یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

نیاز

منتظر مترو ایستاده ام. حوصله ام سر رفته. دالان مترو خالی است و من نیاز به هیجان دارم، چیزی گرم، شاید از جنس شلوغی. آهنگ های روی موبایلم را بالا و پایین می کنم و هدفون را می گذارم در گوشم.

خانمی کمی آن طرف تر کنارم ایستاده. موهای مشکیش را با پاپیون قشنگ آبی رنگی پشت سرش جمع کرده. از کیفش کتابچه کوچکی بیرون می آورد و نگاه آرامش می رود روی صفحاتش. واژه های روی برگه عربی است. کتابچه دعاست.

هدفون را از گوشم بیرون می کشم. مترو می رسد. من هم به دنبال آن خانم سوار مترو می شوم. می روم صندلی پشتی آن خانم می نشینم. او نشسته و نگاهش روی برگه های کتابچه است. نمی دانم چرا دلم می خواهد آن دور و بر بمانم. آرامش دارم. از پنجره مترو در حال حرکت به بیرون نگاه می کنم و احساس می کنم چه قدر به دعا کردن نیاز دارم...

هیچ نظری موجود نیست: