یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

آن جا

رد می شدم که دیدمش. کلیسایی قدیمی در آن شهر جدید. از سر کنجکاوی وارد شدم که معماری ساختمان قدیمی را تماشا کنم. داخل ساختمان مراسم نیایش برقرار بود. شمع های روشن، سقف بلند و مردی سفیدپوش که به فرانسوی شمرده و آرام نیایش می کرد؛ دیگرانی که دست هایشان را به هم فشرده بودند و در سکوت به نیایش مرد سفیدپوش گوش می دادند.

نمی دانستم چه می گوید. ولی آرامش آن فضا در بین آدم هایی که نیرویی را در آرامش می خواندند، مرا هم در نیایش فرو برد. دلم می خواست دست هایم را به هم بفشارم و گوشه نیمکتی بنشینم.

هیچ نظری موجود نیست: