پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

چماق به دست های درونی و بیرونی

گاهی وقت ها که به سیر زندگیم نگاه می کنم، به خودم یادآوری می کنم که من از جامعه ای برآمده ام سرکوب گر. جامعه ای که در آن همیشه بدیهی ترین ابعاد وجود، سرکوب می شود و احساس احساس و بیانش، معمولا جایی در بین همان سال های مدرسه، گم می شود.

از جامعه سرکوب گر بیرون کشیده ام ولی با سرکوب گری های فردی نهادینه شده ام (!) چه کنم که جایی که نمی دانم کجاست، در تار و وجودم ریشه دوانده اند. سرکوب گری های فردی را وقتی درک می کنم که با آدم هایی از جوامع مختلف برخورد می کنم. این همه سرکوب و کنترل در احساس احساسات و بیان گری فکر و احساس از کجای این وجود بیرون می زند؟

پیدا کردن و تسویه کردنشان با صلح با خود و زندگی، زمان می برد؛ می دانم. پیدایش می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: