سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

خانه به دوش

بسیار درگیرم. باید گزارشی را به دکتر چای تحویل دهم. در آشپزخانه به صاحب خانه ام برمی خورم. خبر می دهد که دو تا سه هفته دیگر عازم ماموریت کاری ناگهانی است که چهار ماهی طول می کشد. از من می خواهد هر چه سریع تر بروم. بعد هم کلی عذرخواهی می کند که این طور شده. دیگر حرف هایش را نمی شنوم. به گزارش و کارهایم فکر می کنم و این که فرصتی برای جست و جوی جای تازه ای را ندارم و در عین حال دلم نمی خواهد بعد از دو ماه و نیم دوباره برگردم خوابگاه...
شب بارانی می شوم و دور قاب کاهی نقاشی را که شیرین برایم گرفته، کامل رنگ می کنم تا بلاخره سبک می شوم و می خوابم.
بعد از دو هفته فکر و کمی تلاش، وسایلم را جمع می کنم که برگردم خوابگاه. به لطف مسوول خوابگاه که این وقت از ترم برایم جای خالی پیدا کرده، نگرانی برایم باقی نمانده. نیم ساعت قبل از رفتنم به صاحب خانه ام اطلاع می دهم که دارم می روم و او پیشنهاد می کند که می توانم یک هفته بیش تر بمانم...
وقتی بچه بودم، مادر یا برادرم همیشه برایم داستان می خواندند. یکی از این داستان ها، داستانی بود در توضیح ضرب المثل " از این ستون به آن ستون فرج است!". داستان مردی که به اشتباه محکوم به اعدام شده بود. در حین اعدام، از او می خواهند آخرین درخواستش را بیان کند. او هم درخواست می کند او را از ستونی که به آن بسته شده، باز کنند و به ستون مقابل ببندند. در اوج شگفت زدگی حاضران، به این خواسته عمل می شود. در حین بستن او به ستون دیگر، پیکی شتابان از راه می رسد که این فرد را تیرباران نکنید؛ متهم اصلی پیدا شده است...
به یاد این داستان می افتم و تصمیم می گیرم یک هفته دیگر هم بمانم و جایی اطراف دانشگاه جست و جو کنم.
تلاش هایم باز هم نتیجه ای ندارد. دو روز مانده به رفتنم تبلیغی از یک اتاق روی دیوار می بینم که البته به درد من نمی خورد؛ ولی لامپی در ذهنم روشن می شود که به جای گشتن دنبال تبلیغ، خودم تبلیغ کنم... شرایطم را می نویسم و پرینت می گیرم و تا نیمه شب برگه ها را قیچی می کنم.
صبح روز بعد برگه ها را به تمام بلوک های اطراف می چسبانم و راهی دانشگاه می شوم.
همان روز دو سه مورد جدید پیدا می شود و روز بعد موردی پیدا می کنم که با شرایطم هم خوانی دارد. اتاق را می بینم و درست در آخرین روز از زمانی که برایم باقی مانده، قرارداد می بندم و با هم فکری برادرم مفادی را که می خواهم، اعمال می کنم.همان شب به کمک یکی از دوستانم، اسباب کشی می کنم.
شنبه شب، اولین شب حضورم در اتاق جدیدم بود. گرچه چون همیشه دل کندن برایم سخت بود، ولی خو گرفتن به شرایط جدید برایم خیلی سریع اتفاق افتاد. لطف خدا مرا در بر گرفت و مرا یاری کرد.
چشمانم را می بندم و با خودم تکرار می کنم: " از این ستون به آن ستون فرج است..."

۲ نظر:

ناشناس گفت...

aman az in ja peyda kardan o asbab keshi. khoda ro shokr belakhare jaye khoob giret oomad.
agar bedani man cheghadr Grenoble metr kardam ...

ناشناس گفت...

salam

interesting story!!!!!!!( but reality))
I enjoyed it, I had the same problem but it didn't be solved like that. I paid 800 euro for a bloody room full of roach during one month. but after that thanks to God I found a pretty flat where I live now.
Good luck