یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

ماه گرفتگی

شب بود. داشتم قدم می زدم تا بروم سراغ مترو و برگردم خانه؛ ذهنم سرگرم مسیر جدیدی بود که باید می رفتم تا به خانه برسم؛ هم زمان کلاف های همیشگی اش را نشخوار می کرد. نگاهی به موبایل انداختم و دیدم پیام و تلفنی داشتم از فرنگیس. پرسیده بود ماه گرفتگی را دیدم یا نه. سرم را بلند کردم و دیدم گردی روشن ماه، سایه دار شده و مرتب تاریک تر. همان جا کنار خیابان ایستادم و نیم ساعتی زل زدم به ماه گرفتگی. آدم ها از کنارم رد می شدند. بعضی هاشان نگاه کردند و ایستادند. یاد خیلی قبل ها هم افتادم؛ شبی که قرار بود دیر وقت ماه بگیرد. برادرم لحاف و تشک پهن کرده بود روی پشت بام و خودش را آماده کرده بود برای تماشای ماه گرفتگی. من فقط رفتم بالا و سری کشیدم و برگشتم. آن همه شوق و کنجکاوی برادرم در سکوت، به یادم ماند.

دیشب ناگهان و بدون آمادگی قبلی، ماه گرفتگی را وسط خیابان تماشا کردم. شگفت انگیز بود و باشکوه؛ احساس می کردم نقطه کوچکی هستم از یک مجموعه بزرگ و بی نهایت زیبا. اگر فرنگیس خبر نداده بود، راهم را گرفته بودم و رفته بودم؛ فرقش در بلند کردن سرم بود و تماشای آسمان. عجیب است که این همه در ساخته و پرداخته های ذهنی دنیای کوچک خودم غرقم در حالی که کمی این ور تر یا آن ور تر، اتفاق های قشنگ و بزرگی می افتد که گاهی ندیده از کنارشان می گذرم و یادم می رود خرده ریزهایی که ذهنم را مشغول می کند در برابر بزرگی و شکوه هستی، هیچ است.

۲ نظر:

mohammad:) گفت...

داشتم میرفتم کلاس
دیر شده بود
ماشینو پارک کردم و درو بستم
به آسمون که نگاه کردم
گفتم چرا ماه تیره شده امشب
ماه رو خیلی دوس دارم از بچگی
بدو بدو سر کلاس
یکی از بچه ها داشت میگفت: ماه گرفتگی رو دیدین؟؟

قاصدک وحشی گفت...

غیر منتظره دیدنش برای منم خیلی جالب بود :)