یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

در عین جانی...

من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی‌وفایی بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بی‌زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زو تر که تا کشتی برانم
"مولوی"
امیدوارم تمام واژهای این شعر را درست نوشته باشم. به متن مکتوب این شعر دسترسی ندارم.
این جا نقلش می کنم چون مایه آرامش ذره ذره ابعاد وجودم است. برای من انگار محتوای این شعر نمای پشت پرده تمام جست و جوها، دردها و خوشی ها، سرگشتگی و بی تابی هایی است که به شکل های مختلف در این دنیا می جوییم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

:*