شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

هم سن ها

ما هم سن هستیم. او نگران است که قبل از پایان دوره تحصیلی اش تا سال آینده بتواند کار پیدا کند، که بتواند این جا بماند. نگران است که در تمام این سال ها درس خوانده و تجربه کاری ندارد. دارم سعی می کنم بهش امید بدهم که با این تلاشی که می کند برای پیدا کردن کار، حتما تا آن موقع به نتیجه ای می رسد. دارم سعی می کنم از تجربه خودم برایش بگویم. از این که من محیط کار و جنس یادگیری وقت عمل را بیش تر دوست داشتم و دارم. از این که بیش تر آدم فعالیت اجتماعی و پروژه هستم تا تلاش فردی و تحقیق در زمینه مهندسی. از این که پنج سال پیش انتخاب کردم دیگر درس برایم کافی است و کار کردم، راضی هستم. این سال ها تجربه کاری پیدا کردم، زندگی در جوامع دیگر را از بعد دیگری تجربه کردم. با این همه نمی توانم نادیده بگیرم که کار کردن چه قدر مسوولیت دارد و چه قدر شکل زندگی آدم را تغییر می دهد. کار کردن آدم را وارد زندگی جدی تری می کند؛ حداقل برای من که این جوری بوده. می گویم نظرم این است که آدمی که دنبال کار است، بالاخره روزی وارد مرحله زندگی کاری-حرفه ای هم می شود؛ حداقل تا زمانی که مشغول درس خواندن است از انعطاف پذیری زمان و محیط آرام و ایده آل گرای دانشگاه و سبک زندگی دانش جویی لذت ببرد. نه این که درس خواندن خیلی آسان باشد؛ زندگی دانش جویی هم مسایل خودش را دارد، دغدغه های سر و کله زدن با موضوع تحقیق در رشته های تحقیقاتی که جای خودش را دارد. با این همه دانشگاه محیط شبیه سازی شده ساده و ایده آلی است از محیط کاری. حیف نیست تا وقتی آدم آرامش و انعطاف پذیری بیش تری در زندگیش دارد، همه ش نگران باشد؟

من حرف می زنم. وقتی حرف می زنم خودم را هم به یاد می آورم وقتی ترم آخر دانشگاه نگران بودم که کار پیدا می کنم یا نه. می دانم حرف هایم برای او مفهوم چندانی ندارد.

نمی دانم این چه رمزی است که بعضی از ما، از جمله خودم، همیشه نگاهمان به قدم بعدی است؛ به این که بعد چه می شود. یاد آن روزها می افتم که چهار، پنج سالم بود. هر چند وقت از برادرم که برایم "بزرگ" بود، می پرسیدم من کی بزرگ می شوم. همیشه منتظر بودم "بزرگ" شوم؛ انگار قرار بود اتفاق خارق العاده ای بیفتد. گو این که کودکی دوران کم نظیری بود برای خودش، پر از شادی، رهایی، بی مرزی، بدون هیچ تعریف و ساختار از پیش تعیین شده، پر از بازی، پر از کشف و یادگیری.

هیچ نظری موجود نیست: