پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

همیشه در گذر

" و اگر از جانب خویش نعمتی به انسان بچشانیم
پس آن را از او بگیریم، بسیار نومید و ناسپاس خواهد بود
و اگر آدمی را به نعمتی بعد از محنتی رسانیم، مغرور و غافل شود
می گوید: روزگار زحمت و رنج من سر آمده
و غرق شادی و غفلت و فخر فروشی می شود
مگر آن ها که صبر و استقامت ورزیدند و کارهای شایسته انجام دادند
برای آن ها آمرزش و اجر بزرگی است. "
سوره هود، آیه 9
این آیه را دوستی نوشته بود. عمقش آن قدر زیاد است که نمی توانم این جا ننویسمش. مایه آرامش است.

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

خوشی های زندگی من

خوشی های این برهه از زندگی من ساده اند و دوست داشتنی.
خوشی آماده کردن صبحانه، انتظار برای تست شدن یک تکه نان، چیدن چند تا میوه در ظرف کنار پنیر و گردو.
خوشی آب دادن به گل دان های کوچکی که در این مدت کاشته ام و روی میز کارم بزرگ می شوند و برگ های نو می دهند.
خوشی دنبال کردن تغییرات اندک ولی روز به روز برگ های گلدان هایم که تازه درآمده اند.
خوشی گفت و گوهای تلفنی با برادرم که درست 12 ساعت با من اختلاف زمانی دارد.
خوشی لحظه های خلوت شبانه که در سکوت شب طی می شود و اگر توانی برایم مانده باشد، در کتابی غرق می شوم.
خوشی نوازش گربه طبقه 5، که صورتش سنجاب مانند است و با یک ندای نرم کوچک روی زمین از این سو به آن سو می غلتد.
خوشی دیدن گربه اهلی روبروی خانه ام که اغلب شب ها به او سر می زنم و او هم معمولا پا به پایم مسیری را طی می کند.
خوشی عبور از میان بازار کنار محل زندگی ام که شلوغ است و پر از رنگ و آدم های مشغول خرید.
خوشی پیاده روی های بلند مدت که خطوط ذهنم را کمی آرام و مرتب می کنند.
خوشی کار کردن در کتاب خانه بیزنس که نه مثل لابراتوار کارم مرده و بیمارستانی است، نه مثل کتاب خانه مرکزی مدرن و پر از رنگ. کتاب خانه بیزنس گسترده است و ساده با شیشه های سراسری بلند که رو به طبیعتند. رنگ ها ساده ترند و فضا برایم آرام تر.
فکر می کنم باز هم خوشی دارم از همین جنس و رنگ ها. ولی چون انسانم و فراموش کار و کم شکر، الان باقیش را به یاد ندارم!

انواع دل تنگی

به نظر من دل تنگی مثل سوختگی انواع مختلفی دارد:
دل تنگی درجه اول
دل تنگی درجه دوم
دل تنگی درجه سوم
با خودسانسوری این درجات را شرح نمی دهم. تنها این که وقتی خیلی همه چیز سخت می شود، دیگر این لایه ها در هم فرو می روند و تفاوت شدتشان قابل درک نیست. آن وقت، همه چیز به اوج می رسد، هوا ملتهب می شود و صاعقه ای بر ذهن فرود می آید...
اما خوب، به راستی که پس از هر سختی، گشایشی است.
در نهایت این امید است که دوباره در ذهن می درخشد.

خوش بختی

خوش بختی در درک لحظه هاست؛ لحظه هایی که تعهدی به ما ندارند که پایدار و جاویدان باقی بمانند. لحظه هایی که ممکن است دیگر تکرار نشوند. لحظه هایی که ذاتشان، عبور و تغییر است. خوش بختی در درک بی همتا بودن لحظه هاست.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

پشت دیوار شیشه ای

گیر افتاده پشت در بلند و سراسر شیشه ای کتاب خانه. آن سوی دیواره شیشه ای، منظره سبز تیره استوایی است. می خواهد برود آن سوی دیوار، برگردد به سبزی طبیعت. هر بار دو سه قدمی عقب خیز می کند و به سوی دیواره شیشه ای می پرد، ولی هرچه تقلا می کند و پر پر می زند، راهی پیدا نمی کند. همان پشت می ماند در حسرت آن سوی شیشه که سبز و زیباست. پشتکارش زیاد است. هر بار مکثی می کند، شاید از ترس و ابهام از آدم هایی که می گذرند و از وهم فضای نا آشنا. اما هر بار باز هم دور خیز می کند و به سوی شیشه می پرد، نا موفق پایین می افتد و پس از لحظه ای دوباره تلاش می کند. تلاش و پشتکار این پرنده خوش رنگ و کوچک شگفت انگیز است ولی انگار از موفق نشدن و به نتیجه نرسیدن تلاشش تجربه نمی گیرد و حاضر نیست راه دیگری را امتحان کند. اگر به جای پریدن به جلو چند قدمی در راستای خط افقی حرکت کند، به در دیوار شیشه ای می رسد و اگر بپرد، از دیوار عبور می کند. ولی او تنها سخت کوش و مصر است. می دانم خواهد ترسید. می دانم قلب کوچکش به تپش خواهد افتاد. اما وقتی مدتی نگاهش می کنم و نتیجه ای نمی گیرد، در راستای افقی آرام به سویش می روم. با دیدن یک موجود ناشناس خط راهش را عوض می کند و بالاتر می پرد و عبور می کند! به طبیعت سبز برمی گردد.
شاید ما هم گاهی همین کار را می کنیم. تلاش می کنیم ولی نه در راستای اثربخش. تلاش می کنیم و به نتیجه دل خواه نمی رسیم. حاضر نمی شویم بپذیریم که شاید راه انتخابی مان مناسب نیست. لحظه ای بایستیم و فکر کنیم. فکر کنیم تا راه تازه ای پیدا کنیم. راهی که ممکن است تنها در چند قدمی ما باشد. مسیری که شاید تنها کمی بازنگری نیاز داشته باشد. این در هر بعدی می تواند رخ دهد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

سبز خواهم شد

دست هایم را
در باغ چه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم، می دانم، می دانم...
فروغ فرخزاد

MRT-Mass Rapid Transit

چهره اش به ایرانی ها نزدیک است، شاید هم ترک باشد. در هر حال چشم ها و رنگ پوستش شبیه ساکنان آن سوی آسیاست و متفاوت با نژاد زرد پوست ساکن جنوب شرق آسیا و هندی های تیره پوست منطقه تامیل در جنوب هند.
دختر کوچکش هم که در کالسکه نشسته همین شباهت ها را دارد. با کنجکاوی همه جا و همه کس را نگاه می کند و به دنبال برقراری ارتباط است.
مترو چون همیشه غرق در سکوت مسافران است؛ مسافرانی که یا خوابند، یا در حال مطالعه، یا مشغول اس.ام.اس زدن، یا هدفونی در گوش غرق خود. این سکوت حاکم بر متروی سنگاپور را وقتی بیش تر احساس می کنم که با دوستان ایرانی هستم. ارتباطات ما آن قدر پر از بحث و گفت و گو و برقراری احساس است که در این سکوت فردگرایانه اجتماعی کاملا به چشم می آید.
مامان بی اعتنا به سکوت همیشگی حاکم بر مترو، قربان صدقه دختر کوچکش می رود و با او با تغییر چهره و صدایش بازی می کند. غش غشه های کوتاه و پر از شگفتی و شادی دخترک این سکوت را می شکند. قلبم از این شباهت ها، از این همه ابراز احساس می تپد؛ ابراز احساساتی که این جا یا نیست، یا اگر هم هست، متفاوت است. این جا نظم و مقررات و رشد اقتصادی سریع، رفاه و امنیت اجتماعی گسترده ای ایجاد کرده است؛ در مقابل این همه مقررات و سرعت بالای تغییرات، آدم ها حتی در ابراز احساسات هم منطقی شده اند.
ابراز احساسات و افکار و راه های برقراری ارتباط چقدر بین آدم های مختلف با فرهنگ ها و ملیت های مختلف فرق دارد.

جرنده

گرچه پرندگان و جهندگان دو رده بندی مشخص از جانوران هستند، من در نظر دارم رده جدیدی به علم جانورشناسی معرفی کنم که بینابین این دو دسته جان دار است: "جرندگان" پرندگانی هستند که به جای پرواز کردن، اغلب می جهند!
میناهای سیاه با نوک های نارنجی رنگشان همه جای سنگاپور پیدا می شوند. در واقع به ازای مجموع تعداد گنجشک ها و کلاغ های مقیم تهران، در سنگاپور مینا هست. پرندگان کوچکی که به اندازه گرمای هوای استوا، خون گرم و اجتماعی هستند؛ از آدم ها نمی ترسند، پف می کنند و آواز می خوانند، به جای پرواز کردن، دانه دانه از پله های دانشکده پایین می پرند و شاد و خوش حال، فارغ از فشار کاری و دوندگی های سنگاپور روی دو پایشان از این سو به آن سو می جهند.
به نظر من که میناها جرنده اند!

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

دانه ها

"Don't judge each day by the harvest you reap, but by the seeds you plant."

Robert Luis Stevenson

تلاش برای حل مشکل

چون خبر ناگهانی درخواست بانک دی.بی.اس از دانش جویان ایرانی برای بستن حساب هایشان را نوشتم، بهتر است ادامه ماجرا را هم بنویسم که نوشته قبلی ام منجر به برداشت های عجولانه و احساسی نشود؛ گرچه خود نوشته قبلی ام احساسی است!
دیروز این خبر بین همه دانش جویان ایرانی سنگاپور چرخید و همه کلی با هم بحث و گفت و گو کردیم که راه مناسبی برای حل این موضوع پیدا کنیم. به نظر می رسد این سیاست تنها از طرف بانک دی.بی.اس اعمال شده و خوش بختانه تا به حال سایر بانک های سنگاپور چنین محدودیتی را برای ایرانیان اعمال نکرده اند. این موضوع ممکن است یک سوتفاهم اداری و محافظه کاری بیش از حد سازمانی باشد؛ حداقل در حال حاضر نشانی از این که چنین تصمیمی ربطی به "دولت سنگاپور" دارد، وجود ندارد. این اتفاق فقط در سطح سازمانی افتاده و خوش بختانه با توجه به این که سنگاپور کشوری بسیار قانون مند است، نهادهای قانونی مرتبط در سنگاپور در تلاش برای حل مساله هستند.
در پایان وقت اداری دیروز، بعد از این که خبرها و اسکن نامه دریافتی برای مسول امور مالی دانش جویان و برای رابط دانش جویان ایرانی در موسسه سنگاپوری بورس دهنده فرستاده شد، نامه محترمانه ای از دانشگاه و موسسه سنگاپوری بورس دهنده دریافت کردیم که از بروز این اتفاق ابراز تاسف کرده بود و از پی گیری موضوع خبر داده بود، به هم راه آرزوی موفقیت برای آن هایی که امتحان دارند. در عین حال از دانش جویانی که در این بانک حسابی دارند، خواسته شده بود که حساب هایشان را به یکی از دو بانک دیگری که معرفی شده بود، منتقل کنند تا در جریان مالی دریافت بورس و کنترل هزینه های روزمره زندگی دچار مشکلی نشوند. به این ترتیب در فاصله یک روز کاری، مسولان دانشگاه و ای استار این مشکل را پی گیری و برای رفع آن تلاش کردند و مطابق فرهنگ سنگاپوری ها، این مشکل سریع و عملی و بسیار محترمانه بررسی و راه حل هایش ارائه شد. خوشبختانه در سنگاپور مشکلات و مسایل به سرعت بر اساس قوانین پی گیری و برای حلشان تلاش می شود.
اما این اتفاق تلنگرعجیبی بود، یادآوری دوباره از بی ثباتی ها و نا آرامی هایی که ما ایرانیان همواره در طول زندگی با آن رو به رو هستیم...

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶

چنین نزدیک

صبح می آیی سر میز کارت با کلی فکر و مساله برای حل کردن. نامه زیر روی میز در انتظار توست:
"... In the light of recent sanctions imposed by the United Nations against Iran and the heightened risk associated with dealing with Iran related business, we have, as a matter of policy, decided to terminate all business relationships with Iranian entities. We wish to inform you that we are giving you 14 days' notice that the bank will close the above account(s) and all related facilities such as credit card, ATM card, internet banking, etc. on 03 May 2007..."

این نامه از طرف یکی از بانک هایی آمده که بورس تحصیلی تعدادی از دانش جویان ایرانی مقیم سنگاپور از طرف موسسه سنگاپوری بورس دهنده، آن جا واریز می شود؛ برای تمام دانش جویان ایرانی مشتری این بانک (دی.بی.اس) آمده. ابعاد مالی این مساله به کنار، توهینی که در مفهوم این نامه وجود دارد، ناراحت کننده است. بالاخره ما این جا همه فکرهایمان را روی هم خواهیم ریخت و از موسسات و افراد حقیقی و حقوقی مختلف برای حل این مشکل درخواست کمک خواهیم کرد. ناراحتی عمیق این جاست که هفتاد و دو ملت با هر رنگ و نژاد در این سرزمین زندگی می کنند، اما ما به عنوان ایرانیانی که این جا آمده ایم برای تحصیل با این همه دغدغه های ذهنی مختلف، با این همه خبرهای مختلف که هر روز گونه هایمان را سرخ تر می کند، چنین مسایل عجیبی را در زندگی تجربه می کنیم.
واقعا جای سپاس گزاری دارد از تمام تدبیرگرانی که همیشه با تدابیر و آینده نگری هایشان، موجبات رفاه و آسایش ما را در هر نقطه دنیا باشیم، فراهم می کنند؛ از تمام رفاه و آسایش که از کودکی تا به امروز در تمام ابعاد فردی، خانوادگی، اجتماعی، ملی و بین المللی برای ما فراهم کرده اند. از تمام آبرو و چهره ای که برای ما به عنوان ایرانی ساخته اند. واقعا ممنون!

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

در عین جانی...

من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی‌وفایی بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بی‌زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زو تر که تا کشتی برانم
"مولوی"
امیدوارم تمام واژهای این شعر را درست نوشته باشم. به متن مکتوب این شعر دسترسی ندارم.
این جا نقلش می کنم چون مایه آرامش ذره ذره ابعاد وجودم است. برای من انگار محتوای این شعر نمای پشت پرده تمام جست و جوها، دردها و خوشی ها، سرگشتگی و بی تابی هایی است که به شکل های مختلف در این دنیا می جوییم.

کپک

هوا این جا همیشه خیلی مرطوب است. همیشه باید مواظب باشی که وسایلت، لباس هایت، ملحفه هایت، کیف و کفش هایت کپک نزنند. هر شب که برمی گردم خانه، پنجره اتاقم را باز می کنم تا هوای مرطوب شب در فضای اتاق جا به جا شود؛ این طوری هم آرامش و طراوت شب در اتاق می پیچد، هم نگران کپک ها نخواهم بود.
گاهی می هراسم؛ نکند ذهن و قلبمان هم در فضاهای بسته و در سکون کپک بزنند...
شب ها اگر خستگی امان دهد و خواب، هوشیاریم را نبرد، درهای قلب و ذهنم را هم در سکوت می گشایم مبادا سنگین شوند و کپک بزنند...
تلاش و جست و جوی پیوسته و آگاهانه، یادگیری و کنجکاوی مداوم، دمی با خود خلوت کردن و اندیشیدن شاید از کپک زدگی جلوگیری کند.

هر جا عشق و بخشندگی هست، خدا همان جاست

شنبه پیش عروسی پسر شین شین ماه، همسایه سابقم بود. شین شین چون همیشه لطف کرده و مرا هم دعوت کرده بود. تکه آخر مراسم رسیدم. مرد جوانی در حال موعظه است:
"با هم مهربان باشید، در هر شرایطی. اگر بر هم خشم گین شدید، صبر کنید و آرامش خود را حفظ کنید و وقتی آرام شدید، ناراحتی تان را بیان کنید. با هم همیشه گفت و گو کنید و در ارتباط پیوسته باشید...
همواره با احترام و محبت با هم برخورد کنید و به هم عشق بورزید. هر جا که عشق و بخشندگی هست، خداوند همان جاست..."
بعد همه با هم خدا را ستایش می کنند.
بعد خانم کشیش با موهای شرابی و عینک بزرگ و عبای ارغوانی بلندش جلوی زوج جوان می ایستد و بعد از این که زوج جوان سوگند یاد می کنند، آن ها را زن و شوهر می خواند.
در پایان هم مرد جوان دوباره موعظه می کند:
" تا به حال هر یک مسیر زندگی را در تنهایی پیموده اید، از این لحظه مسیر زندگی تان را یکی می کنید و یکدیگر را در پستی و بلندی های این مسیر مشترک یاور خواهید بود."
زوج جوان هم به طور نمادین، با هم بر سر میزی می روند و هریک جداگانه شمع های باریکی را در دست می گیرند و با هم شمع پهن و قطوری را که در میان حلقه ای گل وسط میز قرار دارد، روشن می کنند و شمع های تک و باریک را خاموش می کنند.
سال گذشته یک بار مراسم ازدواج یکی از دوستان کاتولیک را دیده بودم، این بار هم فرصتی شد تا مراسم ازدواج گروهی از پروتستان ها را ببینم. مراسم دل نشین و پر مهری بود. گرچه عمل کردن سخت تر از بیان کردن است، ولی یادآوری چنین نکات ریز و مفیدی هرچقدر هم ایده آل گرایانه باشد، جالب بود.

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

خورشید

در نقاشی های کودکان سرزمین مادری، خورشید همیشه از پشت کوه ها بیرون می آمد و غروب باز پشت کوه ها پنهان می شد.
در سرزمین استوایی اما خورشید هر روز از میان بستر ابرها طلوع می کند و عصرها چون گلوله ای گداخته غرق در رنگ هایی که در اوجند، آرام آرام در میان بستر ابرها ناپدید می شود.
وقتی بچه بودم فکر می کردم خورشید که پشت کوه ها پنهان می شود، از شهر ما به شهر دیگری می رود. حالا اما از میان انبوه ابرها، خورشید کجا سفر می کند؟ راستی چطور است که خورشید از میان این ابرهای سبک و پنبه ای، پایین نمی افتد؟

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

ما آدمیم

" ما آدمیم، فرشته نیستیم... ما آدم ها اشتباه می کنیم..."
این طوری تلاش می کند زندگی را که به تلاطم افتاده، آرام کند.
کاش من هم بتوانم این طوری فکر کنم. کاش بتوانم جاری تر و رهاتر زندگی کنم.
کاش قلبم آن قدر گسترده شود که اشتباهات خودم و دیگران را آرام تر و سریع تر ببخشم. کاش ورای آدم ها و رخ دادها را ببینم و درک کنم و ببخشم.
وقتی می پذیری که اشتباه کردی، وقتی می توانی ببخشی، می توانی دوباره به زندگی امیدوارانه لبخند بزنی و دوباره در زندگی جاری شوی. وقتی می بخشی، رها می شوی و با رنگ های تازه ات دوباره زنده می شوی.
پذیرفتن اشتباهات هنر بزرگی است، بخشیدن هنری بزرگ تر.

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

جهان بینی

صبح شده. ساعت زنگ زده ولی خاموشش کرده ام و در رختخواب مانده ام. مدتی است بیش تر از همیشه می خوابم. چاله های سیاهی که چند ماهی است پای چشمانم افتاده به لطف خواب های این هفته که آرام تر و عمیق ترند، دارند کم رنگ می شوند.
هنوز خواب و بیدارم. می دانم آن سوی در، صاحب خانه ام، مارگارت، در حال عبادت است. در میان خواب و بیداری، صدای تسبیحش را می شنوم. همیشه این تکه از صبح را دوست دارم. آرامش لختی در این حالت های نیمه هشیار صبحگاهی است در حالی که می دانم آن سوی در، مارگارت در پذیرایی در حال عبادت و راز و نیاز است. شاید در این جدایی عمیق از همه دوست داشته ها و آشناها، این حالت مرا به گذشته ای آشنا می برد. زمانی که مامان در حال راز و نیاز بود و من نزدیک ترین مکانی را که می شد، انتخاب می کردم و دراز می کشیدم و چشمانم را می بستم و در حضور عرفانی راز و نیازهایش آرامشی عجیب پیدا می کردم.
امروز اما انگار راز و نیازهای مارگارت از همیشه طولانی تر است. برمی خیزم تا به پیشواز روز جدید روم. در را باز می کنم و آرام و بی صدا به آشپزخانه می روم، مبادا تمرکز و آرامشش را برهم زنم. به آرامی صبحانه ام را حاضر می کنم.
وقتی از آشپزخانه بیرون می آیم، عبادتش تمام شده.
صبح به خیر! این جمله ای است که هر روز بینمان رد و بدل می شود. امروز ولی می ایستد و با چهره ای آرام و در فکر می پرسد که آیا از وقوع سونامی در جزایر سولومون خبر دارم. مدتی درباره این بلای طبیعی حرف می زنیم. می گوید تنها کاری که ما می توانیم بکنیم "دعا کردن" است، دعا برای آرامش جهان و انسان ها...
تازه می فهمم چرا عبادتش امروز طولانی تر از همیشه بوده...
او زنی تنهاست، نه همسری دارد، نه فرزندی. تحصیلات عالی هم ندارد. یک آدم معمولی است در این دنیا. صبح ها عبادت می کند و بعد می رود سر کار تا عصر. بعد هم استراحت و دوباره روزی دیگر. آدم ساده و مهربانی است. پاسخ او در برابر خبر سونامی، راز و نیاز و طلب آرامش برای تمام انسان هاست، طلب حفظ تعادل و آرامش جهان.
من هم خبر وقوع سونامی را از رادیو شنیده بودم و روی سایت های خبری جست و جو کرده بودم. از وقوعش و مرگ قربانیانش ناراحت شده بودم. ولی در کل تنها به عنوان یک "خبر" به آن نگاه کرده و از کنارش گذشته بودم. من در حال تحقیقات عالی هستم آخر! برای هر اتفاق ریز و درشتی در دنیا وقت ندارم! به قول آنتوان دوسنت اگزوپری، برای خودم "آدم بزرگی" هستم!
مارگارت اما آن را نشانه ای انگاشته بود برای یادآوری نیروی گرداننده جهان و طلب آرامش برای تمام انسان ها...
به یاد مارگارت من هم برای تمام انسان ها آرزوی آرامش و صلح می کنم، خداوند ما را از تمام بلاها، چه کوچک و چه بزرگ، حفظ کند.

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

تولدت مبارک!

می گویی:
"قاصدک، درخت از علف هرز نمی ترسه؛ اگه ما درخت باشیم..."
گوش هایم از دوران کودکی سرشار از حرف ها و ایده های قشنگ و خاص توست. همیشه وقتی به این گفته ها فکر می کنم، امیدوار تر می شوم و تلاش می کنم فراترها را بفهمم. می دانی، رویای درخت شدن مرا در سختی ها هم امیدوار نگه می دارد.
حضور تو در زندگیم، از بزرگ ترین نعمت هایی بوده که از آن برخوردار شده ام.
بیا درخت باشیم... بلند و سرفراز...
تولدت مبارک، مهربان ترین برادر روی زمین!

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

عکس های کامبوج

امروز با شارون نهار خوردم. شارون دختری هنگ کنگی و دانش جوی دکترای باستان شناسی است. دوست هم اتاقی سابقم سوتیری است. از ژانویه رفته بود کامبوج برای جمع آوری داده برای موضوع تحقیقش که ظروف سرامیک کامبوجی است.
اواخر ژانویه مراسم ازدواج سوتیری، هم اتاقی سابقم بود. گرچه برای مراسم ازدواجش دعوت شده بودم ولی نتوانستم بروم کامبوج.
ولی به لطف شارون که پیشنهاد داد با هم نهار بخوریم، توانستم عکس هایی را که از عروسی سوتیری و سفرش به معبدها و مناطق باستانی کامبوج گرفته بود، ببینم. با توضیحات صبورانه ای که داد، تصور کلی از کامبوج به دست آوردم. از فقر مردم، فساد حکومتی، اموال باستانی که به تاراج می رود، از کودکان خیابانی که دست فروشی می کنند، از کم بود امکانات، از طبیعت و معبدهای زیبا و دیدنی، از توریست های زیادی که از این کشور بازدید می کنند...
سوتیری از طبقه نسبتا ثروتمند کشورش است. او جزو معدود دانش جویان کامبوجی ان.یو.اس بود. نامزدش را پیش تر دیده بودم. اواخر تحصیل سوتیری برای دیدنش آمده بود سنگاپور. مثل سوتیری حقوق خوانده بود. از دانمارک برگشته بود. پسر مودب و مهربانی بود. عکس های سوتیری رنگارنگ و شاد است. چهره اش خیلی تغییر کرده است. بعد از مدت ها از دیدن شادی دوستی که یک سال با او هم اتاقی بودم، خوش حالم.
دیدن شارون همیشه زنده ام می کند. گرچه خیلی کم هم را می شناسیم و خیلی به ندرت هم را می بینیم. دیدن او که همیشه رویاهایش را دنبال می کند و زندگی برایش معجزه ای شگفت انگیز است، همیشه خوش حال کننده است. شارون جزو آدم هایی است که این جمله را به یادم می آوردند:
"There are only two ways to live your life. One is as though nothing is a miracle. The other is as though everything is a miracle." --A. Einstein

Que sera, sera

When I was just a little girl
I asked my mother
What will I be
Will I be pretty
Will I be rich
Here’s what she said to me

Que sera, sera
Whatever will be, will be
The future’s not ours to see
Que sera, sera
What will be, will be

این آهنگ را از کودکی شنیده ام. ولی مثل بسیاری از آهنگ های دیگر، امروز مفهومش را با تمام وجودم حس می کنم.
گاهی میان کلی کار و فکر و توهم گم می شوم، میان گذشته، حال و آینده. این آهنگ، ذهنم را آرام می کند.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

سال نو مبارک!

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
"فریدون مشیری"
آن قدر روشن و زیباست که جایی برای واژگان من باقی نمی ماند. سال خوبی برای تمام عزیزان و دوستانم آرزو می کنم؛ چه دور و چه نزدیک؛ چه به یاد و چه از یاد برده.

"Crazy Little Thing Call Love"

این عنوان کارگاهی است که روز 8 مارس از طرف مرکز مشاوره دانشگاه برگزار شد. باید از پیش برایش ثبت نام می کردیم گرچه شرکت در آن رایگان بود.
برایم جالب بود که تعداد پسرهای شرکت کننده در این کارگاه 1.5 برابر دخترها بود. تئو مشاور مرکز است که به تازگی از تایوان آمده. بعد از توضیحات مختصری که از اهداف کارگاه می دهد، از ما می خواهد صندلی ها را دور کلاس به شکل دایره بچینیم. بعد طنابی وسط کلاس می گذارد و می خواهد دخترها پشت مرزی که طناب ایجاد کرده بایستند و پسرها آن سوی طناب. بعد از پسرها می خواهد جلو بروند و روز زن را به دخترها تبریک بگویند. می گوید خیلی از ماها از برخورد با جنس مخالف می ترسیم و اعتماد به نفس نداریم. کلاس پر می شود از شادی و خجالت و شلوغی این تبریک ها و تشکر ما دخترها. بعد می خواهد همه از این سو تا آن سو با هم مسابقه "سنگ، کاغذ، قیچی" دهند. تئو معمولا از بازی های ساده تیمی برای آشنایی افراد و از بین رفتن خجالت آدم ها استفاده می کند که البته این بازی ها مفاهیمی دارند که معمولا تفسیر نمی کند تا آدم ها خودشان فکر کنند.
بعد از همه می خواهد به ترتیب سن از کوچک به بزرگ به شکل دایره ای دور کلاس بنشینند. خودش وسط دایره می نشیند و می خواهد "عشق میان دو انسان بالغ" را تعریف کنیم. به ترتیب سن، از 18 ساله ها تا بزرگ ترین شرکت کننده کارگاه که 27 سال دارد.
بچه های لیسانس بیش تر از ما هستند. به تعریف های کوچکترها گوش می کنم. فکر می کنم چقدر زمان گذشته، چقدر زمان سریع می گذرد. هم زمان تلاش می کنم به یاد بیاورم وقتی 18 ساله بودم، چه تعریفی داشتم؛ سال های بعدش چطور. 18 ساله ها می گویند نمی دانند! یا گنگ هستند. از 19 ساله ها تا 21 ساله ها همه چیز رویایی است:
پیدا کردن تصویری که همیشه در ذهنت داری
حمایت کردن
حمایت شدن
فدا کردن، همیشه دادن بدون هیچ انتظاری
فهمیده شدن بدون این که نیازی به بیان باشد
و ...
تقریبا از 22 ساله ها تعریف ها باز هم متفاوت می شود:
درک متقابل
دادن و گرفتن
دوستی پایدار و پر از احترام
ارتباط دوستانه متقابل
و...
.این سیر ذهنی و رشد تعریف ها از ایده آل گرایی تا واقع گرایی برایم بسیار جالب بود
قسمت هایی از کارگاه هم به تمرین سناریو های مختلف می گذرد. تئو یک بار از پسری می خواهد که داوطلبانه جلو بیاید و دختری را انتخاب کند و سناریویی را تمرین کند که می خواهد به دختری که دوست می دارد، بگوید که دوستش می دارد؛ از دختر هم می خواهد هر طور که می خواهد پسر را نقد کند و هر سئوال و ابهامی دارد بپرسد. گاهی پسر در برابر سئوال ها می ماند. در پایان هر سناریو، تئو از سایر دخترها نظرخواهی می کند که چه برداشتی از این گفته های پسر دارند و آیا برایشان قانع کننده و پذیرفتنی است یا نه. همین طور از پسرها در مورد رفتارها نظر می خواهد.
سناریوی بعدی بیان کردن این است که پسر دوست دارد چطور دوست داشته شود؛ در این سناریو پسر برای دختر مورد علاقه اش توضیح می دهد که چه نیازهایی دارد و دوست دارد چطور دوست داشته شود.
سناریوی آخر هم مربوط به زمانی است که در طرف پس از مدتی آشنایی، متاسفانه به این نتیجه رسیده اند که نمی توانند با هم ادامه دهند و ارتباط بلند مدتی داشته باشند.
این سناریوها هر بار از طرف دختر و پسرهای داوطلب اجرا می شود. بقیه مشاهده و نقد می کنند.
یکی دیگر از مباحثی که مطرح می کند، با این عنوان ارائه می شود:
"How to avoid marrying a Jerk?"
از پنج مرحله نام می برد:
Knowledge
Trust
Emotional Reliance
Commitment
Touch
توصیه می کند که هیچ وقت با شتاب از مرحله ای به مرحله های بعد نپریم. می گوید اگر دیدید طرف مقابلتان ناگهان از مرحله اول می خواهد برود مرحله آخر، یک بار دیگر به انتخابتان فکر کنید. چنین آدمی آدم قابل اعتمادی نیست.
در انتها هم به سوال هایی که روی برگه ها نوشتیم و در پاکتی انداختیم، جواب می دهد و بحث می کنیم.
این ها همه مفاهیم ساده ای هستند؛ حیف که در ایران، این مسائل به روشنی بیان نمی شوند و آموزش مناسبی در این زمینه وجود ندارد. کاش به جای بزرگ کردن تابوها و ترساندن بچه ها از عواقبی که در ابهام است، توضیح و آموزش مناسبی برای این موضوع وجود داشت. چه بسیار آدم هایی که در میان ندانسته ها و در میان سعی و خطاها و ترس ها و ابهام ها، اشتباه می کنند و آسیب می بینند. چه بسیار آدم هایی که مراحل بالا را با افتخار زیر پا می گذارند چون این مراحل را ناشی از سنت و قوانین دست و پاگیر می دانند و فراموش می کنند که بعضی مسائل تنها خاص ما و کشور ما نیست؛ بعضی مسائل انسانی و جهانی هستند و نیاز به یادگیری دارند.

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

تمدن

هر روز از طرف دانشگاه پیامی می آید. نقل قول عجیبی امروز در پیام دعوت به شرکت در مسابقه ای می بینم:
"Civilizations should be measured by the degree of diversity attained and the degree of unity retained."
تا به حال چنین تعریفی از تمدن ندیده بودم. با این تعریف، تمدن ها لزوما به قدمت تاریخی و گذشته شان، به فرهنگ عمیق و گسترده ای که در گذشته بنا کرده اند، شناخته نمی شوند؛ تمدن ها به میزان تحمل و پذیرششان در برابر گوناگونی فکر و اندیشه، رنگ و نژاد، مکتب و اندیشه و سلیقه های مختلف و توانایی ایجاد رفاه و آسایش همه این ها با وجود تفاوت هایشان در کنار هم شناخته می شوند. تعریف عجیب و تکان دهنده ای است...

تمام آن چه نمی دانم

قضاوت نکن. جلو نرو. عقب را زیر و رو مکن.
این نقطه، خود زندگی است. خود خود زندگی. روشن و عریان.
و زندگی نمی دانم چیست. فقط می دانم چیزی است جاری؛ چیزی فراتر از اندیشه و احساس من. خودش می رود.
گاهی می فهممش؛ گاهی هم از آن جا می مانم.
چه بخواهم بفهممش چه نه، خودش پیش می رود. خودش می رود، خواه با آن همراه شوم یا نه.
زندگی چیز عجیبی است.

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

اسفناج

فروشگاه چینی روبروی خانه ام، پر از آدم هایی است که برای خرید شب سال نو آمده اند. جای سوزن انداختن هم نیست. با وجود تغییر چیدمان این سوپرمارکت بزرگ و آمادگی برای سال نو، باز هم صف ها خیلی بلند هستند و جایی برای قدم برداشتن نیست.
در رقابت برای دسترسی به منابع، خیلی هم از نظم و ترتیب همیشگی سنگاپوری ها خبری نیست. یکی هول می دهد و یکی غر می زند ولی بیش تر آدم ها هم چنان با وجود شلوغی تلاش می کنند مودب و صبور باشند.
انواع نارنگی ها از ریز ریز تا بزرگ به اندازه کدو چشمانم را خیره کرده اند. قسمت گل دان ها هم همین طور. از دیدن شاخه های بیدمشک و گلدان های سنبل هیجان زده شده ام. مثل سایر شباهت های جالبی که چینی ها و ایرانی ها در فرهنگ و آداب و رسومشان دارند.
قسمت سبزیجات بسیار شلوغ است. این قسمت گاهی خیلی فکاهی است؛ چون وقتی دنبال سبزی خاصی می گردی، انواع سبزیجات مختلف را پیدا می کنی که روی بسته اش نوشته شده "سبزی"! این که چه جور سبزی است، دیگر به شناخت شما بستگی دارد!
در این گیر و دار که جایی برای جلو یا عقب رفتن هم نیست، دنبال "اسفناج" می گردم و کسی هم نیست که بگوید این سبزی که حالا رویش نوشته شده "پو کای" و برگ هایش شبیه اسفناج است، همان اسفناج است! و آیا می شود باهاش "بورانی" درست کرد یا نه؟!

سال نو چینی

امروز اولین روز سال چینی هاست. از آن جا که بیش ترین ساکنان سنگاپور، چینی ها هستند، سال جدید چینی ها بارزتر و گسترده تر از سایر جشن ها در سنگاپور برگزار می شود. گرچه سال نو به طور رسمی بر مبنای سال میلادی است و کریسمس هم جشن گرفته می شود. ولی شادی طبیعی جشن سال نو قمری بین سنگاپوری ها بیش تر به چشم می آید. مدت ها همه جا از حالت عادی شلوغ تر است چون خیلی ها مشغول خرید سال نو هستند. مثل کریسمس که خیابان اورچارد بسیار تزئین می شود، در این زمان چایناتون بسیار زیبا و دیدنی می شود. خیلی جاها فانوس های قرمز کوچک، درخت چه های نارنگی،عروسک های اژدها و نمادهای مختلف چینی ها در رنگ قرمز دیده می شود. دو روز اول سال خیابان ها بسیار خلوت است و بیش تر فروشگاه های عادی تعطیل هستند. شادی مردم کاملا دیده می شود.
این نوشته در مورد سال چینی به نظر جالب می آید:

"در ساعات آستانه سال نو فریادها و خنده های شادی در سراسر چین به گوش می رسد . این شب برای چینی ها شب گردهمایی خانوادگی، خداحافظی با سال گذشته واستقبال از سال نو به حساب می آید .
آورده اند که در زمان قدیم حیوانی به نام "سال" بسیار وحشی و درنده بود، این حیوان تمام سال در عمق دریا زندگی می کرد و وقتی شامگاه آخرین روز سال فرا می رسید، حیوان " سال " از دریا بیرون می آمد ، دام ها را می خورد و به انسان ها آسیب می رساند . به همین سبب، هنگامی که آخرین روز سال فرا می رسید، مردم همگی به کوهستان می گریختند تا از شر این حیوان در امان باشند .
یکی از آن روزها در آستانه سال نو، در دهکده ای مردم برای مقابله با حیوان "سال" آماده می شدند . پیرمردی با موی سفید و صورت سرخ جلو آمد؛ وی عصا به دست داشت و کیسه ای به پشت حمل می کرد . پیرمرد به یک پیرزن گفت که اجازه دهد تا در خانه اش اقامت کند و افزود که می تواند حیوان "سال" را بیرون براند . اما هیچ کسی حرف او را باور نمی کرد ، آنان هرگز گمان نمی کردند که این پیرمرد بتواند با حیوان وحشی "سال"بجنگد . اما پیرمر بر ماندن در خانه پیرزن اصرار می کرد و دیگران همگی به کوهستان فرار کردند .
نیمه شب، حیوان سال وارد دهکده شد ، اما او دید که محیط دهکده با سال های گذشته متفاوت است ، درون خانه یک پیرزن شمعی روشن است و روی در کاغذ قرمزی چسبانده شده است . حیوان دچار تردید داشت و فریاد عجیبی کشید ، ناگهان صدای ترقه "په لی پالا" به گوش رسید ، حیوان سال از ترس به خود لرزید و جرات جلوه رفتن نداشت. در همین موقع در خانه باز شد، یک پیرمرد با خرقه قرمز خندان بیرون آمد. حیوان خیلی ترسید و با عجله فرار کرد اما چرا این اتفاق افتاد؟ زیرا حیوان سال از رنگ قرمز، نور آتش و صدای انفجار می ترسید .
روز دوم روستاییان به دهکده بر گشتند و دیدند که پیرمرد سالم است . همه گمان کردند که این پیرمرد فرستاده خداست که برای گریزاندن حیوان سال به آنان کمک می کند . سپس مردم سه شیوه بیرون راندن حیوان سال را یاد گرفتند .
از آن به بعد ، در روز آستانه سال نو هر خانواده از کاغذ قرمز و شعر دو بیتی استفاده می کرد و ترقه منفجر می نمود و تمام شب چراغ روشن می کرد و بیدار می ماند. بعد از این شب مردم شادمان به یکدیگر تبریک می گفتند و برای جشن تندرستی ضیافت ترتیب می دادند . سال به سال این رسوم به مناطق مختلف راه یافت و به تدریج به یک عید نشاط انگیز تبدیل شد .
عید بهار پر شکوه ترین عید سنتی مردم چین است و نام دیگر آن "گذراندن سال" می باشد . در چین عید بهار با رسوم سنتی بسیار همراه است . ساعات آستانه سال نو آغاز جشن سال نو است . مردم خوراک فراوان و اشیایی مانند کاغذ قرمز، شعر دو بیتی، ترقه و شمع آماده می کنند . این سنت "آمادگی اجناس سال "نامیده می شود . چینی ها شب آستانه سال نو را بسیار گرامی می دارند . در این روز مسافران و تاجران همه نزد اعضای خانواده خود می روند . تمامی اعضای خانواده با هم غذا می خورند و بازی می کنند و سال نو را به همسایه ها و خویشاوندان تبریک می گویند ، سال نو با صدای ترقه و سلام و درود و تبریک مردم شروع می شود ."
(منبع: http://persian.cri.cn/1/2007/02/06/1@60200.htm)

دختر ایرانی مدرن

ببین، خیلی پیچیده نیست؛ سعی کن کمی باز تر باشی؛ به همه لبخند بزنی و همیشه عشوه باز و بازیگر باشی منتها به شیوه جدیدش؛
واژگان و حرف هایی را که پیش تر تابو شمرده می شدند، با شیطنت در رفتار و گفتارت فریاد کن. هرچه در بیان واژه های ویژه ماهر تر، هنرمند تر و شیرین تر.
همیشه با همه پسرها بخند و اگر احیانا خواستند از بازی گفتارهای زننده لذت ببرند، تو هم بی پروا خودت را قاطی کن؛ این معنای پشت پرده خوبی دارد آخر!
ساده گیر باش! تو هستی تا به هر چیزی با شیطنت بخندی و اطرافیانت را شاد کنی. ذهنت را درگیر مفاهیم و چرایی ها نکن. در لحظه باش و سرگرمی برای دیگران که از ظرافت های زنانه تو لذت ببرند، همان ظرافت ها که زمانی زیبایی شان مفهوم دیگری داشت.
و هزاران شکستن دیگر. هرچه بیش تر همه چیز را بشکنی، آزاد تر خواهی بود و در بین جمع محبوب تر.
اگر نشکنی، دختری سنتی هستی که نمی فهمی دنیا و بازی هایش تغییر کرده است.
و چه باک! دخترهای مدرن و باز بسیاری هستند که رنگ دنیای جدید را می فهمند و به نیازهای دنیای جدید پاسخ ساده تر و هیجان انگیزتری می دهند.
نوشته ام هم مثل خودم عصبانی است. دلم این زندگی مدرن را نمی خواهد. دلم از این به قول فروغ فرخزاد "عروسک های کوکی" می گیرد، از شیفته هایشان هم.
گاهی فکر می کنم کاش جوانی ام با دهه هشتاد میلادی هم زمان بود. دورانی که خواننده ها با حرکات رمانتیک، آهنگ های آرام و دل نشین می خواندند. دورانی که زیبایی معنای آرام تری داشت. دورانی که شکستن هر چیزی، جذابیت محسوب نمی شد.

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

کوتاه

دوست داشته شده ام که از نیستی به هستی رسیده ام.
دوست داشته شده ام که فرصت و نعمت زندگی کردن یافته ام.
دوست داشته شده ام؛ دوست داشتنی عمیق و بی نهایت.
سرشتم از دوست داشته شدن است و دوست داشتن و دوست داشته شدن، پاره پیوسته وجودم.
سرتاسر زندگی، مجموعه ای است از دوست داشتن و دوست داشته شدن به شکل ها و رنگ های مختلف.
دوست داشتن ابعاد مختلف هستی، پاره ای جدانشدنی از ما آدم هاست که ما را به پیش می راند.

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

رنگارنگ

مونیکا خانمی امریکایی است. دانش جوی دکترای جغرافیای دانشگاه ان.یو.اس است. پیش از این چندین سال در فلسطین تدریس کرده است. زبان و فرهنگ عربی را می داند. وقتی می فهمد ایرانی هستیم، از آشنایی با ما استقبال می کند. یکی از دوستان امریکایی دیگرش هم درست همین سوابق را دارد. دکترای باستان شناسی دارد و اکنون در زمینه انسان شناسی در دانشگاه سنگاپور تحقیق می کند و تدریس. دیگری بلژیکی است و جغرافیا می خواند. دیگری یک دانش جوی سودانی است و ...
آدم هایی با فرهنگ ها، زبان ها و ملیت های مختلف. موسیقی های هم را گوش می کنیم؛ راجع به فرهنگ و جوامع هم حرف می زنیم. چقدر شباهت در باورها و ارزش های انسانی، چقدر برداشت ها و سوال های مختلف از تصاویری که رسانه های عمومی از جوامع مختلف نشان می دهند و واقعیت های جاری در جوامع. چقدر بیم ها و گمان های ساختگی که با چند جمله و لبخند و گفت و گو کم رنگ می شوند. پس از دیدن هم و گفت و گو با هم، این شبح های ساختگی و ترس هایمان از هم خنده دار به نظر می رسند.
دیدار جالبی بود. آدم های کشورهایی که در خبرها دشمن و مخالف هم هستند و یا حتی با هم می جنگند، می توانند کنار هم جمع شوند و با هم در صلح و آرامش گفت و گو کنند، از شباهت های گسترده هم شگفت زده شوند و هم دیگر را دوست داشته باشند. جای بسی تاسف است که این جمع ها کوچکند؛ کاش صلح و آرامش همه گیر شود.

The World Religions and the Search for Peaceful Co-existence

این همایش که ماه پیش به همت پروفسور فرید العطس استاد جامعه شناسی دانشگاه ان.یو.اس در مرکز فرهنگی دانشگاه برگزار شد، گفتمانی بود میان چندین اندیشمند مسلمان، مسیحی و بودایی و دیدگاهشان نسبت به زندگی صلح آمیز ادیان مختلف در کنار هم و تلاش برای دست یابی به صلح جهانی.
سخنرانان اصلی این همایش، اندیشمندان زیر بودند:
Dr. Alwi Shihab, Indonesia Presidential Envoy to the Middle East, Former Minister of Foreign Affairs, Former Professor, Hartford Seminary, Connecticut, U.S.A, Former Professor, Harvard University - Divinity School, Cambridge, U.S.A.

Fr. Thomas Michel, S.J. Secretary of the Jesuit Secretariat for Inter-Religious Dialogue, Rome, Italy.

Venerable Master Chin Kung, President of the Pure Land Learning College, Honorary Professor of University of Queensland and Griffith University, Australia, and Director of Lujiang Cultural Education Centre, China

Prof. Ibrahim Abu-Rabi‘, Professor of Islamic Studies, Co-Director of the Macdonald Center for the Study of Islam and Christian-Muslim Relations, Hartford Seminary, Connecticut, U.S.A.
تقریبا اکثر این افراد به ایران سفر کرده بودند و کتاب هایشان هم در ایران ترجمه شده است.
مباحث و روی کرد سخنرانان بسیار جالب بود؛ آدم هایی که با پذیرش تفاوت ها به دنبال صلح هستند.
جمع بندی پروفسور العطس بسیار جالب بود. محتوای پیام این بود که ادیان مختلف با هم تفاوت ها و تشابهاتی دارند. همیشه می توان تفاوت های زیادی پیدا کرد و آن ها را بزرگ جلوه داد. اما برای دست یابی به صلح نیاز داریم شباهت هایمان را پر رنگ کنیم و با شناخت تفاوت هایمان به هم احترام بگذاریم. نیازی نیست که لزوما یکدیگر را تایید کنیم و هم نظر باشیم، می توانیم همدیگر را نقد کنیم ولی هم چنان به ارزش های هم احترام بگذاریم و در آرامش زندگی کنیم و به رشد جامعه مان کمک کنیم.
سنگاپور کشوری است که توانسته چنین فضایی را برای ادیان مختلف با ارزش های مشابه و متفاوت ایجاد کند؛ جامعه ای که آدم ها با همه تفاوت هایشان به هم احترام می گذارند. البته قوانین و فرهنگ سازی گسترده ای پایه چنین فضایی در این شهر کشور کوچک است.

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

Rise and Fall

"Better it is to live
one day seeing the rise and fall of things
than to live a hundred years
without ever seeing
the rise and fall of things."

Dhammapada

گفته زیبا و دل نشینی است. گرچه دیدن بالا و پایین های زندگی، توان و صبر و معرفت زیادی لازم دارد و آسان نیست.

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

هیچ مگو

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگوی، جز سخن گنج مگو
و از اين بی خبری رنج مبر، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو
گفتم ای عشق من از چيز دگر می ترسم
گفت آن چيز دگر نيست، دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلی، جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت می باش چنين زير و زبر، هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش خيال
خيز از این خانه برو، رخت ببند، هيچ مگو
من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
شادی و سرگشتگی عجیب و عمیق نهفته در این شعر مولانا را دوست داشته ام همیشه. هر چه زمان بیش تر می گذرد، بیش تر درکش می کنم شاید هر بار با دیدی تازه.
قبل ترها همیشه برای تغییر دادن هر آن چه در زمان خودش خوب پیش نمی رفت، با هیجان و کله شقی نوجوانی می جنگیدم. "صبر کردن" در این تلاش کم رنگ بود. "توکل کردن" هم همین طور. معنی شان را می دانستم ولی میان "دانستن" و "باور داشتن" فاصله عمیقی است. حالا مفهوم "زمان" را بیش تر درک می کنم؛ مفهوم "توکل کردن" را هم.
دلم سکوت و آرامش می خواهد و تعمق. دلم می خواهد رخت بربندم و مدتی به دور از نگرانی از کارهای زمین مانده، سفر کنم.

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

خرید

سه دوست، سه دختر ایرانی با هم رفته ایم خرید. آن دو می خواهد بروند هند و من نمی توانم در این سفر هیجان انگیز همراهیشان کنم. کارم به نقطه ای رسیده که زمان و تلاش زیادی لازم دارد؛ نمی توانم بکنم و بروم.
می خواهند لنز دوربین ببینند. هر دوشان هنرمندند.
فروشنده سنگاپوری جا افتاده و محترمی برای راهنمایی جلو می آید. یکی از دوستانم برگه کوچکی باز می کند پر از انواع لنزهای ممکن که قبلا جست و جو کرده. با دقت و صراحت و هوش همیشگی اش مشغول پرس و جو از فروشنده است. سوال پشت سوال و تحلیل های سریع؛ بعد با هم به زبان فارسی شکایت و هم دردی می کنیم که قیمت ها چه قدر سنگینند... آقای فروشنده که زبان و چهره های متفاوت ما را می بیند، با کنجکاوی می پرسد که اهل کجاییم. بعد می پرسد که ایران چگونه کشوری است. با هیجان برایش توضیح می دهم که ایران کشوری زیباست و منظره های طبیعی قشنگ و متفاوتی دارد... لبخند می زند که پس حتما روزی باید ایران را ببیند.
کاش حداقل اثر حضورمان در این جامعه کوچک و انسان مدار، این باشد که کسی کنجکاویش برای شناختن واقعی ایران یا دیدنش بیش تر شود.

انتخاب ابزار ارتباطی مناسب

در ادبیات ارتباطات از پیام و تبادل آن و انتخاب ابزار مناسب برای انتقال آن، بسیار سخن رفته است. پیام هایی که مبادله می کنیم، از نظر میزان اهمیت و بحرانی بودن با هم فرق دارند. بعضی مفاهیم ساده اند و برخی پیچیده. بعضی واضحند و برخی تو در تو و چند پهلو. این که چگونه ابرازشان کنیم اثر مهمی بر روی مفهوم منتقل شده دارد. ممکن است گیرنده پیام، مفهومی را که ما در ذهن داریم به روشنی درک نکند یا حتی برداشتی کاملا متفاوت داشته باشد. گیرنده ی پیام، بنابر روش فکری خودش، تجربه اش، عوامل محیطی، فاصله زمانی و مکانی و هزاران دلیل دیگر ممکن است مفهوم متفاوتی را دریافت کند. به علاوه، فاصله مکانی، زمانی، تفاوت فرهنگ و زبان عواملی هستند که در این بین ارتباط را پیچیده تر می کنند.
به همین دلیل، ابزارهای ارتباطی از نظر قدرت انتقال مفهوم اولویت بندی می شوند. مثلا تاکید می شود که در مورد پیام های مهم، حساس و بحرانی و در مورد پیام های پیچیده از ارتباط رو در رو استفاده شود نه از نوشته های الکترونیکی.
گنگی و حساسیت بعضی مفاهیم آن قدر زیاد است که جز با گفت و گوی رو در رو و با استفاده از حداکثر نشانه های برقراری ارتباط امکان پذیر نیست. عدم استفاده از ابزار ارتباطی مناسب می تواند باعث تنش و برخوردهای ناشی از سوتفاهم دو جانبه شود.
این یافته ها در مورد بسیاری از انواع ارتباطات صادق است.
بیان درست افکار، اندیشه ها، احساسات و خواسته هایمان، استفاده از ابزار مناسب و در نظر گرفتن عدم قطعیت های انتقال پیام مورد نظر، هنر گوینده است.
تلاش برای درک پیام های دریافت شده، در نظر گرفتن محدودیت های ابزارهای ارتباطی و کوشش برای روشن کردن پیام در یک ارتباط تعاملی، هنر شنونده است.
نمی دانم چرا یاد گفته روبرتو بنینی در فیلم "ببر و برف"می افتم که خاطره ای از کودکی اش برای دخترانش نقل می کند. روزی که پرنده ای کوچک روی شانه او نشسته و او پس از پر کشیدن پرنده کوچک و مسحور از شادی شگرف تجربه ای زیبا، با شادی پسرکی کوچک دوان دوان پیش مادرش می رود و ماجرا را برایش تعریف می کند ولی با واکنشی معمولی از طرف مادرش روبرو می شود؛ انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. حال آن که این اتفاق برای او زیبایی بزرگی بوده. پس از نقل خاطره اش به دخترانش می گوید که او واژگان مناسبی را برای شرح اتفاق قشنگی که برایش افتاده بوده، انتخاب نکرده بوده و نتوانسته زیبایی لحظه ای را که می خواسته بیان کند، با مادرش تقسیم کند...
گرچه شاید این، بیان مبالغه آمیزی از هنر برقراری ارتباط باشد؛ چرا که مادر و پسربچه در فضاهای متفاوتی هستند و برداشت های متفاوتی دارند ولی بنینی تاکید دارد که با هنر واژگانش می تواند احساس و پیامش را آن طور که هست، منتقل کند.

آش واژگان

گاهی وقت ها پس از خواندن بعضی نوشته هایم احساس می کنم عجب آشی پخته ام! انگار هرچه حبوبات و سبزیجات بوده در آن ریخته ام و هم زده ام... انتخاب و ترکیب مناسب حبوبات و سبزیجات، هنری است.
واژگان در هم، زاده ی افکار و اندیشه های شلوغ و درهم هستند.
پردازش و تحلیل روی دادها، افکار و اندیشه ها، به ذهنی روشن و ساختار یافته نیاز دارد و چنین هنری جز با یادگیری، تلاش و تمرین به دست نمی آید.

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

بدون شرح

نگاهی خیره و با تعجب:
"خوبی؟"
"نمی دونم. مدت هاست از خودم نمی پرسم. باید خوب باشم."
شما چطور؟
شما از خودتان می پرسید؟
شما خوبید؟

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

اگر یک هندی باشی...

هندی ها به ویژه هندی های جنوب هند و منطقه تامیل از دیگر ساکنان سنگاپور هستند که جمعیت چشم گیری دارند. در دانشکده صنایع و سیستم های ان.یو.اس در مقطع فوق لیسانس و دکترا تعداد بسیار کمی دانش جوی هندی دیده می شود و اکثریت با چینی هاست ولی در سایر دانشکده ها به ویژه در رشته های پایه مثل مهندسی برق، مکانیک، کامپیوتر، علوم کامپیوتر، داروسازی، پزشکی و حقوق تعداد قابل توجهی دانش جوی هندی حضور دارند.
هندی های شمال و جنوب با هم تفاوت دارند. هندی های شمال هند، پوستی روشن دارند، زبانشان متفاوت است، غذایشان کم تر تند است و بسیار از نظر چهره، رفتار و عادات شبیه ایرانیان هستند. تعداد جنوب هندی های ساکن سنگاپور بسیار بیش تر است؛ پوستی تیره دارند، زبانشان تامیل است و غذایشان تند. این دسته هم به ایرانیان شبیه هستند.
گرچه برخورد و آشنایی من با هندی ها در سنگاپور کم تر از چینی هاست، آن ها را ین گونه توصیف می کنم:
اگر یک هندی باشی:
باز هم حداقل یک میلیارد و صد میلیون نفر در دنیا تو را می فهمند چون زبان و فرهنگ هم سانی با تو دارند؛
تعداد کلمات انگیسی که می دانی از بیش تر آدم های دنیا -منهای انگلیس و قاره امریکا- بیش تر است؛
حتی از بسیاری از اروپایی ها به تر زبان انگیسی را می دانی؛
با سرعت و لهجه غلیظ و موکدی انگیسی حرف می زنی که ریشه در تاکید های حروف و آواهای زبان هندی دارد که درکش برای غیر هندی ها دشوار است؛
کتاب های انگیسی را با سرعت عجیبی تمام می کنی؛
از نظر میزان مطالعه در روز در رده بندی ها جزو برترین ها هستی و این با سرعت خواندن انواع کتاب های مختلفی که از کتاب خانه می گیری از طنز و داستان تا درسی و علمی روشن است؛
از به حد رساندن مزه ها لذت می بری و زبانت در برابر انواع فلفل ها خنثی است؛
هوش اجتماعی خوبی داری و به واسطه این هوش و برتری در به کارگیری زبان انگیسی خودت را در جمع خوب بیان می کنی؛
حرف زیادی برای گفتن داری ولی در بیانشان ساختاری به کار نمی گیری؛ در نتیجه وقتی سوالی سر کلاسی می پرسی، با وجود پاراگراف های بلندی که به کار بردی، گاهی مفهوم اصلی برای شنوندگان مبهم و گنگ است؛
از پارچه ها و لباس های پر رنگ و پر از زرق و برق لذت می بری؛
طلا را هر چه زرد تر و فراوان تر بیش تر دوست داری؛
انواع روغن ها و خاکسترها را با بوهای مختلف داری و به کار می بری؛
اگر هندو باشی، معبدهای رنگارنگ با چندین نماد عجیب برای خدا داری با ریسه هایی از گل های رنگارنگ؛
خرافه در میان انبوهی از جمعیت کشورت جاری است؛
منبع انسانی بزرگی برای فن آوری اطلاعات داری که با هوش و نبوغ و تواناییشان در بهترین شرکت های نرم افزاری، ارتباطی و مخابراتی دنیا کار می کنند؛
به آداب و رسومت پای بندی؛
معمولا در هر رده ای باشی، لباس ملی ات را به تن داری؛
هوش اجتماعی زیادت تو را از قانون های دست و پا گیر فراری می دهد؛
زیر بار نظم شدید نمی روی و همیشه به دنبال راه ذهنی خودت می گردی؛
درست به اندازه و با منطق فیلم های هندی، احساساتی هستی؛
ممکن است روزی چند بار عاشق شوی؛
اجتماعی هستی؛
معمولا در جمع ابراز عشق نمایان نمی کنی و خطوط سنتی و شرقی هنوز در وجود تو پر رنگ است؛
ممکن است به جای استفاده از قاشق و چنگال از دستت برای خوردن غذا استفاده کنی؛
گاهی بر خلاف چینی ها لزوما نسبت به جنس مقابل چشم امانت داری نداری؛
در رقابت با چین، از بزرگ ترین منابع انسانی دنیا برای تامین نیروی کار و نیز بازار فروش در دنیا هستی؛
به راحتی از نظم و قانون پیروی نمی کنی؛
معمولا هوای هم وطنانت را در غربت داری و مثل چینی ها شبکه اجتماعی بین خودی خوبی داری؛
مثل ایرانی ها در طبخ غذا از سیر و پیاز استفاده می کنی؛
آن چه ایرانیان به عنوان خورش می پزند، جدا جدا می پزی ولی با همان سبک، مثلا نخود را جدا می پزی، سبزیجات را جدا و گوشت را جدا و هر کدام را در ظرفی جداگانه می گذاری؛
می دانی دوغ چیست و آن را در طعم های مختلف از شور و شیرین و میوه ای داری؛
انواع نان ها را داری؛
در فرهنگ، هنر، تاریخ، چهره، عادات و رفتار و حرکات، شباهت های زیادی با ایرانیان داری گاهی کم رنگ تر و گاهی پر رنگ تر.
کشورت در کنار چین، از مهم ترین کشورهای آسیاست که دنیا ناچار است برای پیش رفت به حسابش بیاورد؛
با وجود فقر، کم سوادی رایج و رشد بالای جمعیت که مانند چین با برنامه ریزی کنترل نمی شود، آینده دنیا به کشور تو چشم دوخته است.

بوی باران

" بوی باران،
بوی سبزه،
بوی خاک..."
بارندگی های پیوسته که امانی به تابش خورشید نمی داد، کم شده ولی هنوز روزی تقریبا یک بار باران با تمام وجودش می بارد و همه جا را می شوید. قورباغه های کوچک و حلزون های همه اندازه در پیاده روها به راه می افتند و دیگر به جای این که روبرو را نگاه کنی، نگاهت مدام به قدم بعدی است که مبادا روی حلزونی فرود بیاید که با کندی و در آرامش در حال گذر از این زندگی پر از شتاب و دوندگی است.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

اگر یک چینی باشی...

آن گونه که من در این مدت دیدم،
اگر یک چینی باشی:
حداقل یک میلیارد و دویست و نود و نه میلیون نفر آدم دیگر در دنیا زبانت را کماکان می فهمند؛
تقریبا هر کجای دنیا باشی، هم وطنان زیادی پیدا می کنی؛
هیچ چیزی برایت غیر ممکن نیست؛
به هر چیزی احساس نیاز کنی، با سخت کوشی یاد می گیری چون باور داری که هر چیزی یک "فرآیند یادگیری" است؛
زندگی می کنی تا کار کنی؛
همیشه در شبکه های اجتماعی هم وطنان پوشش داده می شوی، به آن ها کمک می کنی و به تو کمک می کنند؛
با فروتنی و سادگی به مراتب بالا می رسی؛
کم تر نقد می کنی؛
بیش تر کار می کنی؛
با ساده ترین قواعد زبان ولی با پیچیده ترین آواها با دیگران ارتباط برقرار می کنی؛
با دو تا چوب و یک قاشق غذا می خوری؛
از آواها و نواهای مرموز، کش دار و عجیب لذت می بری؛
معمولا اصول و ارزش های اجتماعی و انسانی را به کار می گیری؛
معمولا به ارزش های کنفوسیوس باور داری؛
به هم وطنانت اعتماد می کنی ولی با دیگران، گرچه مهربان و فروتنی، با احتیاط جلو می روی؛
دوستانه عاشق می شوی؛
ذهن و طرز فکر پیچیده ای داری ولی در ظاهر ساده ای؛
خوب می نویسی ولی سخت بیان می کنی؛
با کم ترین ها هم می توانی راضی باشی؛
با فروتنی و بدون ادعا می توانی بلند پرواز باشی؛
مقتصدی؛
قوانین و دستورات را معمولا بی چون و چرا می پذیری؛
تاریخ و فرهنگ عمیق و طولانی داری؛
تو فو، سویا و سبزیجات زیادی می خوری؛
هزاران نوع چای داری؛
هر چیزی را از گیاه و گوشت، خشک می کنی؛
در بسته بندی های کوچک و ارزان هنرمندی؛
همه جای دنیا کالاهای ارزان کشورت را پیدا می کنی؛
هر چیز را بپسندی، به سرعت و به روش خودت کپی می کنی؛
معنی جهانی شدن را خوب می فهمی؛
تمرکز و پیوستگی داری؛
محتاطی؛
گاهی در نوآوری به بن بست می رسی ولی بسیار پر تلاشی؛
چند بعدی نیستی ولی اگر لازم باشد برای آن هم تلاش می کنی؛
خیلی ها در دنیا دست کمت می گیرند ولی تو آرام آرام و با سخت کوشی پیش می روی!

فراتر از توصیف

از دست دادن، احساس عجیبی است. انگار بخشی از وجودت در نقطه ای از زمان و در گذشته، ثابت و بی حرکت مانده، جا مانده و با تو و در طی زمان پیش نیامده.

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

می توان

می توان...
می توان آرام آرام آموخت.
می توان تفاوت های آدم ها با هر فرهنگ، نژاد، دین، ارزش و زبان دید و درک کرد.
می توان آدم ها را فراتر از تفاوت هایشان دوست داشت.
می توان دور بود.
می توان فراتر از فواصل جغرافیایی و زمانی، عاشقانه دوست داشت.
می توان دوست داشته ها را از دور، با نگاهی دوباره دید و دوستشان داشت.
می توان از تغییرات هراسید یا با کنجکاوی کودکانه و با دستانی باز، لمسشان کرد و زندگی را دوباره دید.
می توان "خود" را دوباره جویید.
می توان با فروتنی، نداشته ها و ضعف های ناشی از ابعاد فردی یا اجتماعی را پذیرفت و برای بهتر شدن تلاش کرد.
می توان خوبی های خود را پذیرفت و باور کرد که خوبی هایی فراتر در آدم هایی متفاوت وجود دارد.
می توان دید که ما تنها نقطه کوچکی از دنیا هستیم و برای بقا و پیشرفت به ارتباط و یادگیری از دیگران نیازداریم.
می توان برای بقا و پیشرفت با دیگران، شبیه ها و متفاوت ها، در ارتباط و یادگیری دو سویه بود.
می توان "غرور" را کنار گذاشت و دریافت که پیشرفت و سعادت می تواند فراتر از طول و عمق تاریخ و افتخارات پیشینه باشد.
می توان با وجود تمام تفاوت ها به هم احترام گذاشت.
می توان یاد گرفت.
می توان یاد داد.
می توان ارزش زمان و زندگی را باور کرد.
می توان برای بهتر شدن تلاش کرد.
می توان به جای حرف زدن، مشاهده، بررسی و عمل کرد!

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

پس از تعطیلات

عید قربان یا هری رایا حاجی، سال نو میلادی، بار دیگر آتش بازی و جشن های سال نو و تعطیلات بلند مدت.
امروز بعد از مدت ها اکثر بچه های لابراتوار هستند. خیلی هاشان تازه از سفر برگشته اند. چهره ها تازه و گشاده و آدم ها با انرژی نو سر کار برگشته اند. سوغاتی ها در جریان است. یکی از دوستان چینی، بسته کوچکی می دهد که شبیه شیرینی است ولی برخلاف انتظار، شور و تند است. مردمان جنوب چین هم مزه تند را می پسندند مثل تامیل ها که ساکن جنوب هند هستند.
دوست دیگری که هنوز علاقه مرا به برگ های چای چینی که در آب می ریزند، به یاد دارد، برایم بسته ای برگ چای آورده که گویا "چای سفید" است.
گروه آخر دانش جویان ایرانی امسال هم دارند از راه می رسند. دیشب برای دیدن دوستی به خوابگاه سری زدم. دو دختر جدید از دانشگاه سابقم تازه از راه رسیده اند. وقتی دیشب هفت دختر ایرانی دور میزی نشستیم و حرف زدیم، احساس جالبی داشتم. شبکه ایرانیان سنگاپور در حال رشد است. فضای بچه های جدید روشن تر و دوستانه تر است از فضای گنگ و ناشناس اولین گروه دانش جویان ایرانی ورودی سنگاپور. ترس و ابهامشان کم رنگ تر از گروه سال گذشته است و سریع تر به محیط جدید خو می گیرند.
ترم تحصیلی جدید به زودی شروع می شود. با آمدن بچه های لیسانس و شروع کلاس ها، باز هم دانشگاه پر از هیاهو و جنب و جوش می شود؛ در طول تعطیلات تنها ساکنان دانشگاه دانش جویان پژوهشی بودند که برای تعطیلات برنگشته بودند. سکوت بود و تمرکز و آرامش و تعمیرات دستگاه ها و ساختمان ها. با شروع ترم جدید چند روز دیگر دانشگاه دوباره پر هیاهو می شود.

یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵

مرزهای مبهم

گفتی که فاصله هدایت از گم راهی روشن است؛ بنگر، فکر کن و انتخاب کن.
ولی من هم چنان از مرزهای گنگ این دنیا می هراسم. هدایت یا گم راهی در مرور پیوسته زمان آشکار می شوند؛ گام هایی که اندک اندک به سویشان برمی داریم، از مرزهای گنگ این دنیای رنگارنگ می گذرند و درک من در این گام های لرزان، شکل می گیرد.
در این زندگی غرقم، گمم. گاهی غرق آن چه بعدها رنگ می بازد؛ گاهی غرق بازی های فانی؛ غرق خواسته ها و آرزوها؛ غرق آرامش های کوتاه مدت که یا زودگذرند و یا تنش های بلند مدت دار در پی دارند؛ غرق دغدغه های به ظاهر بزرگ که شاید سال ها بعد به یاد نداشته باشم؛ غرق هیاهوی زندگی روزانه؛ همان زمان ها که سرمایه ی زندگی اند و این گونه با شتاب می گذرند.
ما را در میان این همه گنگی و ابهام به سوی سعادت، شناخت و حقیقت رهنمون باش.

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵

فود کورت سابق - فروشگاه جدید

تا چندی پیش فود کورت بود. پر از آدم و هیاهوی آدم هایی که دور میزها می نشستند.
دو هفته پیش ساکت و خاموش بود؛ نمادی یادآوری می کرد که این فودکورت به مکانی کمی دورتر ولی در همان حوالی منتقل شده است. چند روز بعد دورش دیوارهای موقت بلندی کشیدند. هفته گذشته که از کنارش می گذشتم، گروهی را مشغول تعمیرات و نصب سقف جدید می دیدم. کارگرها با تلاشی پیوسته مشغول ساختن بودند. نماد بزرگی نشان می داد که 31 دسامبر، فروشگاه جدیدی در این محل بازگشایی می شود. دیروز که از کنارش می گذشتم، دیگر خبری از دیوارهای موقت نبود. حالا می شد فضای درونش را دید که کاملا بازسازی شده بود. غرفه های فروشگاه آماده بود و در بعضی از طبقاتش هم کالاهای فروشی چیده شده بود. کنجکاوم که ببینم امروز که تنها دو روز به بازگشایی باقی مانده، چه تغییری کرده!
از سرعت عجیب پیش رفت کارها و پروژه ها در شگرفم. این آدم ها وقتی می خواهند پروژه ای را -چه کوچک و چه بزرگ- انجام دهند، اراده می کنند، برنامه ریزی می کنند و با تلاش و انرژی سریع انجامش می دهند. درست است که این کشورکه روی نقشه دنیا، نقطه ای بیش نیست، منابع مالی خوبی دارد ولی سرعت انجام پروژه هایش در کنار بودجه مناسب، به کارآیی برنامه ریزی، نیروی انسانی و مدیریت مناسب وابسته است.
من که با وجود گذراندن چندین دوره مدیریت پروژه و مدت کوتاهی سابقه کار، هنوز در برنامه ریزی های شخصی برای زندگی خودم، معمولا با تاخیر و برنامه ریزی های دوباره رو به رو می شوم. راه بلندی باید رفت تا هنر این ملت پر کار در برنامه ریزی و پیاده سازی آرمان هایشان را آموخت! ملتی که در مدت 40 سال بدون داشتن منابع طبیعی، جامعه ای مدرن بنا کرده اند که با وجود کاستی ها، در بسیاری از رتبه بندی های جهانی جایگاه قابل توجهی دارد.

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

باز باران با ترانه

باران می بارد.
باران، سخت می بارد؛ شدید و پیوسته.
پس از چند هفته بارندگی، در این سرزمین همیشه سبز هم می توان کمی احساس کرد زمستان است.

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

Ambiguity vs. Subtle Control

براون و آیزنهاردت از "کنترل ماهرانه" در برابر "ابهام" برای افزایش کارایی در توسعه محصولات جدید نام برده اند. دغدغه شان این است که "کنترل" تیم های کاری برای هماهنگی و حرکت در راستای اهداف گروهی لازم است ولی باید آن قدر ماهرانه باشد که مانع جریان های نوآورانه در میان گروه نشود؛ چرا که ما کنترل می کنیم تا ابهام و عدم قطعیت ها را کاهش دهیم و جریان فرآیندها در راستای اهداف دل خواهمان هدایت کنیم. مشکل این جاست که گرچه ابهام، پیش بینی ها را دشوار می کند، پیش زمینه نوآوری است!
به نظر من، این موضوع نه تنها در مباحث سازمانی که در بسیاری از روابط انسانی و در سیستم های اداره جوامع مختلف برقرار است. مثلا وقتی مردم یک جامعه برای باز کردن یک در، با واژه "کشیدن" یا "هل دادن" روبه رو می شوند، وقتی حتی ذره ای ابهام در حد چگونگی باز کردن در برای آدم ها باقی نماند، چطور می توان توقع داشت این آدم ها منعطف و نوآور باشند؟
از آن طرف، در برخی جوامع بر اثر بی نظمی و کم بود قوانین انسانی و اجتماعی مناسب، ابهام چنان به اوج می رسد که سیستم ها با هرج و مرج و بی ثباتی رو به رو می شوند و نطفه های حساس و ظریف نوآوری در میان این همه آشوب و بی نظمی نابود می شوند.
دست یابی به تعادلی میان این دو گرچه دشوار است ولی پیش زمینه ای برای پرورش و رشد توانایی های فردی و اجتماعی است.

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵

احترام به مشتری

با دری بسته روبرو می شوی...
مشتری محترم است و حق دارد بداند...!



این عکس ها را از یکی از فروشگاه های دانشگاه گرفتم.

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

بنیاد بقا

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
"سعدی"

بازی های آسیایی در دوحه

جشن بازگشایی بازی های کشورهای آسیایی که در دوحه برپا شد، منظم و جالب بود. پیام هم بستگی داشت و صلح میان مردمان آسیا با فرهنگ، نژاد و دین های متفاوت. سایه ای از معبدی چینی که گیشایی جلوی آن می رقصد، معبدی تایلندی با ساختار تیز و شکسته شکسته اش و زنی تایلندی با پوششی محلی، مسجدی با ساختار پر خم و گوشه های گرد که مالایی روبروی آن می رقصد.
این همه گوناگونی و پر رنگ کردن رویای صلح و هم بستگی با وجود تمام تفاوت ها زیبا و قابل توجه بود.
در این میان دیدن خانم های عرب قطری که اکثرا سرتاپا پوشیده در لباس های بسیار گشاد و بلند عربی شان می رقصیدند، عجیب بود؛ شاید هم رنگی با شرایط بود و رنگ جمع و تلاش برای نشان دادن هر چیزی که ممکن است نشانه های فرهنگ و هنر کشوری را پر رنگ کند.
صحنه ای هم که نقش اول داستان که مردی عرب بود، برای رهایی از رنجی توسط مردان سایر ملت های آسیایی در بر گرفته شد و روی تخت روانی قرار داده شد که سایر مردان آسیایی او را پیش می بردند، کمی غریب بود. به ویژه حالت شاهانه اش در تکیه دادن به این تخت روان... فضای حکم رانان عرب را داشت و کمی با پیام داستان ناهماهنگی داشت!
حضور تیم های مختلف آسیایی و تفاوت ها و واکنش هایشان هم چون همیشه جالب بود. تیم های مختلف چینی - چین، ماکائو، هنگ کنگ - تیم های بسیار بزرگی بودند. نژاد زرد همه جا یک پارچه و انبوهند.
تیم مالزی ترکیب و نمایش جالبی داشت.
تیم قطر بازهم با خانم های عرب سیاه پوش آمده بود.
تیم ایران خسته بود و به زحمت دستی به شادی تکان می داد.
در پایان مراسم، مرد عرب مهمی برای سخنرانی پشت میکروفون می رود. همه جملات به زبان عربی و با روخوانی از روی برگه ای که در دستانش است، ادا می شود. جمله ای به عربی می گوید، مکث می کند و با لب خندی به مردم نگاه می کند. مردم هم دست می زنند و تشویقش می کنند. نفسی تازه می کند و سراغ جمله بعدی می رود. این تک جمله ها و لب خند ها و فریادهای تشویق تقریبا جمله به جمله تکرار می شود...
مرد عرب بعدی مشاور است. این بار او چند جمله ای به زبان انگیسی باز هم از روی برگه و شکسته شکسته می گوید و باز به زبان عربی بر می گردد. و این گونه پیام و امید آن ها برای بازی ها ادا می شود.
برنامه نظم و هماهنگی قابل تحسینی داشت گرچه بی ظرافتی های کوچکی گوشه هایی دیده می شد.
این برنامه فرصت خوبی بود برای نگاه و بررسی سریع و کوچکی از ملت های مختلف آسیایی با شباهت ها و تفاوت هایشان.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

Hello, I am your mind!

"If I smile and don't believe
soon I know I'll wake from this dream.
Don't try to fix me, I'm not broken
Hello! I am the lie living for you so you can hide;
Don't cry.

Suddenly I know I'm not sleeping
Hello, I'm still here
all that's left of yesterday."

Evanescence

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

طیف احساسات

احساسات ما چون طیف نورند. مرز بینشان خط کشی شده و گسسته نیست. عشق، محبت، درد، رنج، کینه، خودبینی، عزت نفس، خودخواهی، دیگرخواهی و... گاهی فاصله هایی مویین دارند از هم. اگر از احساسمان آگاه نباشیم و درکشان نکنیم، به راحتی ممکن است به نام احساسی، واکنشی از رنگ احساس مخالفش نشان دهیم.
فقط احساسات ما نیستند که نرم و حساسند؛ فاصله میان احساسات هم گاهی نرم و شکننده اند.

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

Hope

PHOTOGRAPHER: Olivier Ffrench (Paris, France)

"In the middle of difficulty lies opportunity."

Albert Einstein

رقص های گروهی

نه ترکم، نه کرد؛ ولی عاشق رقص های ترکی و کردی...
عاشق رقص های گروهی محلی با لباس های رنگارنگ و حرکات هماهنگ و شاد...
عاشق رقص زوربای یونانی...
عاشق رقص های اسپانیایی...
رقص های گروهی پر از گفتار و رفتارهای انسانی اند؛ پر از شادمانی گروهی و هنرمندانه.
و من حتی در رویاهایم هم می رقصم!

فرهنگ و هنر

وسایلم را جمع می کنم که بروم دانشگاه. صدای موسیقی که از طبقه همکف بلوک روبرویی می آید، با صدای گوینده رادیو ترکیب می شود. رادیو را خاموش می کنم و از خانه می روم. به منبع صدا نزدیک می شوم. حتما جشنی است و این هم صدای ضبطی.
وقتی نزدیک می شوم فضای کوچکی را می بینم که عده ای مالایی مشغول مرتب کردنش هستند برای جشنی.
خانم مالایی میان سالی لباس بلند پوشیده و صورتی رنگی به تن دارد و روسری محکمی به سر، میکروفونی به دست دارد و با تمام وجود با موسیقی پیش زمینه می خواند.
می دانم اگر از یک مالایی مسلمان بپرسم، چه خواهد گفت: "این بخشی از فرهنگ و هنر یک ملت است!".
و من دلم برای فرهنگ و هنر کتمان شده ام تنگ می شود.

سخنرانی بوش

از کنار کتابخانه مرکزی که می گذرم، میزهایی را می بینم که باندهای راهنما جهت ایستادن در صف را نشان می دهند. باید خبری بوده باشد... این قسمت از دانشگاه همیشه خبری است.
چند ساعت بعد دوباره از همان محل می گذرم. این بار واقعا صفی طولانی می بینم از دانش جویانی که لباس های رسمی به تن دارند. حالا دیگر مطمئنم که خبری است ولی هرچه می گردم نماد و نشان روشنی از این که چه خبر است، نمی بینم. این جا معمولا همه چیز با نماد و رنگ و شکل و با هیاهو خبر داده می شود. بالاخره در گوشه ای از صحنه، تابلوی کوچکی می بینم: " ثبت نام برای شرکت در سخنرانی رئیس جمهور بوش، برای آن ها که دعوت شده اند."
برمی گردم لابراتوارم و از دوستانم پرس و جو می کنم تا ببینم چه خبر است. همه دست به کار جست و جو در سایت ها و سایت دانشگاه می شوند. می فهمیم که سخنرانی امروز است! ولی جالب این جاست که خبر این ماجرا چون همیشه پر سر و صدا نیست. معمولا هر روز "پیغام روز" از سوی اینترانت دانشگاه، خبرها و رخ دادهای جدید را به دانش حویان اطلاع می دهد علاوه بر چندین نامه الکترونیکی در صندوق پستی دانشگاه. ولی آن روز پیغام روز پوزشی بود از ترافیک سنگین اینترنتی در نیمه شب به خاطر نزدیک شدن به وقت امتحان ها و اعلام این که مشکل به زودی رفع خواهد شد.
به این ترتیب، جناب آقای بوش در سفر یک روزه اش به سنگاپور سری هم به این دانشگاه زد و سخنرانی کرد و رفت.
فکر می کنم تمام دانش جویان ایرانی ان.یو.اس در جریان این ماجرا بودند. حیف که شرکت در سخنرانی اش، بیش تر ویژه دانش جویان سنگاپوری و انتخاب شده بود. به قول دوست چینی ام، این جا که کشور ما نیست...
دلم می خواست مردی را که این طور دنیا را به آتش کشیده، ببینم!
متن سخنرانیش را این جا می توان دید:

Senior Citizen Corner

یک تلویزیون، تعدادی میز و صندلی اطرافش، چند نیمکت این طرف و آن طرف و پیرمردان و پیرزنانی که دور هم نشسته اند؛ پیرزنان و پیرمردانی که گاه عصا به دست روی نیمکت ها می نشینند و با هم صحبت می کنند؛ پیرمردانی که دور میز نشسته اند و شطرنج یا تخته نرد بازی می کنند. دیگری بر نیمکتی تکیه داده و به صفحه تلویزیون چشم دوخته است.
تقریبا در هر بلوکی از ساده ترین مجموعه های ساختمانی سنگاپور که قشر متوسط تا کم درآمد جامعه در آن زندگی می کنند، این گوشه ها را می توان دید. شاید این کم ترین امکانی است که می توان در اختیار سال خوردگانی گذاشت که مدت ها در این جامعه پر فشار کار کرده اند. حداقل وقتشان به جای تنهایی و سکوت، با هم صحبتی در میان هم سالان خودشان پر می شود.

برنج فشرده

عید فطر امسال هم مثل سال گذشته برای احترام به دیدن ایبو و خانواده اش رفتم این بار همراه با آتوسا.
عید فطر برای مسلمانان این نقطه از دنیا اهمیت خاصی دارد؛ مثل عید نوروز ما ایرانیان برگزار می شود. خانواده ها تا یکی دو هفته دید و بازدید دارند. روز عید کوچک ترها به دیدن بزرگ ترها می روند. هر خانواده ای با لباسی از یک رنگ و یک پارچه. روی میز شیرینی های مختلفی چیده شده به همراه غذاهای مالایی. یکی از غذاهای عجیبی که دیدم، برنجی است که در برگ های بافته شده نارگیل به مدت چهار ساعت پخته می شود و به صورت کاملا فشرده در می آید.
ایبو و همسرش آیو به همراه دو دخترش به گرمی از ما پذیرایی کردند. آیو در پاسخ به شگفت زدگی ما در برابر برنج فشرده، با صبر و حوصله بافتن برگ ها را به ما نشان داد.
ایبو و خانواده اش انسان های بسیار مهربان و شریفی هستند. ایبو معلمی بازنشسته است. دخترانش هم راه او را پی گرفته اند. چندی پیش برای آموزش گروهی از بچه هایی که در جریان سونامی، خانواده شان را از دست داده اند، به اندونزی رفته بودند. این خانواده کوچک عمرشان را در خوبی و نیکی به دیگران سپری کرده اند و می کنند.

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

او

او زنی تنهاست. بام تا شام کار می کند. تنها همدمش تلویزیون و تلفنی است که هر چند وقت زنگ می خورد. با این حال، چهره اش همیشه گشاده و مهربان است و پر از سادگی.
هر روز حداقل یک ساعت عبادت می کند. این هفته باید زودتر از همیشه کارش را شروع کند. برایم توضیح می دهد که حالا باید پیش از طلوع آفتاب سر کار برود و ناچار است یک ساعت زودتر بیدار شود تا بتواند عبادت کند.
خدایی که او می خواند، نامش با خدایی که من می خوانم، فرق دارد ولی لطف و محبت خدای او شباهت عجیبی به لطف و محبت خدایی دارد که من می پرستم. شکی ندارم که ما هر دو نیروی یگانه و یکسانی را می خوانیم، گرچه با نام های مختلف.

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

باران های استوایی

باران از پنجره اتاق من

همه چیز آرام است. کم کم هوا گرم می شود و رطوبت بیش تر و بیش تر. آسمان که تا به حال صاف به نظر می رسید، خاکستری می شود و پر از ابرهای انبوه. و ناگهان سیل آسا می بارد؛ می بارد و می بارد؛ بی هیچ مقدمه ای، با سرعت و شدتی زیاد و ناگهانی با صاعقه هایی که دل زمین را می لرزاند...
باران های استوایی، اوج احساسند؛ اوج غم، دل تنگی، شادی، شگرفی.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

A*STAR International Graduate Scholarships(IGS)

این هفته گروهی از وزارت علوم سنگاپور برای معرفی این بورس برای سومین سال پیاپی به ایران آمده اند. جلسه معارفه شان را از دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه تهران شروع کرده اند و طی این هفته با هم کاری وزارت علوم ایران به دانشگاه های سراسری مختلف ایران می روند. پس از برگزاری جلسات معارفه، زمان تکمیل فرم های پذیرش شروع می شود. روابط بین الملل دانشگاه های سراسری در جریان این موضوع هستند.
گرچه تحصیل در این کشور کوچک آسیایی مزایا و معایب مختلفی دارد، شرایط این بورس قابل بررسی است.
برای اطلاعات بیش تر می توان به سایت موسسه تحقیقاتی ارائه کننده این بورس سر زد:
این بورس به دانش جویان ایرانی فرصت تحصیل در دوره فوق لیسانس ( نوع تحقیقاتی) در دو دانشگاه سنگاپور را می دهد؛ دانشگاه ان.یو.اس و دانشگاه ان.تی.یو.
این دوره های تحصیلی متمرکز بر تحقیق هستند؛ یعنی تعداد درس های اجباری برای این دوره، کم است و تمرکز بیش تر بر موضوع تحقیقی است که به طور پیوسته و بلندمدت باید روی آن کار کرد. این سیستم بیش تر شبیه سیستم آموزشی انگلیسی در مقطع تحصیلات تکمیلی است و با سیستم آموزشی که در ایران وجود دارد، کمی تفاوت دارد.
لینک دانشگاه ان.یو.اس:
لینک دانشگاه ان.تی.یو:
رتبه علمی و سطح و قدمت این دانشگاه ها با هم متفاوت است؛ ضمن این که اولی دانشگاهی جامع است که رشته های تحصیلی مختلفی را در بر دارد در حالی که دومی تنها در زمینه رشته های مهندسی فعالیت می کند.
شاخص های مختلفی برای ارزیابی رتبه بندی دانشگاه ها از روی کردهای مختلف وجود دارد. با این حال تنها به لینک زیر برای نمونه اشاره می کنم:
از سال گذشته دانشگاه ان.تی.یو به طور جداگانه نیز از طریق دانشگاه به دانش جویان ایرانی بورس می دهد.
لینک زیر دربرگیرنده اطلاعاتی است که دانشگاه ان.تی.یو در این زمینه فراهم کرده است که البته بیش تر شرایط این دانشگاه را در نظر گرفته است:
دو سال پیش، وقتی این بورس برای اولین بار به دانش جویان ایرانی معرفی شد، مثل همیشه به لطف برادرم که همیشه به رشد و پیشرفت من در زندگی کمک کرده است، از آگهی تبلیغ این بورس خبردار شدم؛ در شرایطی که تبلیغات برای این بورس هنوز گسترده نبود و بیش تر گروهی-آن هم از کانال های خاص- از ماجرا آگاه بودند. برای قدم به قدم این راه دویدم، تلاش کردم و با کمبود اطلاعات راهی مسیری شدم که قبلا امتحان نشده بود. امیدوارم اطلاعاتی که این جا گذاشتم، گام کوچکی باشد برای اطلاع رسانی گسترده تر و آزادانه تر برای کسانی که به دنبال اطلاعات درباره این موضوع هستند.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

ترکیب رنگارنگ

کوله ای دانش جویی پر از مقاله های گیج کننده بر دوش، کیف بزرگ چرمی سفید زنانه ای بر کنار وارد فروشگاه می شوم تا برای هفته جاری خرید کنم. از بستنی قیفی کاکائویی نمی توانم دوری کنم... حالا سناریو کامل است! کوله دانش و کیف سفید و بستنی قیفی...
ترکیب جالبی است.
ولی به راستی من کدام یک از این بعدهای وجودم را بیش تر دوست دارم؟ سوال سختی است...

مجنون

می زنی تو ، می زنی تو،
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
زخمه ها ، بر می رود ، بر می رود
تا به گردون زیر و زارم زیرو زارم روز وشب
.....
روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم ، روز و شب ، روز و شب
و من این گونه غرق در "بی قرار" شهرام ناظری هستم. خودش آمد و خودش در گوشم تکرار می شود گاه و بی گاه این چند روز.
یاد گرفته ام که خودم را از حال و هوا و گرایشم به موسیقی آن لحظه بازشناسم؛ ولی این یکی را که همین طور تکرار می شود، از درون خواسته و بی هیچ مناسبتی، در نمی یابم...
تا به گردون زیر و زارم زیرو زارم روز وشب
...
روز و شب را همچو خود ، مجنون کنم ، مجنون کنم
...

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

دیوار

به به به! عجب دیوار محکمی! جنسش از بتون آرمه است. هر چه مشت بر آن بکوبی، آخ هم نخواهد گفت. به کسی هم نیازی ندارد ولی خوب می شود لحظه ای ایستاد و به او تکیه داد و پس از رفع خستگی، رفت. باران بیاید، برف ببارد، صاعقه بزند؛ تفاوتی ندارد. هر اتفاقی بیفتد، دیوار در سکوت تحمل خواهد کرد و هم چنان پابرجا خواهد ماند. صدایی هم از آن برنخواهد خواست؛ محکم و استوار است. دیوار است آخر!
ولی چه کسی می داند که پشت این دیوار سخت محکم، کودکی لرزان پناه گرفته است که از رویارویی با دنیای واقعی می ترسد...

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

Mooncake Festival

چینی ها در هر جای دنیا پانزدهمین روز هشتمین ماه سال قمری را با این فستیوال جشن می گیرند. خانواده های چینی دور هم جمع می شوند و فانوس روشن می کنند و کیک ویژه ای با همین نام می خورند. این کیک، گرد است و درونش عصاره های متنوعی از کنار، شکلات، ترکیباتی از بادام و سایر دانه های روغنی و ... است. افسانه ها و روایات زیادی در مورد این شب وجود دارد. طبق یکی از این روایات، مغول ها که با زور بر چین حکومت می کردند، این نوع خاص از کیک چینی را دوست نداشتند و نمی خوردند. گروهی از آزادی خواهان چین برای رهایی از سلطه یکی از پادشاهان مغول، از این کیک ها برای اطلاع رسانی و هماهنگی با مردم استفاده می کردند. درون کیک ها نامه ای مبنی بر زمان و مکان هجوم و مبارزه با مغول ها بوده است. در این شب همه چینی ها با هم متحد شده و حکومت مغول ها را متلاشی می کنند.
از این لینک می توان اطلاعات بیش تری به دست آورد:

هفته گذشته این فستیوال در سنگاپور هم برگزار شد. دکتر چای و همکارانش که در برگزاری کنفرانس مدیریت نوآوری و فن آوری (ژوئن 2006) همکاری داشتند، شامی برای تشکر از همکاری و تلاش همگی در کلوب کارکنان دانشگاه برگزار کرده بودند که گروه ما هم در آن شرکت داشت. به این ترتیب، همه با هم این فستیوال را هم جشن گرفتیم.

فانوس به دست- عکاس: اوی

Posted by Picasa

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

پروانه استوایی


در استوا می توان بعضی چیزها را در ابعاد متفاوتی دید؛ فرقی ندارد گیاه باشد یا جانور.
این پروانه غول آسا را امروز در حالی که از بلوک های ساختمان های همسایه می گذشتم، دیدم؛ آویخته به سقف و در حرکت با باد.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

فرشته های صورتی

زودتر از وقت کلاس رسیده ام. روی نیمکت چوبی مرکز اجتماعی می نشینم. دختر چینی ناز و کوچکی که سر تا پا صورتی پوشیده با مادرش شاد و خندان از آسان سور خارج می شود. به فرشته ای کوچک می ماند. در حالی که خط رفتنش را با چشمانم دنبال می کنم، با خود می اندیشم که اگر روزی دختری داشته باشم، گاهی او را همین طوری سر تا پا صورتی رنگ می کنم...!
در افکارم غرق شده ام که می بینم همین طور به تعداد فرشته های صورتی اضافه می شود؛ یک فرشته صورتی هندی، یک فرشته صورتی مالایی، دو فرشته چینی دیگر، حالا چند تا اروپایی و...
نمی دانستم کلاس قبلی کلاس باله کودکان بوده...

خانه به دوش

بسیار درگیرم. باید گزارشی را به دکتر چای تحویل دهم. در آشپزخانه به صاحب خانه ام برمی خورم. خبر می دهد که دو تا سه هفته دیگر عازم ماموریت کاری ناگهانی است که چهار ماهی طول می کشد. از من می خواهد هر چه سریع تر بروم. بعد هم کلی عذرخواهی می کند که این طور شده. دیگر حرف هایش را نمی شنوم. به گزارش و کارهایم فکر می کنم و این که فرصتی برای جست و جوی جای تازه ای را ندارم و در عین حال دلم نمی خواهد بعد از دو ماه و نیم دوباره برگردم خوابگاه...
شب بارانی می شوم و دور قاب کاهی نقاشی را که شیرین برایم گرفته، کامل رنگ می کنم تا بلاخره سبک می شوم و می خوابم.
بعد از دو هفته فکر و کمی تلاش، وسایلم را جمع می کنم که برگردم خوابگاه. به لطف مسوول خوابگاه که این وقت از ترم برایم جای خالی پیدا کرده، نگرانی برایم باقی نمانده. نیم ساعت قبل از رفتنم به صاحب خانه ام اطلاع می دهم که دارم می روم و او پیشنهاد می کند که می توانم یک هفته بیش تر بمانم...
وقتی بچه بودم، مادر یا برادرم همیشه برایم داستان می خواندند. یکی از این داستان ها، داستانی بود در توضیح ضرب المثل " از این ستون به آن ستون فرج است!". داستان مردی که به اشتباه محکوم به اعدام شده بود. در حین اعدام، از او می خواهند آخرین درخواستش را بیان کند. او هم درخواست می کند او را از ستونی که به آن بسته شده، باز کنند و به ستون مقابل ببندند. در اوج شگفت زدگی حاضران، به این خواسته عمل می شود. در حین بستن او به ستون دیگر، پیکی شتابان از راه می رسد که این فرد را تیرباران نکنید؛ متهم اصلی پیدا شده است...
به یاد این داستان می افتم و تصمیم می گیرم یک هفته دیگر هم بمانم و جایی اطراف دانشگاه جست و جو کنم.
تلاش هایم باز هم نتیجه ای ندارد. دو روز مانده به رفتنم تبلیغی از یک اتاق روی دیوار می بینم که البته به درد من نمی خورد؛ ولی لامپی در ذهنم روشن می شود که به جای گشتن دنبال تبلیغ، خودم تبلیغ کنم... شرایطم را می نویسم و پرینت می گیرم و تا نیمه شب برگه ها را قیچی می کنم.
صبح روز بعد برگه ها را به تمام بلوک های اطراف می چسبانم و راهی دانشگاه می شوم.
همان روز دو سه مورد جدید پیدا می شود و روز بعد موردی پیدا می کنم که با شرایطم هم خوانی دارد. اتاق را می بینم و درست در آخرین روز از زمانی که برایم باقی مانده، قرارداد می بندم و با هم فکری برادرم مفادی را که می خواهم، اعمال می کنم.همان شب به کمک یکی از دوستانم، اسباب کشی می کنم.
شنبه شب، اولین شب حضورم در اتاق جدیدم بود. گرچه چون همیشه دل کندن برایم سخت بود، ولی خو گرفتن به شرایط جدید برایم خیلی سریع اتفاق افتاد. لطف خدا مرا در بر گرفت و مرا یاری کرد.
چشمانم را می بندم و با خودم تکرار می کنم: " از این ستون به آن ستون فرج است..."

فریادی در سکوت

و چه می توان گفت وقتی حرف ها آن قدر زیاد هستند که نمی توان گفت...
و من هر شب افکارم، احساسم و زندگیم را در سکوت فریاد می کنم...

ماندارین

زبان چینی مجموعه ای از آواهاست. ساختار عجیبی دارد که به نظر من با خیلی از زبان های رایج دنیا متفاوت است. زبان چینی چهار تن مختلف دارد. صداها با چهار تن مختلف قابل بیان هستند و گاهی معنی یک کلمه با تغییر میزان کشیدگی صداها تغییر می کند. مثلا فعل "خریدن" و "فروختن" هر دو به یک شکل نوشته می شوند ولی میزان کشیدگی صداهایشان با نمادهایی که روی حروف گذاشته می شود، آن ها را از هم متفاوت می کند. اگر این دو کلمه را کنار هم قرار دهید، معنی "تجارت و داد و ستد" می دهد.
زبان چینی ساختار ساده ای دارد. افعال، زمان و شخص ندارند و در جمله مفهوم زمان و شخص را می رسانند. جمع و مفرد وجود ندارد و همه چیز به ساده ترین حالت ممکن بیان می شود.
جالب این جاست که آواهای شهرها و استان های مختلف چین با هم تفاوت دارد. چینی ماندارین، زبان چینی متداول و استاندارد است که با لهجه مردم پایتخت- بیجینگ یا همان که ما بیش تر به نام "پکن" می شناسیم- ادا می شود.
ولی به راستی یادگیری ماندارین، عمر، تلاش، همت و اراده ای بزرگ می خواهد و گوش هایی هنرمند و موسیقی شناس.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

ماه رمضان و خرمای ایرانی

با شروع ماه رمضان سوپر مارکت ها پر شده اند از بسته های خرمای ایرانی؛ حتی سوپرمارکت بزرگ چینی روبروی خانه ام حداقل سه مارک مختلف از خرماهای ایرانی با قیمتی بسیار کم دارد...

People's Association in Singapore

ارزش ها و اهداف این سازمان سنگاپوری در راستای گردآوری ساکنان هر منطقه از پیر و جوان در کنار هم و ارائه خدمات متنوع به هر یک از این گروه های سنی بسیار جالب است. این مرکز با هزینه مناسبی خدمات گوناگونی دارد. این مراکز در سراسر مناطق شهر گسترده اند
هر وقت از "مرکز اجتماعی" منطقه خودمان عبور می کنم، از دیدن آدم هایی که معمولا به صورت گروهی مشغول کاری هستند، لذت می برم. به نظر من این نماد زیبایی از یک اجتماع و فعالیت های اجتماعی است.
در این مراکز خدمات آموزشی، تفریحی و فرهنگی گوناگونی ارائه می شود.
من هم یک روز در هفته در یکی از کلاس های مرکز نزدیک خانه ام شرکت می کنم. کلاس قبلی کلاس باله کودکان بوده، کناری موسیقی است، طبقه پایین، هم زمان آموزش بدمینتون است؛ کمی آن طرف تر در سالن ویژه اجتماعات عده ای زن و مرد سال خورده با شادی و سادگی در حال روشن کردن شمع های کیکی هستند و دارند مراسمی را جشن می گیرند؛ عده ای پسر بچه در حیاط بسکتبال بازی می کنند؛ دور تا دور حیاط آدم ها روی نیمکت های چوبی نشسته اند و روزنامه یا کتاب می خوانند یا با هم گپ می زنند...
کلاس من نه و نیم شب تمام می شود. وقتی از کلاس بیرون می آیم، می توانم از طبقه دوم پیرزن ها و پیرمردهایی را ببینم که با آهنگی چینی این وقت شب با پیروی از مربی شان در حیاط مرکز، تای چی تمرین می کنند.
این مرکز یکی از قشنگ ترین سازمان هایی است که من در زندگیم دیده ام.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

متشکرم

مرد جا افتاده و محترمی است. احتمالا استاد است. همه در آسانسور بخش ایستاده ایم. سرگرم ورق زدن مجله ای هستم تا ایده ای برای خرید هدیه برای یکی از دوستان پیدا کنم. به مقصد می رسیم. دگمه آسانسور را نگه می دارد تا در باز بماند و همه از در بگذرند. سرم را از میان صفحات مجله بلند می کنم و از او تشکر می کنم.
بیرون از آسانسور رو به من می کند و با لهجه آمریکاییش می گوید:
" خانم، این روزها کمتر کسی به آدم می گوید " متشکرم"!"
و من ابراز می کنم که این اصطلاحی است که من دوست می دارم!
لبخندی می زند و در حالی که هر یک به مسیر جداگانه ای می رویم، از این که از این اصطلاح استفاده کردم، تشکر می کند.
بعضی واژه ها در اوج سادگی، شادی آفرینند!

کشف خود

و من هر روز بیش از پیش در می یابم که خودشناسی چقدر مهم است.
آن چه هستی، آن چه دوست می داری، ارزش هایت، آن چه سبب ناراحتی می شود، آن چه دوست داری برایش تلاش کنی.
قسمت هایی از وجودت که از کشفشان جا می خوری، شگفت زده می شوی، ناراحت می شوی یا احساس شادی و افتخار می کنی.
لحظه ای درنگ کن! از آن چه هستی، با سرشلوغی ها و کارتراشی ها فرار نکن. شناخت "خود" قسمت مهمی از زیبایی زندگی است!
و "زندگی" شگرف ترین موهبت الهی...

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

پوشی

Posted by Picasa
این کوچولوی نازمتعجب، پوشی گربه صاحب خانه ام است. صبح ها وقتی قفل در اتاقم را باز می کنم، صدای زنگوله اش راکه با صدای خودش قاطی می شود، می شنوم که پیش از این که دستگیره را بچرخانم، به سمت در اتاق می دود... و هیچ برایش مهم نیست که من خواب آلوده ام و حوصله اش را ندارم که دور من بچرخد... ولی هر دو دیگر به این وضع عادت کرده ایم.
هر کسی در این خانه پوشی را دعوا کند، دمش را می گذارد روی کولش و می رود گوله می شود توی سبدش توی آشپزخانه. ولی از من حساب نمی برد. دعوایش می کنم و او در عوض دست هایش را گرد می کند دور پایم و سعی می کند بالا برود و من که دوست ندارم خودش را به من بزند، با جیغ و داد سعی می کنم مانعش شوم. نورعینی و همسرش با شگفت زدگی پا درمیانی می کنند تا پوشی از من آویزان نشود. من دوستش دارم و حضورش در دنیای تنهایی های من، شادی آور و نعمت است. فقط نمی فهمم که چرا این موجود باورش نمی شود که من هم آدم هستم!

یک تصویر

پنج روز در هفته بی وقفه و در شتاب و با فشار کار کنید. صبح زود از خانه بکنید و شب خسته وارد خانه شوید و جلوی تلویزیون و برنامه های مفیدش که شما و بچه های شما را باهوش تر و آگاه تر می کند، پخش شوید. شنبه و یک شنبه به فروشگاه های رنگارنگی که سراسر شهر را پوشاند ه اند و غرق در موسیقی و رنگ و وعده های حراج هستند، بروید و پول خرج کنید و خرید کنید. ولی در هر حال فراموش نکنید که در هر حالت بدوید و در شتاب باشید.
این گونه چرخ های اقتصاد می چرخند و با سرعتی سرسام آور پیش می روند. شما هم در این رفاه مدرن، عمر می گذرانید و فرسوده می شوید تا فرزندانتان مسوولیت های شما را با رنگ هایی متفاوت به عهده بگیرند.

از این آدم ها

او مدیر مالی یکی از شرکت های بیمه معروف دنیاست. برای معرفی شرکت همراه هم کارانش آمده دانشگاه.
با هیجان تمام و برای مدتی طولانی از شرکت و اهداف و موقعیت ها می گوید و جلسه ای تنظیم می کند برای معرفی کامل شرکت.
و من هنوز در این مانده ام که او درگیر چشم هاست یا توان مندی حرفه ای ویژه ای دیده و یا هر دو...

پاسخ گویی

دکتر چای لینکی برای معرفی یک کتاب فرستاده بود برای بچه های تیم. سایت کتابخانه را جست و جو می کنم و پیدایش نمی کنم.
یازده و نیم صبح: فرم درخواست کتاب را در سایت کتابخانه پر می کنم و دلایل سفارش کتاب را می نویسم و تایید می کنم. گرچه این کار را یک بار دیگر هم قبلا برای سفارش کتابی در مورد یکی از زنان تاریخ ایران کرده بودم ولی غیر مرتبط شناخته شد و خریداری نشد. با این حال این بار هم این خدمت سایت را امتحان می کنم.
دوازده ظهر: خانمی از کتابخانه با من تماس می گیرد و مشخصات کتاب را با من چک می کند.
یک ظهر: نامه ای مبنی بر پذیرش درخواستم دریافت می کنم. با هیجان تمام چند خط تشکر آمیز می نویسم که بلافاصله پاسخ داده می شود.
این برخورد سریع و مسوولانه، آن قدر برایم تحسین برانگیز است که رو به یکی از دوستانم که در لابراتوار در همسایگی من کار می کند، می کنم و می گویم: عجب موجوداتی هستند این آدم ها...
یک هفته بعد نامه ای دریافت می کنم که کتاب آماده است...

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

کلاس مدیریت پروژه

دانشجویان بورسیه متعهدند در راستای بورسی که دارند، تعداد ساعات مشخصی در هفته به امور دانشکده کمک کنند؛ البته اگر از آن ها خواسته شود.
در این راستا، این ترم من باید با یکی از دانش جوهای سال بالایی ام در اداره کلاس حل تمرین مدیریت پروژه همکاری کنم. تجربه جالبی است. این کلاس را دوست دارم؛ هم به موضوع درس علاقه دارم و هم بچه های کلاس از من کوچک ترند و افکار و ایده های جالبی دارند. فضای کلاس با کلاس های مقاطع تحصیلی بالاتر متفاوت است.
ترکیب بندی دانش جویان هم جالب است. اکثرا سنگاپوری یا چینی هستند و در عین حال گروه هایی از بچه های آلمانی، سوئدی، انگیسی و برخی کشورهای اروپایی دیگر هم بینشان هستند که معمولا از طریق برنامه های تبادلی و فرهنگی دانشگاه ها این جا آمده اند. به راحتی می توان تفاوت فرهنگ و جرات نقد کردن و به چالش کشیدن را در بین دانش جویان کلاس دید.
اولین فصل کتابی که مرجع اصلی این کلاس است، بر این نکته تاکید می کند که دوران مدیریت پروژه سنتی که تنها بر برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید دارد، گذشته است. امروز هم راستا بودن پروژه ها با اهداف و استراتژی های شرکت و مدیریت استراتژیک پروژه هاست که اهمیت دارد. به عبارتی نمی توان پروژه ای را بدون دیدگاه استراتژیک پیش برد...
این اولین درس کتاب است و بقیه فصل ها با این دید دنبال می شود. ناخودآگاه خاطره کلاس مدیریت پروژه دوران لیسانس در ذهنم روشن می شود. چه جالب که در آن کلاس تنها بر روی برنامه ریزی و تخصیص منابع تاکید می شد... کلاسی که به من یاد داد انواع شبکه ها رابشناسم، بکشم و زمان و هزینه هایشان را در شراط قطعی یا غیر قطعی محاسبه کنم؛ انواع الگوریتم های تخصیص منابع را به کار بگیرم. نمره خوبی از این درس گرفتم. ولی وقتی سال پیش همین درس را در دوران فوق گرفتم، در حالی که دیگر از من محاسبه ای خواسته نمی شد، از تحلیل سناریوهای واقعی که از من دید استراتژیک و کلی نگر می خواست، درمانده می شدم!
کتابی که در این کلاس تدریس می شود، این است:
Project Management: The Managerial ProcessGray, Clifford F.; Larson, Erik W.
Edition: 3eYear: 2006
McGraw-Hill

روز ملی سنگاپور

عکاس: این بار خودم!
به این ترتیب در دو هفته اول آگوست، می توان پرچم کشور سنگاپور را به مناسبت روز ملی همه جا دید؛ بر فراز ساختمان ها و وسایل نقلیه. و حتی در دست مک دونالد خندان دانشگاه!
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور

عکاس: آتوسا
Posted by Picasa

آتش بازی روز ملی سنگاپور


عکاس: آتوسا
Posted by Picasa