سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

خود اندیشه

چند سالی هست که با هم کار می کنیم؛ از این پروژه به آن پروژه. چهره های همه مان تغییر می کند. هر وقت به عکس روی کارت اداری هر کداممان نگاه می کنم و به چهره خودمان، این را بیش تر حس می کنم.
زمان می گذرد؛ طبیعی است. جلویش را هم نمی شود گرفت؛ این هم طبیعی است. فقط گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم در پس این سال ها و پروژه ها و تغییر چهره ها، در زندگی هم کاران اطرافم تغییرات روشنی رخ داده؛ چند تایشان زندگی خانوادگی تشکیل داده اند، دو تاشان به تازگی مامان شده اند؛ دو تای دیگرشان هم بابا شده اند؛ پسر یکی شان مدرسه می رود و برایش دنبال کلاس آموزش زبان چینی می گردند.
مدتی است ذهنم پیوسته به این فکر می کند که کندی روند تغییر در ابعاد دیگر زندگی من، از راه و روش و نگاه خودم به زندگی است یا از جامعه کوچک و مهربان استوایی که با این که به من فرصت های زیادی برای شناخت خودم داده، ولی انگار فرسنگ ها با من و آدم های شبیه من فرق دارد؟ یا شاید بخشی از این و بخشی از آن.

می توانم نظم اجتماعی و خوبی های مردمانش را یادآوری کنم؛ با این حال انگار من این جا یک مریخی هستم که همواره دست و پا می زند خودش و زندگیش را نگه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: