده شده، روشن تر می بینم و شایسته تر سپاس می گزارم.

زبان

به نیروی جدید نیاز داریم برای پشتیبانی و طراحی بخش های مالی نرم افزار.
هم کار پر سابقه ام که فیلیپینی است رزومه جدیدی را بررسی می کند. صدایش هنگام گفت و گو با خانم مدیر چینی مالزیایی ام می آید:

- چینی است؟
- آره، این دختر چینی تحصیلات و سابقه مرتبط با بخش مالی دارد.
- این مدرکی که در رزومه اش نوشته، مدرک زبان انگلیسی است؟ (با تعجب)
- آره، چینی ها معمولا وقتی برای شغلی اقدام می کنند، مدرک معتبر زبان انگیسی هم ارائه می دهند.
- ...

چند روز بعد هم کار پر سابقه فیلیپینی ام با دو نفر دیگر از هم کاران دیگر -یکی فیلیپینی و دیگری هندی- و دو تا از مدیران، در اتاق مدیر چینی سنگاپوری ام جمع شده اند تا با تماس تلفنی، با دختر چینی متقاضی مصاحبه تخصصی کنند. قرار است مثل همیشه، سوالات تخصصی درباره نرم افزار و تنظیمات استاندارد بخش مالی اش بپرسند.

پس از مدتی، یکی شان از اتاق بیرون می آید و یکی از هم کاران چینی مالزیایی را صدا می کند؛ گویا نیاز دارند بعضی سوال ها را به چینی ترجمه کنند...

مدتی می گذرد و دو هم کار فیلیپینی با چهره هایی خندان از اتاق بیرون می آیند؛ اولی به شوخی به دومی می گوید:

- ممکن است سوال را دوباره تکرار کنی؟ فکر می کنم تلفن مشکل دارد!

و هر دو می خندند. وقتی جویا می شویم که چه شده، یکی شان با لب خند توضیح می دهد که خیلی وقت ها بعد از پرسیدن سوال، متقاضی چینی این جمله را می گفته؛ بعد که هم کاری که چینی می دانست همان سوال را به زبان چینی تکرار می کرد، متقاضی می توانست جواب دهد.

می گفتند این متقاضی چینی در زمینه مالی اطلاعات خوبی دارد ولی با این سطح زبان انگیسی در ارتباط با کاربرها، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با بقیه اعضای تیم شانس کمی دارد و نمی تواند ارتباط برقرار کند.

یادم می آید که هم کارم از این که متقاضی چینی، مدرک زبان را به رزومه اش ضمیمه کرده بود، شگفت زده شده بود.

دلم برای دختر چینی می سوزد؛ شاید این قصه خیلی از ما باشد که زبان انگلیسی، زبان رایجی در جامعه مان نیست. گرچه با تحصیل و امتحان، تلاش می کنیم خودمان را به زبان انگیسی زبان ها نزدیک کنیم، باز هم تلاش بیش تری نیاز داریم تا بتوانیم خودمان و تخصص مان را نشان دهیم و با دیگران ارتباط برقرار کنیم. باز هم فیلیپینی ها، هندی ها و مردمان کشورهایی که زبان انگلیسی در کنار زبان ملی شان به طور گسترده استفاده می شود، برای پیشرفت فضای بازتری دارند.

روان بودن در زبان انگلیسی و توانایی برقراری ارتباط و بیان خود، حتی از دانستن تخصص ویژه هم مهم تر است؛ چرا که خیلی وقت ها محیط های کاری با داشتن میزان مشخصی دانش و توان مندی، به متقاضی فرصت یادگیری و پیشرفت در فضای کاری می دهند ولی اگر زبان ندانی، نمی توانی خودت، نظراتت و دانشت را بیان کنی و با دیگران ارتباط موثر برقرار کنی. فضای کاری چنین فرصتی را برای سعی و خطا در برقراری ارتباط کم تر به کسی می دهد.

سبک، آرام و جاری

حضور بعضی آدم ها در زندگی آدم این طوری است.

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

نگاه

شنبه هفته آینده، انتخابات مجلس برگزار می شود. چیز زیادی در موردش نمی دانم. از آن جا که مدت ها پیش، پیامکی دریافت کرده بودم کمی تحقیق کردم که لازم است است در رای دادن شرکت کنم یا نه؛ این جا قوانین خاصی دارد و همیشه امن تر است بدانی. رای دادن اجباری است و فقط شهروندان می توانند رای دهند. می دانم شنبه برای شرکت هایی که کار می کنند، تعطیل است. از همین حد بیش تر نمی دانم.

مانده ام این جا که به هر مناسبتی، حراج می شود، حراج ویژه دوران انتخابات هم دارد یا نه!

زمان

می گوید وقتی برگردد آقای سین سراغش را می گیرد که این چند وقت نیامده پیاده روی. می گوید آقای سین، سرهنگ بازنشسته ای است که هنگام پیاده روی بامدادی در پارک کوچک سر خیابان با هم آشنا شده اند.

یک جای قلبم، خوش حالم که منظم پیاده روی می کند و دوست جدید پیدا کرده؛ یک جای دیگر قلبم هم فشرده می شود که بابا که وقتی 5 ساله بودم با شادی و عشق با من می رقصید و تلاش می کردم پاهایم را مثل او جا به جا کنم، حالا به دسته مردان بازنشسته ای که همیشه در پارک می دیدم، پیوسته.

گذشت زمان واقعیتی است که باید با آن کنار آمد. فقط قلبم می گیرد که دور از هم، در شتاب زمان پیش می رویم.

سالم و پر از آرامش و شادی نگهش دار.

بسوزان

اگر داری مرا از روی آتش می گذرانی،
خالصم کن، خالصم کن، خالصم کن، خالصم کن...

مبل چرمی

مبل چرمی مثل آدم اتو کشیده ای است در کت و شلوار؛ خشک و جدی و پر از چهارچوب.

بی جواب

از وقتی که نمی دانست کی شروع شده است، از خودش می پرسید: "آیا این واقعی است؟".
در میان راه که بود، مرتب از خودش می پرسید: "آیا این واقعی است؟".
وقتی که دیگر تمام شده بود، از خودش می پرسید: "آیا واقعی بود؟".
ماه ها که نمی دانست چه قدر گذشته است، هنوز از خودش می پرسید: "آیا واقعی بود؟".

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

میز گرد

نهار رفته بودیم بیرون. دور یکی از میزهای گرد فود کورت نشسته بودیم. ما چهارتا خانم با هم صحبت می کردیم؛ یکی بچه دار شده ولی چون مقیم است تنها دو ماه مرخصی داشته در برابر شهروندها که چهار ماه مرخصی دارند. حالا تنها و بدون پشتیبانی خانواده خودش یا هم سرش که این جا نیستند، در مراقبت از دختر دو ماهه اش، با سختی هایی رو به رو شده؛ هر کسی نظری می دهد و مدیر جدیدم هم از تجربه خودش وقتی پسر اولش به دنیا آمده.

دو هم کار دیگر، جفری و ری که نهارشان را تمام کرده اند، در سکوت و با تمرکز تمام حواسشان به آیفون هایشان است. هر کدام جدی به نظر می رسند و سرگرم آیفون خودشان.

راه که می افتیم، هر دو جلوی من و هم چنان سرگرم آیفون هایشان هستند؛ دارند با هم بازی می کنند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

خاکستری

خاکستری، دل نشین و جرقه هایی از شور زندگی...

نسبی

این جا استواست؛ جایی که مسیر پیاده روی از یک ایستگاه مترو تا ایستگاه بعدی ساعت 10.30 شب، یک سوم همان مسیر به نظر می رسد نسبت به پیاده روی هنگام 12 ظهر.

منگ

احساس می کنم خواب بوده ام؛ یادم نمی آید از کی، ولی طولانی.
احساس می کنم از خوابی بلند بیدار شده ام؛ منگم، نمی دانم کجا بوده ام، نمی دانم چند وقت است گذشته.
گذشته؟! از کی؟ از کجا؟
الان کجایم؟ این جا چه می کنم؟
رویاهایم، رویاهایم را کجا گذاشته ام؟ هر چه می گردم پیدایشان نمی کنم. به خودم می لرزم. هیچ کدامشان را به خاطر نمی آورم.
نکند آن قدر خوابیده ام که رویاهایم کنار پنجره و زیر نور آفتاب خشک شده اند؟ نکند آن قدر خواب بوده ام که رویاهایم از روزی به واقعیت رسیدن، نومید شده اند و از پنجره پر کشیده اند و پی آرزوهای خودشان رفته اند؟

بدنم را جا به جا می کنم؛ هنوز کاملا همه جایش را حس نمی کنم. تلاش می کنم قسمت هایی را که بیش تر دوست دارم، به یاد بیاورم. کم کم خودم را حس می کنم. ولی، ولی، بال هایم، بال هایم... بال هایم دیگر چه شدند؟ کی این طوری شدند؟ در این خواب، کجا بودم که این طور سوخته اند؟

تنها دل گرمیم آن است که قلبم هنوز می کوبد و چشمانم هنوز رقص نور آفتاب را دوست دارند؛ که هنوز شعاع های نور را دنبال می کنند تا کنج ترین جای لب پنجره را انتخاب کنند؛ شاید گل دان های نو بکارم و آن جا بگذارم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

بیش تر و کم تر

خیلی عجیب است. در گذر زمان، تعداد آدم هایی که اطرافم می شناسم، بیش تر شده ولی من مدتی است حتی برای گفت و گوهای ساده روزانه هم نمی توانم با کسی حرف بزنم یا درد دل کنم. خیلی عجیب است که در گذر زمان، تنها و تنها تر می شوم با وجود این که در شبکه مجازی، دوستان بسیاری داشتم و آدم های زیادی را می شناسم.

در سالی که گذشت، از پس اتفاق هایی گذشتم که دیگر کم تر به کسی اعتماد می کنم. نه این که مشکل از طرف کسی باشد؛ شاید بیشتر یاد گرفته ام که دیگر حتی با دوستانم هم با روح و احساسی عریان رو به رو نشوم؛ یاد گرفته ام ما آدم های بسیار پیچیده ای هستیم. شاید یاد گرفته ام که تنها خداوند است که می توان در برابرش با آرامش و بی هیچ پرده ای از احتیاط، عریان بود.

قاب

دل تنگی هایم را قاب می کنم، قابی چوبی با حاشیه قرمز شاید هم ارغوانی یا نیلی. به دیوار اتاق می آویزمش و هر وقت که دلم گرفت نگاهش می کنم و لب خند می زنم...

گل دان

گل دانی که می خری با گل دانی که با دستانت می کاری، فرق دارد. گل دانی را که می خری، آب می دهی و مراقبش می شوی تا همان طور زیبا بماند. ولی به گل دانی که خودت کاشته ای، دل بستگی داری؛ مراقبش می شوی تا آرام آرام رشد کند. نمی دانی چه می شود؛ می ماند و در خاک جدید دوام می آورد و می بالد یا در این دگرگونی، تاب نمی آورد و پژمرده می شود. می خواهی ببینی چه شکلی می شود و چه طور تغییر می کند. شاید این جادوی هستی بخش برخورد دستان و خاک است که روحت را به خاک و ریشه گل دان تازه پیوند می زند.

تیک تاک

ساعت بدنم می نوازد؛ تیک تاک، تیک تاک...

ساعت بدنم را دوست دارم؛ هر از چند گاهی به یادم می آورد که زندگی با تمام شگفتی هایش فراتر از من در جریان است.

خود اندیشه

چند سالی هست که با هم کار می کنیم؛ از این پروژه به آن پروژه. چهره های همه مان تغییر می کند. هر وقت به عکس روی کارت اداری هر کداممان نگاه می کنم و به چهره خودمان، این را بیش تر حس می کنم.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.

می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.

پاک پاک پاک

اتاق عوض کرده ام.
هم خانه ای میانماریم هم تاکید می کند که خانم صاحب خانه بسیار روی پاکیزگی حساس است. دارد نشان می دهد روی کابینت های آشپزخانه را بعد از هر استفاده، چه طور با دستمال های پارچه ای پاک کنم. در حالی که به او گوش می دهم، با خودم فکر می کنم یعنی ادلین در پاکیزگی از مامان که ذره ای گرد و خاک را هم تاب نمی آره، به پاکیزگی حساس تره؟