شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

اول صبح

صبح به زور از خواب پا شدم. دلم می خواست بچسبم به تختم. نمی شد؛ دیر می شد. به امید شیر چای داغ صبح بودم که بیدارم کند. صبحانه خوران به اخبار گوش می دادیم؛ داشت از دستگیری دو مظنون می گفت، یکی در تورنتو، یکی در مونترال. می گفت نقشه داشته اند بلایی سر بخشی از خط راه آهن بیاورند. یکی شان اهل یک کشور است یک سر آفریقا و گویا دیگری از کشوری دیگر آن یکی سر آفریقا؛ فصل مشترکشان هم تماس با القائده در ایران...

دیگر چه نیازی بود به نوشیدن باقی شیر چای؟ خبر آن قدر برایم عجیب و شوکه آور بود که بیدار بیدار بودم دیگر. بین شنیدن خبر، صدای داداش خان را می شنیدم که داشت پیشنهاد می کرد اگر کسی سر کار از این موضوع حرف زد، خودم را بی علاقه به سیاست نشان دهم. خوب، البته نگرانی هم لازم نبود. من کلا نه علاقه ای به سیاست دارم نه دانشی درباره آن. ولی این داستان آن قدر دور از ذهن و باور نکردنی بود که جز این که دهانم از شگفتی باز بماند، واکنش دیگری نداشتم. نمی توانستم شگفتی و ناباوریم را از چنین داستان پردازی بیان نکنم.

به لطف داستان پردازی های رسانه های خارجی و تفاوت زبان و فرهنگ دیپلماتیک و سیاسی داخلی، چهره ایرانی بیش از پیش ترسناک تر جلوه داده می شود. بگذریم از این که آدم هایی که چشم و عقلشان کاملا وابسته به رسانه های هدف دار نیست، این خبرها را از گوشی می شنوند و از گوشی دیگر در می کنند. گاهی وقت ها که نظرها و حرف های مهاجرهای نسل چندمی از کشورهای غیر آمریکای شمالی را می شنوم، آرام تر می شوم. می فهمم آن ها هم از شرایط نسبتا مشابهی می آیند. بعضی هاشان از کشورهایی هستند که تجربه مشابهی دارند از آن چه واقعا درون کشور خودشان دیده اند و آن چه در رسانه های خبری می بینند.

هیچ نظری موجود نیست: