چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

نگاه لرزانش

رفته ام سر میز کارش ازش سوالی بپرسم. آدم جا افتاده ای است و بسیار باتجربه. مدیرش هم به این گفت و گو پیوسته. سه تایی داریم موضوعی را بررسی می کنیم. بین سوال و جواب ها، نگاهی به موبایلش می اندازد و پیامی را چک می کند. چیزی در نگاهش می لرزد. چند ثانیه ای می گذرد. بعد می گوید پیامی از همسرش دریافت کرده که کوچک ترین فرزندش هم می خواهد به زودی از خانه برود. می رود که برای خودش جای مستقلی بگیرد. می گوید که این جوان ترین، هم چنان برایش بچه کوچکش هست حتی اگر بیست و شش سال دارد.

بالا و پایین رفتن احساسش را می بینم. درکش می کنم. دلم برای بابا هم تنگ می شود. با خودم فکر می کنم رفتن من هم برای بابا سخت بود. آن هم جا به جایی این جوری، نه از خانه پدری به خانه دیگری در همان شهر یا شهری دیگر در همان کشور، که خانه ای بسیار دور. تازه، من و برادرم هم که در فاصله زمانی کوتاهی هر کدام جداگانه یک سر دنیا رفتیم. آن وقت ها آن قدر گنگ بودم و درگیر تغییرات و دوری و نگرانی هایم برای تک تکشان که هیچ وقت این جوری به این تغییر نگاه نکرده بودم.

دلم برایش تنگ می شود، برای سکوتش، برای صبرش، برای دل دریایی خودش و مامان.

۱ نظر:

حسین گفت...

دخترک دراز کشیده و چشمهایش را بسته !

آرامـِ آرام . . .

گویی مرده !

اما گآه و بیگاه بغضی مینشیند در گلویش . . .

تکانی میخورد،نفس هایش عمیق میشود !

دستهایش را محکم روی چشمهایش میمالد . . .

آرام که شد،گمان میبری که مرده باشد !

[ دخترک عاشق ] را میگویم،دخترک . . .
وبلاگم اینه:
hesse-asheghi.blogfa.com