یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

هیچ مگو

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگوی، جز سخن گنج مگو
و از اين بی خبری رنج مبر، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت
آمدم ، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو
گفتم ای عشق من از چيز دگر می ترسم
گفت آن چيز دگر نيست، دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلی، جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت می باش چنين زير و زبر، هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش خيال
خيز از این خانه برو، رخت ببند، هيچ مگو
من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
شادی و سرگشتگی عجیب و عمیق نهفته در این شعر مولانا را دوست داشته ام همیشه. هر چه زمان بیش تر می گذرد، بیش تر درکش می کنم شاید هر بار با دیدی تازه.
قبل ترها همیشه برای تغییر دادن هر آن چه در زمان خودش خوب پیش نمی رفت، با هیجان و کله شقی نوجوانی می جنگیدم. "صبر کردن" در این تلاش کم رنگ بود. "توکل کردن" هم همین طور. معنی شان را می دانستم ولی میان "دانستن" و "باور داشتن" فاصله عمیقی است. حالا مفهوم "زمان" را بیش تر درک می کنم؛ مفهوم "توکل کردن" را هم.
دلم سکوت و آرامش می خواهد و تعمق. دلم می خواهد رخت بربندم و مدتی به دور از نگرانی از کارهای زمین مانده، سفر کنم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Hamoon aramesh va zibaei o omidi ke to comment i ke baram gozashte boodi to in post et ham hast :)