یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

خیلی زود

"در زندگیم خیلی زود دیر شد."

پنج شش سال پیش وقتی این جمله را وسط کتاب "عاشق" مارگاریت دوراس خواندم، برایم جالب بود، به یادم ماند.

ولی این روزها این جمله برایم فراتر از جالب بودن است؛ حسش می کنم، انگار با کلماتش زندگی می کنم. شاید می ترسم دیگر دیر شده باشد. شاید می ترسم دیگر نتوانم عاشق شوم. حالا عاشق هم نباشم، می ترسم دیگر نتوانم دوست داشته باشم. ترس چیز مزخرفی است، نومیدی هم همین طور.