پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

خرید

سه دوست، سه دختر ایرانی با هم رفته ایم خرید. آن دو می خواهد بروند هند و من نمی توانم در این سفر هیجان انگیز همراهیشان کنم. کارم به نقطه ای رسیده که زمان و تلاش زیادی لازم دارد؛ نمی توانم بکنم و بروم.
می خواهند لنز دوربین ببینند. هر دوشان هنرمندند.
فروشنده سنگاپوری جا افتاده و محترمی برای راهنمایی جلو می آید. یکی از دوستانم برگه کوچکی باز می کند پر از انواع لنزهای ممکن که قبلا جست و جو کرده. با دقت و صراحت و هوش همیشگی اش مشغول پرس و جو از فروشنده است. سوال پشت سوال و تحلیل های سریع؛ بعد با هم به زبان فارسی شکایت و هم دردی می کنیم که قیمت ها چه قدر سنگینند... آقای فروشنده که زبان و چهره های متفاوت ما را می بیند، با کنجکاوی می پرسد که اهل کجاییم. بعد می پرسد که ایران چگونه کشوری است. با هیجان برایش توضیح می دهم که ایران کشوری زیباست و منظره های طبیعی قشنگ و متفاوتی دارد... لبخند می زند که پس حتما روزی باید ایران را ببیند.
کاش حداقل اثر حضورمان در این جامعه کوچک و انسان مدار، این باشد که کسی کنجکاویش برای شناختن واقعی ایران یا دیدنش بیش تر شود.

هیچ نظری موجود نیست: