یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

خالی

تا حالا شده دلت بخواهد یک مسیر نامعلوم را بدوی و بی خیال آدم های اطراف آن قدر تمام مسیر را جیغ بکشی که دیگر نفسی برایت باقی نماند؟

این احساس امروز من بود. به جایش یک مسیر کوتاه معلوم را دویدم بدون جیغ.

دلم برای وقتی پنج-شش ساله بودم، تنگ شد. هر وقت دلم می خواست می رفتم بالای مبل اتاق پذیرایی می ایستادم، به دیوار تکیه می دادم و هر چه قدر دوست داشتم جیغ می کشیدم... از انعکاسش لذت می بردم. امروز خیلی دلم می خواست شجاعت و بی قیدی آن روزها را داشتم؛ آن قدر جیغ می کشیدم که از این همه فریاد خفه شده درونم خالی شوم. آن قدر جیغ می کشیدم که از این همه احساس غیر قابل چیدن در کلمات رها شوم.

۲ نظر:

فراندبش گفت...

از فیلم برف روی کاج ها به این رسیدم
http://namehnews.ir/File/File/29569

ریط مستقیمی به پستت نداره..اما حسش خوب بود گفتم بذارم اینجا که خنثی شه
:)

قاصدک وحشی گفت...

مرسی عزیزم :) جیغ کشیدن هم احساس خوبی داره، باور کن ;)