یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۲

آن ها

جمعه شب بود و دیر وقت. دویده بودم که به این آخرین متروها برسم. گوشه ای خزیده بودم روی صندلی کنار پنجره. حرکت یکنواخت مترو توی تونل تاریک وسط این شب بلند و آرام آخر هفته کرخی لذت بخشی داشت.

سه تا خانم کمی آن ور تر کنار هم نشسته بودند؛ خوش پوش و شاداب، شاید حدودا در دهه ششم زندگی. آقایی که همان حدود ایستاده بود، در حالی که با دوستش حرف می زد، پاکت سیگارش را بیرون آورد و تکانی داد. یکی از خانم ها خوش اخلاق و خوش برخورد شروع کرد به توضیح این که نباید توی مترو سیگار بکشد. این شد شروع یک گفت و گوی پر از شوخی و خنده بین سه تا خانم و مسافرانی که همان دور و بر بودند؛ از سیگار کشیدن در مترو در دهه هشتاد تا رسوایی های اخیر شهردار تورنتو، هر کسی از یک دری حرفی به شوخی و جدی می زد و هر کسی نظری می داد. آن سمت شده بود پر از شوخی و خنده، و آن سه تا خانم شلوغ ترین، شوخ ترین و خوش زبان ترین بین همه.

بین این شلوغی ها، یکی از خانم ها از گروه سه نفره شان گفت؛ از این که دوستان دبیرستان هستند و از آن وقت تا حالا همیشه دوست های هم. این همه هماهنگی و خوش صحبتی و شیطنت از پس آن همه سال آشنایی و دوستی.

تا برسم به مقصد نمی توانستم از آن سه دوست چشم بردارم. دیدنشان قشنگ بود و دل گرم کننده. خوش به حالشان که دوست های قدیمی اند، خوش به حالشان که در یک شهرند، خوش به حالشان که در پس این همه سال تغییر، هم چنان این جوری با هم خوشند.

هیچ نظری موجود نیست: