پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

این جا، آن جا، هرجا برف

برف می آید. چند روز بعد، دوباره روی برف، برف می آید. نه مثل آن وقت ها که خانه بودم. آن زمستان های سرد و خشک که چند روزی برف می آمد و همه بچه ها ذوق زده آدم برفی درست می کردند. آن برف فرق داشت؛ می آمد، می نشست و بعد از چند روز آب می شد؛ انگار نه انگار که آمده. جنسش هم فرق می کرد، توی مشت آدم جمع می شد؛ گلوله می شد. این جا برفش جور دیگری است؛ هر بار یک جور برف می آید؛ با اندازه های مختلف، با زاویه های مختلف بارش و حتی حرکت مختلف. عجیب این است که وقتی می نشیند، حالت پودر دارد؛ توی مشت جمع نمی شود، گلوله نمی شود، به هم چسبندگی ندارد. تا حالا، آدم برفی ندیده ام؛ البته بچه ها روی برف اسکیت بازی می کنند و جیغ شادی شان در پارک ها به گوش می رسد وقتی از شیب برفی، سر می خورند و می آیند پایین. بچه ها همیشه راهی برای شادی پیدا می کنند.

روزهایی که برف زیاد است، انگار دارم به داستانی مصور نگاه می کنم. برف، کلی شغل ایجاد می کند. اول یک ماشین به اندازه عرض پیاده رو، راه می افتد برف های پیاده رو را کنار می زند. بعد ماشین بزرگ تری می آید که عریض تر است و شاخه تیغه اش عرض کوچه را می پوشاند تا برف های وسط کوچه را پاک کند. بعد چند تا آدم می آیند دم در خانه. با دست کش های ضخیم، سطلی را به دست گرفته اند و با دست دیگر از داخل سطل نمک برمی دارند و می پاشند روی برف های کنار پیاده رو؛ با حالتی که انگار دارند به مرغ ها دانه می دهند... نمک به آب شدن یخ ها کمک می کند. این جوری کنار باغچه ها هم چنان سفید می ماند و دیواره برف با هر بارش، بلند تر می شود ولی پیاده رو ها و مسیر ماشین ها کم تر برفی است و حرکت راحت تر می شود.

هیچ نظری موجود نیست: