چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۲

آن دو پیرمرد

دارم از وسط آن مرکز خرید می گذرم. کنج دیوار کافه ای، پیرمردی تنها پشت میز نشسته، قلاده به دست. سه تا سگ کوچک سفید موفرفری دم پایش نشسته اند؛ زبان هایشان بیرون و همه در سکوت.

روبه روی کافه، اسباب بازی فروشی است. دم درش، ماکت های بزرگ چند حیوان چیده شده. کسی دارد به فارسی و با لحن کودکانه تکرار می کند "زرافه، زرافه...". صدای پیرمرد دیگری است. دستش را دراز کرده تا پسرک سه-چهار ساله ای را روی کمر ماکت زرافه بلند قد نگه دارد. چشمان پسرک از هیجان و شادی برق می زند.

هیچ نظری موجود نیست: