یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

داستان های زنده

دو شب است که می نشینم کنجی از کافه کتاب خانه و سرگرم خواندن بادبادک باز می شوم که مرا در خودش غرق می کند. هر از چند گاهی سرم را بلند می کنم و مرد نسبتا سال خورده ای با صورت استخوانی را می بینم که میزهای کافه را تمیز می کند؛ قوطی های فلزی نوشیدنی ها را هم جداگانه روی میز دیگری گوشه دوری از کافه نگه می دارد. فکر می کنم شاید می خواهد جداگانه در سطل ویژه قوطی ها بیندازدش یا می خواهد بفروشدشان.

امروز عصر خانم سال خورده با حجابی با عصایش می آید نزدیک و می پرسد می تواند روی صندلی کنار میزی که نشسته ام، بنشیند. مدتی آن جا می نشیند و بعد می رود جای دیگر. بار دیگری که سرم را از روی کتابم بلند کردم، دیدم که رفته سراغ قوطی نوشیدنی هایی که روی میز دور کنجی از کافه چیده شده اند؛ آن ها را بر می دارد و در ساکش می گذارد. در صحنه بعدی می بینمش که جای دیگری از کافه نشسته و به جایی خیره مانده شاید هم دارد تسبیح می شمرد؛ آن قدر منتظر ماند که هوا تاریک شد.

یک ساعتی به پایان ساعت کاری کافه کتابخانه مانده. سرم را بلند می کنم؛ مرد سال خورده و آن خانم سال خورده دارند با هم از کافه می روند. مرد به من لب خند می زند. از زوج سال خورده، آرام و صبور خداحافظی می کنم و نگاهشان می کنم که کنار هم در آرامش در تاریکی به سمت خانه های نزدیک کتاب خانه پیش می روند. با خودم فکر می کنم سرم را کرده ام در کتاب داستان، غافل از این که چه قدر داستان های زنده در حال در اطرافم زندگی می کنند.

هیچ نظری موجود نیست: