یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

تنگ

دلم برای باور تنگ شده؛ برای هزارمین بار، بی نهایت... دلم برای تمام لحظاتی که در تمام تنهایی ها پشت میزی می نشستیم و چای می نوشیدیم و حرف می زدیم، چنان تنگ شده که گلویم فشرده می شود. در تمام این سال ها همان گفت و گوهای هم موج و پر از درک برایم پر رنگ مانده. هیچ وقت ندانستم این قدر درکش می کردم یا آن قدر تنها بودم که در پس حرف های بالغانه و عمیقش پناه می گرفتم و می بالیدم. گرچه او یک سال و اندی بیش تر این جا نبود، همیشه در خاطر من هم دم چای و گفت و گوهای بلند از این در و آن در باقی ماند؛ دوستی که خیلی وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

۵ نظر:

فراندیش گفت...

قاصدکم
فکر کنم اون هم دلش برات خ ی ل ی تنگ بشه.
می آییم می رویم
می اندیشیم که شاید خواب بوده ایم..

این چیزایی که گفتی، فکر می کنم برای هممون ملموسه. یه متنی رو الان خوندم که سال 2009 نوشته بودمش. خیلی احساساتش شبیه این متن تو هست..
زنده باد دوستیهایی که موقعیت جغرافیایی اثری روی کیفیتشون نداره..هر وقت که بهم می رسند همون سیالیت و یکرنگی "باز" هم هست

قاصدک وحشی گفت...

آره، همین طوره...
البته مطمئن نیستم برای اون این طور باشه. اون خیلی چیزها اطرافش داشت.
باز هم یاد و قدر اون لحظه های پر از درک و آرامش به خیر.
می آییم، می رویم، می اندیشیم که شاید خواب بوده ایم، که شاید خواب دیده ایم...

mohammad:) گفت...

باور!
چه اسم عجیب و زیبایی !
باور؟
چه کلمه اسرار آمیزی

قاصدک وحشی گفت...

خوب البته اسم ها این جا معمولا مستعارند :)

mohammad:) گفت...

:)