جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

گل های به نخ کشیده

گاهی وقت ها که می روم آشپزخانه شرکت، آب بردارم، لیلا را می بینم که نشسته گوشه ای از این اتاق کوچک و گل های مریم، ارکیده یا میخک را به نخ می کشد. می گوید گل های نخ کشیده را می برد معبد برای نذری که دارد. لیلا خانم آشپزخانه است که برای جلسه ها و هر مراسم رسمی، چای و قهوه درست می کند.

گل های به نخ کشیده اش همیشه زیبا هستند. دیروز ازش پرسیدم اجازه می دهد وقتی گل ها را به نخ می کشد، نگاهش کنم و یاد بگیرم. با تعجب و لب خند قبول کرد.

امروز که می روم آب جوش بردارم، می گوید با خودش گل آورده. خوش حال فکر می کنم کاش وقتی از روز شروع کند که من هم بتوانم بروم تماشایش کنم. رشته فکرم وقتی پاره می شود که می گوید باید "پاک" باشم تا بتوانم به گل ها دست بزنم. مکثی می کنم. منظورش این است که دستم را شسته باشم یا حمام رفته باشم؟ می خواهم جواب دهم که برای اطمینان می پرسم یعنی چه. او هم می گوید یعنی که نباید پریود باشم... می فهمم که گل ها برایش مقدسند، ولی باز هم برایم سنگین است؛ ناگهان انگار تمام پیشینه برخوردهای دوران مدرسه می افتم؛ آن جا که وقتی که دوازده، سیزده ساله بودم، کسی مقاله ای می خواند پای صف مدرسه که حضرت زهرا هیچ گاه پریود نشد... و من هیچ وقت نتوانستم هضم کنم اولا چنین چیزی چه طور ممکن است؟ دوم این که مگر پریود شدن چه مشکلی داشت که باید عنوان بخورد که این اتفاق برایش نیفتاده؟ و از همه مهم تر چه طور ممکن است چنین جمله ای در برابر دختران نوجوانی مطرح شود که با تغییرات طبیعی رو به رو هستند و گاهی در بحران درک تغییراتشان، دست و پنجه نرم می کنند.

چند لحظه ای درنگ می کنم و فکر می کنم چند مذهب در دنیا وجود دارد که برای نیایش و ارتباط با مبدا هستی هیچ قید و بند و محدودیتی قایل نمی شوند؟ و مگر نه این که فرآیند پریود شدن، خود زندگی است؟ مگر نه این که این همه با دوره زندگی گل ها شباهت دارد؟

گرچه این سوال ساده و بی غرض، خوش حالی یادگیری به نخ کشیدن گل ها را در من خاموش کرد و ذهنم را درگیر سیری آشنا که جایی از تاریخ زندگیم با آن سر و کله زده بودم؛ گرچه امروز آن قدر روز شلوغی بود که دیگر حتی فرصت نکردم برگردم آشپزخانه تا به نخ کشیدن گل های لیلا را تماشا کنم، ولی یادم آمد نیروی یگانه ای که می خوانمش، فرای هر چیز است و با من، هر گونه که هستم در صلح و مهر؛ آن قدر همیشگی و نزدیک که هر جا و هر گونه باشم، صدایش می کنم، چه بخواهد بشنود یا نه!

حالا باز باید دنبال فرصتی باشم که لیلا با خودش گل بیاورد.

۱ نظر:

بهاره گفت...

من هم یاد همین اصرارهای بی معنی دوران مدرسه افتادم.