سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۱

آن ناشناس

شنیده ام او هر چند شب یک بار می آید شرکت، همه جا را تمیز می کند؛ ظرف هایی را هم که در ظرف شویی آشپزخانه کوچک باقی مانده، می شوید. آن قدر دیر وقت می آید که کم تر کسی دیده اش؛ کم تر کسی می شناسدش.

آن روز صبح که رسیدم سر میز کارم، لیوانم را پیدا نکردم. همیشه گوشه میز می گذارمش. با لیوان های گروهی شرکت که آرم دارند و در یک رنگ و اندازه، فرق دارد. مدتی بود دیواره های داخلی اش کمی ته رنگ چای گرفته بود؛ هر چه می سابیدمش، نمی رفت. آن روز صبح، هرچه گشتم، پیدایش نکردم. آخرش در آشپزخانه کوچک کنار باقی ظرف ها و لیوان های شسته شده، دیدمش؛ دیوارش سفید شده بود و از تمیزی برق می زد.

دلم می خواست برای او که در سکوت می آید و در سکوت می رود، یادداشت بگذارم و ازش تشکر کنم. تشکر کنم که بدون این که وظیفه اش باشد، لیوان شخصی مرا هم از روی میز کارم برداشته و با این دقت و ظرافت شسته. پشت دیواره لیوان سفیدم که از تمیزی برق می زد، دقت و وجدان کاری آدمی را می دیدم که بدون حضور کسی، کارش را آن طور که می خواهد، انجام می دهد؛ نه لزوما از سر ناچاری و وظیفه.

هیچ نظری موجود نیست: