چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

منگ

احساس می کنم خواب بوده ام؛ یادم نمی آید از کی، ولی طولانی.
احساس می کنم از خوابی بلند بیدار شده ام؛ منگم، نمی دانم کجا بوده ام، نمی دانم چند وقت است گذشته.
گذشته؟! از کی؟ از کجا؟
الان کجایم؟ این جا چه می کنم؟
رویاهایم، رویاهایم را کجا گذاشته ام؟ هر چه می گردم پیدایشان نمی کنم. به خودم می لرزم. هیچ کدامشان را به خاطر نمی آورم.
نکند آن قدر خوابیده ام که رویاهایم کنار پنجره و زیر نور آفتاب خشک شده اند؟ نکند آن قدر خواب بوده ام که رویاهایم از روزی به واقعیت رسیدن، نومید شده اند و از پنجره پر کشیده اند و پی آرزوهای خودشان رفته اند؟

بدنم را جا به جا می کنم؛ هنوز کاملا همه جایش را حس نمی کنم. تلاش می کنم قسمت هایی را که بیش تر دوست دارم، به یاد بیاورم. کم کم خودم را حس می کنم. ولی، ولی، بال هایم، بال هایم... بال هایم دیگر چه شدند؟ کی این طوری شدند؟ در این خواب، کجا بودم که این طور سوخته اند؟

تنها دل گرمیم آن است که قلبم هنوز می کوبد و چشمانم هنوز رقص نور آفتاب را دوست دارند؛ که هنوز شعاع های نور را دنبال می کنند تا کنج ترین جای لب پنجره را انتخاب کنند؛ شاید گل دان های نو بکارم و آن جا بگذارم.

هیچ نظری موجود نیست: