یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

یک روز هندی

یکی از هم کارانم نهار دعوتمان کرده بود یک رستوران هندی. تولد یک سالگی پسرش بود. از حضور در جمعشان خوش حال بودم. همسرش بعد از مدت ها تلاش بالاخره توانسته بود این جا شغل خوبی پیدا کند و با پسرش از هند برگشته بود سنگاپور. حالا که هر دو درآمد داشتند، باز دور هم این جا سقفشان یکی شده بود.

عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.

۱ نظر:

mohammad:) گفت...

:)
بعضی ازدواج رو قانونی میدونن
بعضی مقدس
یه گروه همه دار و ندارشون رو خرج می کنن که کسب آبرو کنند و اعتبار
فکر میکنم
چقدر قشنگه اگه
دو تا آدم
به خواست قلبی خودشون
ازدواج کنن
همراهی سنت قشنگه
اگه آدما همراه باشن