چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

قمار

بعضی وقت ها از خودم می ترسم. از این که خیلی وقت ها خیلی چیزها را تحمل می کنم و صدایم هم درنمی آید؛ انگار نه انگار که چیزی شده. انگار همه چیز عادی بوده. گاهی به گذشته که نگاه می کنم، خودم هم می مانم که چه طور با بعضی شرایط سر کرده ام، همه چیز را قورت داده ام و با خودم کشیده ام، آن هم نه به چشم شرایطی پیچیده و سخت، که به چشم بخشی از زندگی.

از خودم می ترسم. نکند باز هم مواردی باشد که دارم خودم را به زور جلو می کشم. نکند باز در آینده، خودم را به هر قیمتی در هر شرایطی بکشم بی آن که بدانم چه قدر ممکن است سخت و انرژی بر باشد. شکی ندارم که خیلی وقت ها نیرویی از درون قلبم، مرا جلو برده. شکی ندارم که از پس هر گردنه، رنگ های جدیدی دیده ام و می بینم. ولی دیگر این را هم حس می کنم که چه قدر با خودم و زندگیم قمار می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: