یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

خسته ولی پر از غرور

جمعه روز سختی بود. از صبح، دو هم کار ارشد در اتاقش بودند و متمرکز تا عصر روی مساله ای کار می کردند. بازتاب یکی از مدیران خرید در بازنگری ممیزگری، مشکلی در سیستم در پردازش برخی داده ها نشان داده بود. ممیزگرا ها هم که نگاهشان همیشه در پی شکار شکافی در داده ها و فرآیندهاست. حالا مدیرم باید گزارش گسترده و مشخصی از مشکل سیستم، اثراتش و روی کرد های میان مدت و بلند مدت برای حل مشکل در برابر ممیزگرها ارائه می داد. با هم کاران ارشد سه تایی سرگرم بررسی و آماده سازی برای ارائه و حل مشکل بودند تا ماجرا از این وخیم تر نشده.

نزدیک 6 عصر، هم کاران ارشد هم چنان در گوشه ای بخش دارند روی گزارش کار می کنند. آقای مدیر می آید سر می کشد و نظری می دهد. برای هر سه شان روز پر تنشی بوده. ناگهان مدیرم با خوش حالی دست هایش را به هم می کوبد و خبر می دهد که دخترش به مرحله نهایی مسابقات شنای نوجوانان سنگاپور راه پیدا کرده! چهره خسته اش پر از شادی و غرور است. ازش می پرسند مرحله نهایی کی است. می گوید همین امشب! و در مقابل نگاه های پرسانمان می گوید که خانمش قرار است تا نیم ساعت دیگر بیاید شرکت دنبالش تا با هم بروند تشویق دخترشان در مرحله نهایی!

آقای مدیر، آدم باهوش و چالش طلبی است؛ چهره اش از چالش طلبی دخترش هم در مسابقات شنا از آن خوش حالی ها داشت که به ندرت آدم در چهره کسی می بیند!

۱ نظر:

بهاره گفت...

باباهای ما هم وقتی موفق می شویم حتما همین طوری در محل کارشان خوشحالی شان معلوم است :)