شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

التیام

می خواستم از پله ها بیارمش پایین. سنگین تر از آن بود که فکر می کردم ولی خوب کوتاه نیامدم و تا نیمه های راه را رفتم. ولی همان وسط ها آن قدر برایم سنگین شد که دیگر نمی توانستم نگهش دارم. برای این که تعادلم را حفظ کنم و نیفتم، پایم را سد کردم تا قسمتی از وزنش بیفتد روی پایم. بالاخره تمام پله ها را پایین آمدم. ولی خوب شب، قسمتی از پام چنان بنفش و کبود شده بود که خودم هم ترسیدم. طبق روال از کاه، کوه ساختن، توی ذهنم فکر می کردم این پا دیگر پا می شود برایم یا نکند قسمتیش از بین رفته باشد.

چند روزی رنگ به رنگ شد. از تیرگی و بنفشی رسید به صورتی و گل بهی و حالا کم کم دادد می شود رنگ پوست معمولی. امشب نگاهش می کردم و احساس آرامش عجیبی داشتم. شاید یک جور حس سپاس گزاری که این جور التیام ها فرای تصمیم و اراده شخصی، خود به خود به لطف طبیعت بدن پیش می رود و خودش خودش را ترمیم می کند. با خودم فکر می کردم کاش زخم ها و خون مردگی های روحی یا خراش هایی که روی قلب آدم می نشینند هم همین جوری خوب می شدند، آرام آرام و به خودی خود. رنگ قلب و روح آدم دوباره می شد همان رنگ قبل از خراش ها، همان قدر ساده و امیدوار و کم هراس.

هیچ نظری موجود نیست: