جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

طلب

پشت این دیوار بلند چیست؟ دشتی پر از گل های زرد و بنفش؟ دریاچه ای زلال؟ تپه ای از شن های روان؟ آبشار؟ دره؟ غار؟ مزرعه ای سبز تا افق؟

پشت این دیوار چیست؟ نشانم بده! از این دیوار که شاید خودم جلوی خودم کشیده ام، خسته شده ام.
پشت این دیوار چیست؟ رنجم نده، زجرم نده، صبرم نخواه. نشانم بده. چشم هایم به تماشای نشانه ای نو نیاز دارند، نشانه ای تازه، از جنس نور، از جنس آرامش واقعی. نگاهم را پر نور کن، آرام کن، نو کن.

نیاز من، نیاز تو

خیلی از ما آدم ها در هر نوع دوستی و رابطه ای با نیازها و خواسته هایمان می آییم و با نیازها و خواسته هایمان می رویم. سوال بزرگی که برایم پیش آمده این است که آیا واقعا رابطه ای فراتر از نیازها و خواسته ها وجود دارد؟ یا این که بهتر است به نیازها و خواسته ها همان طور که هستند نگاه کرد و برایشان تلاش کرد؟

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

"نا" بدیهی

گاهی از این که بعضی لحظه های زندگی را بدیهی گرفته ام، غصه می خورم. بعد اگر یادم باشد، جا می خورم! آن چه رفته که رفته؛ من اگر الان برای نبودنشان غصه بخورم، انگار زمان حال و هر آن چه در این لحظه بهم هدیه داده شده را هم بدیهی گرفته ام! یعنی باز هم نگاهم به آن چه هست، همان طور بدیهی است. آدم از یک سوراخ، دو بار گزیده نمی شود!

ازصمیم قلب برای همه روزهای سال

ای دگرگون کننده دل ها و دیده‏ ها
ای تدبیر کننده شب و روز
ای گرداننده سال و حالت ها 
بگردان حال ما را به نیکوترین حال...

روزنامه کاغذی

روزنامه کاغذی با روزنامه الکترونیکی خیلی فرق دارد. به نظرم اصلا دو چیز مختلفند گرچه محتوای یکسان دارند. روزنامه خواندن برای من هم چنان ورق زدن برگه های کاهی روزنامه کاغذی است؛ فرو بروی در مبل و برگه های وسیع روزنامه را چنان در دستت بگیری که انگار خودت میانش غرق شده ای. لذت خواندن روزنامه کاغذی خیلی فرق دارد.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۱

قاچ قاچ

وقتی دلت می خواد از دنیا انتقام بگیری و زورت نمی رسه، آشپزی خیلی می چسبه!

کنار آمدن

دست کشیدن همیشه به معنی شکست نیست؛ گاهی دست کشیدن، پذیرفتن است. کنار آمدن با هرچه برایش تلاش کرده ای ولی به هر دلیل فهمیدنی یا نافهمیدنی جور دیگری پیش رفته.

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

در خود

“Everything that irritates us about others can lead us to an understanding of ourselves”  Carl Jung

هر چه قدر هم رو به رویی با این موضوع سخت باشد، کمک کننده است.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

مهربانی با گذشت

مهربان بودن خیلی دل نشین است. ولی محبت بدون گذشت کامل نیست. این ترکیب سختی است چون معمولا آدم هایی که خیلی مهربانند، حساس و زودرنجند؛ گاهی به همان اندازه که وسیع مهربانند، به همان اندازه با کدورتی، خیلی وسیع می رنجند. گذشت داشتن فراتر از محبت داشتن است. محبت داشتن آدم را ناخودآگاه به رابطه معتاد می کند؛ گذشت داشتن آدم را آگاهانه به رابطه پیوند می دهد.

تیراندازی

دیروز خبر تیراندازی در گوشه ای از انتاریو، امروز خبر تیر اندازی در سینمایی در دنور، فردا...؟
چه بلایی سر آدم های دنیا آمده؟ این همه خبر از بیرون کشیدن اسلحه و به آتش کشیدنش روی باقی مردم جاهایی که انتظارش هم نمی رود؟ چرا این قدر خشونت در دنیا زیاد شده؟ مردم دنیا چه شان شده؟

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

از دل برود هر آن که از دیده برفت؟

دلم برای دوستی یا ارتباطی تنگ شده که حتی با دور شدن فاصله ها و ندیدن هم، کسی یادم کند یا دلش کمی برایم تنگ شود. یکی دو تا دوست این جوری دارم البته که مدت هاست فاصله مانعی برای دوستی مان نیست؛ حضور دارند فراتر از زمان و مکان. از چنین نعمتی ممنونم.
گاهی وقت ها از این که دوستی های پر شور می سازیم و با زمان و فاصله کم رنگ می شوند دلم می گیرد.
من دلم برای آدم ها تنگ می شود ولی نمی دانم کسی یاد من می کند یا نه. نمی دانم خودخواهی است یا نیاز شدید به توجه و محبت یا این همه حس تعلق و کنده نشدن. نمی دانم من چرا این قدر موجود چسب ناکی هستم که همیشه دلم می خواهد دوست داشته شده هایم باقی باشند و جاری در حالی که گویا ذات دنیا گذار است و ناپایداری.

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

انتخاب بر حسب زمان

"You just try to make the choices you feel are right at the time and see where that takes you. And if it's not working, you make changes." 

امروز این جمله را در مجله ای خواندم به نقل از بازیگری که اسمش یادم نیست. 

خوش رنگ

خانم سال خورده ای سوار اتوبوس می شود. بلوز صورتی روشن به تن، رژ سرخی بر لب و چهره ای آرام و مهربان.

همیشه از دیدن خانم های سال خورده ای که آرایش دارند و به خودشان می رسند، لذت می برم. به نظرم شور دارند و روح بلندی برای زندگی و با گذشت زمان با آرامش و صلح کنار آمده اند.

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

آرامش درونی

من یاد گرفتم یکی از مهم ترین کلید های زندگی حفظ آرامش درونی است. فارغ از این که یکی دوتا یا چندین ناآرامی و مشکل اطراف آدم در هر زمینه ای پیش بیاید، مهم ترین هدف قدم برداشتن در راستایی است که آرامش درون را به هم نزند. آن وقت تازه می توان اهمیت مسایل اطراف را در نظر گرفت و برای آرام کردن شرایط بیرونی تلاش کرد. مهم نیست چه قدر آدم تلاش گری باشی و چه قدر دید و قلب داشته باشی برای حل مساله و بهبود شرایط. وقتی آرامش درونی آدم به هم خورده باشد، حتی اگر تلاش کنی مسایل بیرونی را آرام کنی، ممکن است نتوانی اهمیت هر مساله را در جای خودش درک کنی و به موقع و به جا برای بهبود اوضاع قدم مناسبی برداری. آرامش درون و بیرون به هم وابسته اند. ولی درک و نگهداری از آرامش درون ممکن تر از آرامش بیرونی است که ممکن است فرای وجود آدم باشد.

لغزان

ماهی جان، امروز یاد این افتادم که اولین بار که دیدمت چه قدر حواسم بهت بود. مدتی کف دست هایم را گود می کردم بلکه روزی که می گذری از بینشان گذر کنی. می طلبیدم. روزی آمدی. بین گودی دستانم این سو و آن سو رفتی. من هم خوش حال از این که آمدی، از این که هستی. من تا حالا یک ماهی سرخ نازنازی را در آبی بین گودی دستانم ندیده بودم، این قدر از نزدیک. با خوش حالی نگاهت می کردم. تو هم سرخوش بودی، شنا می کردی حتی در همان فاصله کوچک دستان کوچک من. تا این که به دستم خوردی. لیز بودی و عجیب. پوستم تا به حال چنین چیزی را حس نکرده بود، یک لیزی سرد عجیب. تمام بدنم یخ زد. جا خوردم، لرزیدم. از لرزشم بین گودی دو دستم فاصله ای افتاد. تو از آن فاصله لیز خوردی و رفتی. دوباره برگشتی به حوض چه خودت. رها از من. دور از من. نمی دانم از به دست آوردنت خوش حال باشم یا از از دست دادنت ناراحت. شاید هم فراتر از این همه حس تعلق، بهتر است به زیبایی لحظه ای دل خوش باشم که در زندگیم، ماهی سرخ نازنازی هم سایه گودی دست های خاکی ام بود.

امروز

باز آمده ام کتاب خانه شمالی. وسایلم را پهن کرده ام روی مبل های قرمز و سبزش. از میز و صندلی بدم می آید، بعد از مدتی خسته می شوم. مبل های رنگی زنده ترند. امروز شلوغ است اطرافم. گروهی مرد با هم آمده اند نشسته اند روی مبل های آن طرف. از خودشان آواهای عجیب در می آورند. بلند بلند حرف می زنند، حرف های پراکنده بی معنی به گوشم می رسد. سرم را بلند می کنم. عده ای روان پریشند که با دو سه نفر راهنما آمده اند کتاب خانه. با راهنماها و با هم با صدای بلند حرف می زنند یا فقط آواهای یک نواخت پیوسته در می آورند از خودشان.

این جا گاهی با آدم های این طوری زیاد برخورد می کنم در مترو یا مکان های عمومی. معمولا همراه دارند البته. نمی دانم سنگاپور این جور آدم ها کجا بودند که نمی دیدمشان. نمی دانم کجا نگهشان می داشتند. به چشمم عجیب می آید.

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

ربط های مالیخولیایی

سال ها پیش بعضی رفتارهای نا آگاهانه من، شعله را می رنجاند؛ گاهی وقت ها برایش حساسیت برانگیز می شد. من آن وقت ها بچه بودم و بی تجربه، حساسیت شرایطی را که شعله در آن قرار داشت، به روشنی درک نمی کردم. نمی توانستم دنیا را از دید او ببینم، از جایی که او در آن قرار داشت. من دنیا را از دید یک طرفه خودم می دیدم و نمی توانستم بفهمم مشکل چیست. او هم آدم دیگری بود در شرایطی متفاوت؛ او هم نمی توانست آن روزها را از نگاه من ببیند.

سه سال بعد، من با ردی آشنا از گذشته، در شرایطی قرار گرفتم که تا حدودی قبل ها شعله در آن قرار داشت. شاید جزئیاتش متفاوت بود ولی کلیاتش به هم شباهت داشت. داستان متفاوت بود ولی ذات حساسیت هایی که رفتارهای نا آگاهانه رادیکال برای من ایجاد می کرد، شبیه همان حساسیت هایی بود که رفتارهای نا آگاهانه من برای شعله ایجاد کرده بود. بعضی چیزها در زندگی مثل گوی آتشین می ماند. هر چه قدر کسی بگوید داغ است، درکش نمی کنی؛ تا وقتی که خودت آن گوی را در دستانت بگیری و سوزش آتشش را زیر پوستت با تمام وجود حس کنی. من فراتر از خواسته قلبی ام، باعث رنج شدم، و سال ها بعد خودم رنج بردم.

نمی دانم واقعا این طور است یا باز ذهن داستان پرداز من همه چیز را دیوانه وار به هم ربط داده است.

احساسم را با شعله که مطرح می کنم، می گوید "بنویس". نمی دانم روزی بتوانم بنویسمش یا نه. شاید روزی خیلی دورتر. روزی که دیگر هیچ کدام از این داستان ها تازه نباشد و همه آدم های این داستان ها در طول زمان به جای آرام تری با خودشان رسیده باشند. در عین حال می ترسم. ابعاد آن داستان قدیمی هنوز خارج از من ادامه دارد. دلهره عجیبی مرا می ترساند که ابعاد داستان جدید هم به همان رنگ ها باشد. دعا می کنم شعله و باور همیشه در زندگی هایشان در آرامش و شادی باشند؛ دعا می کنم ابعاد داستان جدید هر چه باشد برای آدم های آن آرامش داشته باشد، دعا می کنم توان بیشتری برای پذیرش داشته باشم، دعا می کنم رادیکال هم به داستان مشابهی نرسد.  

زندگی عجیب است.

از هیچ ساده تا زیبای شاد

عصر از کتاب خانه شمالی بیرون آمدم. بعد از فرستادن رزومه به این ور و آن ور، می خواستم برگردم خانه. فضای بیرون کتاب خانه را خیلی دوست دارم. یک حوض چهار گوش بزرگ با نیمکت ها و درختان اطرافش به علاوه سکوی اجرا و پله های سنگی اطرافش. نمی دانم چرا مرا یاد بخش هایی از اصفهان می اندازد. فضاهای هموار و گسترده آرامش دارند. آن عصر اما شلوغ تر از قبل بود. دختری رد شد و بروشوری دستم داد. جشنواره ای قرار بود راه بیفتد. این گوشه و آن گوشه خودشان را آماده می کردند.

نشستم لبه جدول رو به روی سکوی اجرا. سه نفر سازهایشان را کوک می کردند برای اجرای برنامه شان یکی دو ساعت بعد تر. با خودم گفتم من که رسما این مدت بی کارم، بگذار یک بی کار واقعی باشم، بی هیچ برنامه و شتابی. خودم را همان جا ول کردم گوشه جدول به تماشای ساز کوک کردن ها و رفت و آمد آدم ها برای آماده سازی فضای جشنواره.

مدتی گذشت. آن طرف تر صدای طبل می آمد. قبل تر که رد شده بودم، دیده بودم که صندلی ها را گرد چیده اند و نزدیک هر صندلی، طبل کوچکی گذاشته اند. حالا از همان جا صدا می آمد. کودک و بزرگ سال نشسته بودند و طبل می زدند. شارا و دیوید همه را هماهنگ می کردند. شارا با حرکات دستش، به کندی و تندی ضربه های جمع جهت می داد ولی بیش تر ضربه ها آزاد و خود جوش بود. یک کوله پشتی هم گذاشته بودند وسط که پر بود از سازهای ریز و درشت کوبه ای؛ از دایره گرفته تا چوب هایی که به هم بزنی یا اجسام تو پری که تکان دادنشان صدای شن و ماسه ایجاد می کرد. بچه ها و بزرگ ها هر سازی که برداشته بودند، هر جور دلشان می خواست تکان می دادند. عجیب بود که از اوج بی نظمی، ریتم پیدا می شد. از هیچ، زیبایی به گوش می رسید.

گاهی هم شارا همه را با حرکت دستش متوقف می کرد. بعد به کودکی می گفت "تو حالا سر دسته ای هر جور دوست داری شروع کن". آن وقت آن بچه با هیجان و خلاقیت خودش ضربه ای می زد و بقیه با گوش دادن به آن نوا و برداشت خودشان سعی می کردند با هر سازی که در دست دارند، ریتمی مرتبط بسازند. این طوری باز از بین آن همه کوبش، آهنگی در می آمد که به گوش می نشست. این همه خلاقیت، آزادی عمل و کار دسته جمعی همه را به شوق آورده بود. من هم جایی خجالتم را کنار گذاشتم، دو تا از چوب ها را از دیوید که ساز ها را پخش می کرد گرفتم و به جمعشان پیوستم. تماشا می کردم، گوش می دادم و چوب ها را به هم می زدم و از این که قسمتی از این نیستی خلق کننده ام لذت می بردم.شادی در اوج سادگی بین جمع آدم هایی که نمی شناسی شان. آدم هایی که تنها ارتباطشان با هم گوش دادن به آوای ضربه هایی بود که با سازهایشان می نواختند و پیدا کردن ریتمی مناسب با ساز خودشان. آدم هایی که عامل اصلی ارتباطشان، چند وسیله ساده بود که با تکان دادن به صدا در می آمد.

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۱

آدم

اگر قرار بود همه آن چیزهایی را که تا به حال یاد گرفته ام، از اول می دانستم، اشتباه نمی کردم! اگر قرار بود اشتباه نکنم، آدم نبودم، فرشته بودم!

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

"اولدوز و عروسک سخنگو"

"عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی ، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می کند و آهسته می گوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمی ترکی. من به حرف آمدم… صدای مرا می شنوی؟ عروسک گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گنده اش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک می کند. گفت: عروسک، تو داشتی حرف می زدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم."

 
هشت سالم که بود، عاشق کتاب "اولدوز و عروسک سخن گو" ی زنده یاد "صمد بهرنگی" بودم. آن قدر غرقش بودم و آن قدر باورش کرده بودم که تا مدت ها امیدوار بودم "نانا" عروسکم هم روزی بالاخره به حرف بیاید. نانا عروسک بزرگ و کودک مانندی بود. پنج ساله که بودم خاله جان از آلمان برای خودش آورده بودش. آن قدر مدت ها برایش جنگیدم و اشک ریختم که آخر سر روزی با من آمد خانه و دیگر برنگشت پیش خاله جان. تا مدت ها همه جا با خودم می کشاندم و می بردمش. خیلی وقت ها در خیابان فکر می کردند بچه واقعی است و از این که بغل من بود بالا و پایین می شدند که نکند بچه را بیندازم زمین. همدم تنهایی هایم بود و محرم رازها و حرف هایم. خواندن داستان های اولدوز مرا به این فکر انداخته بود که شاید نانا هم روزی پس از این همه حرف زدن باهاش، با من حرف بزند. چه قدر برایش تلاش کردم، چه قدر امیدوار بودم! خوش به حال بچه ها که هیچ چیز برایشان غیر ممکن و غیر منتطقی نیست. خوش به حال بچه ها که همیشه با رویاها و آرزوهایشان زندگی می کنند بی آن که محدودیتی برای رسیدن بهشان قایل باشند.

از "اولدوز و عروسک سخنگو" یاد می کنم با آرزوی آرامش ابدی برای نویسنده اش که قلمی سبز داشت:

چند کلمه از عروسک سخنگو

بچه ها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه هایی که کتاب « اولدوز و کلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب می شناسند. قصه ی من و اولدوز پیش از قضیه ی کلاغها روی داده، آن وقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشتر نبود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آن وقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ی اولدوز مرا از چارقد و چادر کهنه اش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یک شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش این قدر در من اثر کرد که من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه کرده بود. چند روز پیش نوشته اش را آورد پیش من و گفت: « عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کرده ام و می خواهم چاپ کنم. بهتر است تو هم مقدمه ای برایش بنویسی.»
من نوشته ی آقای « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه ی خوبی درست کرده اما بعضی از جمله هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله های او را اصلاح کردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندی ها و ترکیب کلمه ها و استعمال حرف اضافه ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد که بلدش نیست. اما چاره اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این که هیچ بچه ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه ی من و اولدوز را بخواند. به خصوص بچه های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه های ولگرد و فقیر کنار خیابان ها بالاتر می بینند و به بچه های کارگر هم محل نمی گذارند. آقای « بهرنگ» خودش گفته که قصه هاش را بیشتر برای همان بچه های ولگرد و فقیر و کارگر می نویسد.
البته بچه های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان قصه های آقای « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ی بچه های فهمیده: عروسک سخنگو


یکی

ما تقریبا همه شبیه همیم؛ همان گفتارها، همان رفتارها، همان خواسته ها، همان دردها، همان شادی ها؛
 فقط به زبانی متفاوت.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

تمرین

می خواهم تمرین کنم سپاس گزار تر باشم؛ تمرین کنم آگاهانه تر قدر نعمت هایی را که گاه و بی گاه در زندگیم سر می کشند، بدانم، فارغ از این که تا کی باقی هستند.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۱

جیغ

هر از چند وقت یک بار صدای جیغ بچه ها در فضای کتاب خانه عمومی می پیچد. هیچ کسی هم چیزی نمی گوید. سر و صدایشان تمرکزم را می شکند ولی برایم این همه فضای باز برای بچه ها لذت بخش است. باید و نباید و بکن، نکن زیادی برای بچه ها وجود ندارد. راحت حرف می زنند و راحت خودشان را بیان می کنند. این یکی از واضح ترین تفاوت هایی است که این جا می بینم.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

...


امشب

دلم کمی ناآرام است برای تمام آن چیزهایی که نمی دانم در این سال ها چرا این طوری پیش رفته. ولی مگر همه چیز باید جواب داشته باشد؟ یاد دکتر میم می افتم که می گفت "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم". کلید زندگی من هم در این جمله است واقعا. فقط نمی دانم چه طور شناور باشم.

از طرفی امشب آرامش عجیبی دارم. از احساس این همه بلوغ. از این که می توانم برگردم و با احساس شادی و غرور بگویم از بین تمام اتفاق های تمام این سال ها، دوستی ها و لحظاتی در زندگی داشته ام که در کنار تمام خوشی ها و ناخوشی ها، رشد کرده اند، با وجود همه بالا و پایین ها، فرصت گفتن و شنیدن داشته ام، یاد گرفته ام، حرمت نهاده شده ام، عبور زمان را دیده ام و آهنگ قلب خودم را در طول زمان برای تمام آن دوست داشته ها شنیده ام.

نقاشی خودت

به جای این که بایستی رو به روی تابلوهای نقاشی آویخته شده، دست هایت را بزنی به کمرت و قسمت های دوست نداشته آن نقاشی ها را تماشا و نقد کنی، رنگ های دل خواهت را بردار و نقاشی کن؛ آن جور که دلت می خواهد. فقط کافی است رنگ ها با تو باشند و با دستانت هم صدا.

شب صحبت غنیمت دان

آن قدر زیباست که حیفم می آید کاملش را این جا حک نکنم.

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد        نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان        که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما   بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است     خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال  چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت       بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ    نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

درخت دوستی بنشان

عکس را می بینم؛ همه مان پنج ماه پیش کنار هم نشسته ایم. امروز تقریبا هر کدام از چهار نفرمان یک جای دنیا هستیم. به رادیکال نگاه می کنم. به انگشتان کشیده اش که در تمام این سال ها زیبایی شان را دوست داشته ام؛ چه وقت توضیح مطلبی آن سال های دور در کلاس، چه وقتی دست هایش را تکان می داد برای حرف زدن با عده ای از دوستان. عکس را که می بینم، دلم دیوانه وار برای آن انگشت های کشیده و آن همه تلاش برای فهمیدن، عاقل بودن و کمک کردن تنگ می شود.

سابقه دوستی مان بلند است. با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم. ولی این دو سه سال آخر گاهی همه چیز پیچیده شده؛ پیچیده پیچیده. این سال ها زیاد از هم ناراحت شدیم، زیاد از هم عصبانی شدیم. انتظار ناشی از آن سابقه دوستی هم همه چیز را برای من بیش تر پیچیده کرد. اگر با آدم دیگری رو به رو می شدم، این طور بالا و پایین نمی شدم. ولی من بعضی نگاه ها و رفتارها را انتظار نداشتم. اصلا فکرش را هم نمی کردم. آن زمان درگیر بودم و حساس تر از همیشه. من هم که همیشه زیر این لایه به ظاهر آرام، شدیدم. همان نگاه ها و رفتارها شدت همه چیز را برایم بحرانی تر می کرد. به حرف ها و رفتارهایش حساسیت پیدا کرده بودم. آدمی هم نبودم که وقتی ناراحت می شوم، بتوانم همان جا با آرامش مطرح کنم. این مشکل بزرگی است. آن قدر حرف ها و احساساتت را بروز نمی دهی و سانسور می کنی که جایی آتشفشان می کند که نه تنها کمکی به حل موضوع نمی کند که باعث ایجاد تنش می شود.

شاید می توانستم عاقل تر باشم، بیش تر درکش کنم، گذشت کنم یا سعی کنم جور دیگری نگاه کنم. ولی آن روزها توانش را نداشتم. همه چیز در هم و در اوج بود. این سال ها زیاد به خاطر آن اتفاق ها اشک ریختم. ترس هایم از حرف ها و رفتارهایش را در خواب می بینم. او هم از من بدجوری دل گیر است. ما نتوانستیم هم را درک کنیم. عمق دوستی مان آن روزها در این باقی ماند که من به خودم گفتم همه اش از این است که در شرایط خوبی نیست؛ گاهی فکر می کنم او هم همین را درباره من به خودش گفته.

بعضی وقت ها فکر می کنم کاش فاصله ایمنی را رعایت کرده بودم؛ آن وقت شاید این قدر بینمان کدورت به جا نمی ماند. من دوستش دارم ولی دخالت ها و قضاوت های یک طرفه که از روی شدت محبت و کم تجربگی است، مشکل ساز است. ما هر دو کم تجربه بودیم. اگر کم تجربه نبودم، همان مسیر اولیه ام برای حفظ فاصله را حفظ می کردم و خودم در بین راه و از سر ناراحتی و درماندگی حرف هایم را مطرح نمی کردم، راه دخالت باز نمی کردم. حرف هایی که نمی توانستم کامل بگویم. حرف هایی که فقط زمینه ساز ایجاد پیچیدگی بیشتر شد.

دیشب باز فکرم درگیر بود. دوستی خیلی مراقبت می خواهد، شبیه عشق ولی با شدتی متفاوت. برایش طلب خیر می کنم و برای خودم آرزوی صبر و دیدی دیگر. آرزوی این که به قول رادیکال، دنیایم بزرگ تر شود. دیگر ناراحتی از او ندارم. توان حس کردن ناراحتی اش را هم هیچ کجای زندگی ندارم. هر کداممان تجربه و اشتباه های خودمان را کردیم. من هم فرشته ها و دیوهای وجودم را آشکار تر دیده ام. این مدت در سکوت رفته ام چون بعد از سال ها فهمیده ام حرف زدن کمک کننده است ولی به جا و مکان و زمان و نحوه مناسب خودش وگرنه همه چیز را خراب تر می کند. برایش آرزوهای خوش دارم و دلم هم برای وجود خاصش تنگ می شود. فقط نمی خواهم با شناختی که از هر کداممان دارم، بینمان دیگر پیچیدگی پیش آید.

امروز صبح همه اش در ذهنم تکرار می شد:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد                نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

قابل فکر

"Those who fail to learn from the history are doomed to repeat it."

مطمئن نیستم نقل قول از چه کسی است. 

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

فرق دارد؟

در اولین ایستگاه صف ایستاده بودم تا اتوبوس بیاید. گروهی جلویم ایستاده بودند که گویا ناشنوا بودند. با حرکات دستشان با هم حرف می زدند. به آرامش حرکات و چهره شان نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم آدم های ناشنوا وقتی عصبانی می شوند، چه طوری با هم حرف می زنند؟

آدم وقتی به زبان حرف می زند، زبانش وقت عصبانیت می تواند خیلی تند و سریع باشد؛ واقعا کنترل می خواهد. درباره آدم هایی که به جای زبان، با دستانشان حرف می زنند، چه؟ آیا استفاده از دست برای بیان احساس و خواسته، کند تر و پردازش تر از استفاده از زبان است؟ شاید این فرآیند تصمیم گیری برای حرکت های دست، شدت ابرازشان را بیش تر کنترل کند. آیا روش آرام تری است برای بیان؟ هنوز هم مانده ام دو تا آدم ناشنوا چه طور ممکن است دعوا کنند؟

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

همه ش آواز بود

با آواز خواندن سلام می کند، عاشق می شود، گله می کند، عشق می کند، در جواب، حرف نمی زند ولی می خواند، دشنام می گوید، ناگفته هایش را آواز می خواند و به سویت پرتشان می کند، نفرت می ورزد، درها را به رویت می بندد، و با همان آوازهای عاشقانه، عاشق کشی می کند، با همان آوازها دل تنگی می کند، با همان آوازها دل بری می کند، با همان آوازها عاشق دیگری می شود، با همان آوازها می رود.

بعد یاد می گیری به جای این که با آواز دیگری بالا و پایین شوی، در تنهایی هایت به ندای نادیده شده قلبت گوش دهی؛ قلبی که نه فقط اجازه می دهی دیگران پایمالش کنند، که خودت هم پایمالش می کنی. یاد می گیری به تپش قلب خودت گوش دهی و آواز حقیقی قلب خودت را بازیابی و بیش تر مراقبش باشی.

پی نوشت: این فقط سوگی است برای گذشته  ای دور

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

حرف زدن

حرف زدن چه قدر خوب است. با هم حرف زدن چه قدر اندازه دنیای ذهنی آدم را تغییر می دهد. آدم نگاه جدید می گیرد که ممکن است قبلا ندیده باشد. چه قدر خوب است که دوستان خوبی دارم که می توانم با آن ها حرف بزنم. من اگر حرف نزنم، حرف نشنوم، گوش ندهم، گوش نشوم، در خودم می میرم.

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

بالقوه

پروراندن یکی از زیبایی های زنانگی است. اگر من در ذات طبیعی ام توانایی پروراندن انسانی دیگر را از نو دارم، شاید توانایی اثرگذاری روی پرورش قشنگی های وجود خودم، عزیزانم و دل بسته هایم را هم داشته باشم. روحش یکی است. همه از جنس کمک به بالیدن خوبی ها و زیبایی هاست. با صبر، با عشق، با امید، با تدبیر و با تحسین می توانم خوبی های وجود دوست داشته هایم را پر رنگ کنم؛ ببالم و ببالانم.

عنوان نمی خواهد

همیشه دفترهای خاطراتم در خانه به اندازه جعبه جواهرات برایم ارزش داشته اند. همیشه برایم مهم بوده که در طول سالیان جای امنی حفظ شوند. احساساتم هم همین طورند. احساس من مال خودم است؛ مال مال خودم. هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند احساسم را از من بگیرد؛ هیچ کس نمی تواند پایمالش کند؛ هیچ کس حتی نمی تواند خدشه دارش کند. احساسم را آن طور که هست گوشه ای از قلبم نگه می دارم فرای اتفاق ها، فرای قضاوت ها، فرای هر چیز و هر کس.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

نجوا

"تنها به تو پناه می برم و تنها از تو یاری می طلبم" که تو بر همه چیز آگاهی و کافی.
این آرامم می کند.

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

"شاید وقتی دیگر"

گاهی وقت ها اشک هایم رنگ خون دارند. خیلی وقت ها آن قدر درگیر بوده ام، که قلبم را ندیده ام. خواسته و صدای قلبم را در بین شلوغی ها و دوندگی ها نشنیده ام. گاهی که به سکوت می رسم، گریه هایش را می شنوم؛ صدایی که انکار شده؛ ندایی که فرصت داده نشده و حالا دیگر به اشک رسیده. قلبم هم کم نمی گذارد. یادش نمی رود که شنیده نشده. می تپد بدون این که معنای زمان را بداند. بدون این که باور کند من تا حدودی در محدودیت زمانی زندگی می کنم؛ نمی توانم به قبل ها برگردم و صدایش را به موقع بشنوم.

قلب من لطفا با من مهربان تر باش، لطفا با من بساز. گناه من زیاد فکر کردن و پیچیدگی هایی است که همیشه در زندگی درگیرشان بودم. قلب من دریا باش، صبور باش. من هنوز چند روز دیگری برای زندگی دارم. شاید در این چند روز با هم مهربان تر باشیم.

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

گل دان ها

آب و هوا خیلی تغییر می کند. گاهی گرم و آفتابی، گاهی سرد، گاهی بارانی. هر روز یک جور است. با این دمای همیشه در تغییر، گل دان ها توجه بیش تری نیاز دارند. هر روز باید پیش بینی هواشناسی و سرما و گرما را در نظر بگیری. اگر آفتابی است، می توانند هم چنان در ایوان حمام آفتاب بگیرند اگر سوزان نباشد. اگر قرار است همان شب سرد شود، باید عصر همه شان را دانه به دانه بیاوری داخل خانه؛ وگرنه سرمازده می شوند. دوباره روز بعد اگر آفتابی بود، برشان گردانی به ایوان و اگر هم چنان سرد بود، بگذاری در پناه دمای اتاق بمانند. این ماجرا هر روز ادامه دارد.

با خودم فکر می کنم خیلی چیزها در زندگی این طوری است. از همه بیش تر روابط آدم. درست مثل یک گل دان، همیشه بهتر است شرایط اطراف و تغییرات محیطی را در نظر گرفت و از آن رابطه با جان و دل مراقبت کرد که نه زیر آفتاب داغ بسوزد و نه در سرما پژمرده شود.

سوگندهای بی انتها

چهار سال پیش وقتی در خیابان های دمشق راه می رفتم، تازه سوگندهای به زیتون را درک می کردم. کنار خیابان های دمشقی که هنوز در سادگی و آرامش بود، زیتون های درشت و تازه و بسیار خوش مزه به رنگ و سایه های مختلف می درخشید!
ولی به نظرم سخن زیاد بوده و وقت کم. وگرنه این دنیا پر از چیزهای هیجان انگیز است که به چشم من جای سوگند دارند؛
سوگند به گوجه فرنگی های سرخ،
سوگند به شاخه های خوش رنگ و پر از تازگی کرفس،
سوگند به اسفناج با آن برگ های سبز پر رنگ،
سوگند به پنیر...
گاهی وقت ها که فرصت دارم و با آرامش در آشپزخانه قاچشان می کنم، از این همه رنگ و زیبایی می مانم!

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

I made a mess!

نهار می خوریم و حرف می زنیم. سوفی وسط سه تا آدم بزرگ تک افتاده. فارسی هم بلد نیست که از حرف هایشان سر در بیاورد، نهارش را هم تمام کرده، مشغول ضربه زدن به ظرف هاست و از خودش موسیقی اختراع کرده. کمی از غذا می ریزد روی میز.
خاله: See! You made a mess!
سوفی در سکوت کمی در صندلیش خرسش را جا به جا می کند.
آدم بزرگ ها دوباره سرگرم حرف زدن می شوند.
چند دقیقه بعد، به صورتش نگاه می کنم که کنار من از صندلیش بالا رفته. با چهره ای فکور و معصومانه، با صداقت می گوید:
You know, I made a mess...
 دلم می خواهد بهش بگویم عسل، مشکلی نیست؛ ما آدم بزرگ ها خیلی از این بدتر می کنیم فقط جراتش را نداریم که این قدر ساده و صادقانه ابرازش کنیم!

بیست سوالی

سوفی سه سال و نیمه، خواهر زاده دوستی است که لطف کرده مرا به خانه می رساند.

سوفی:  خاله، کی منو می بری پیش مامان؟
اولی: مامان الان سر کاره، یه کمی بعد تر میاد
سوفی: چرا این قدر می ایستی؟
اولی: ترافیکه عزیزم
سوفی: ترافیک؟
اولی: یعنی دورمون پر از ماشینه
سوفی: چرا؟
دومی: دارن برمیگردن خونشون
سوفی: چرا؟
دومی: از صبح کار کردن، حالا دارن می رن خونشون
سوفی: چرا می رن خونشون؟
دومی: می رن مامانشونو ببینن
سوفی: چرا؟
دومی: چون از صبح مامانشونو ندیدن

پایان سوال ها!

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

باور نکن

حرف ها فقط حرفند. همیشه رنگ واقعی ندارند. رنگ پشت احساس ما از آدم ها و رفتارهایشان شاید واقعی تر از حرف هایشان باشد. کاش بتوانم کلمات را کم تر جدی بگیرم و به جایش رفتارها را به یاد بیاورم.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

دو کلمه حرف حساب

من از شعار خسته ام، از اداهای روشن فکرانه آدم ها، از حرف ها و ادعاهای بزرگ بزرگی که در عمل، در کوچک ترین اتفاق های زندگی خود آن آدم ها، گم می شود. دلم حرف های واقعی می خواهد، حرف هایی از ته دل، حرف هایی از پس تجربه های واقعی، حرف هایی زمینی به رنگ هر آن چه که هستیم، نه آن چه می خواهیم به نظر برسیم.

سقف

رابطه مستقیمی وجود دارد بین ارتفاع سقف فضای اطرافم و وسعت فکر و احساسم! اندازه افکار و احساساتم زیر سقف اتاق فرق دارد با وقتی که زیر سقف آسمان هستم. انگار وقتی زیر سقف آسمان راه می روم، افکارم جای بیش تری پیدا می کنند برای این که این طرف و آن طرف روند، مدتی خودشان را پهن کنند و بعد هم در وسعت طبیعت خودشان را رها کنند. چه قدر خوب است که دنیا سقفی به این بلندی و گستردگی دارد که خیلی چیزها را در خودش حل می کند!

چهره

بهتر است از هیچ کس و هیچ چیزی تصویر نسازی. چهره سازی از آدم ها و اتفاق ها قالب درست می کند. قالب هم سخت است و سفت و تغییر ناپذیر. بدون تصویر، آدم ها، اتفاق ها و تغییراتشان را در طول زمان همان طور که هستند می توانی ببینی. با آرامش و بدون شگفتی از تغییرات؛ بدون هیچ انتظاری برای جور در آمدن با تصویر ساکن وناکاملی که زمانی جایی در ذهنت نقاشی کرده ای.

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

از دور، از نزدیک

بعد از مدتی با هم حرف می زنیم. بعد از رفتنش از سنگاپور مشغول تحصیل در یکی از دانشگاه های آمریکاست و الان هم تابستان برای کارآموزی رفته یک شرکت بسیار مشهور.
از بیرون که نگاه کنیم خیلی از ما خانم ها مرتب داریم از جایی به جای دیگر جا به جا می شویم. از بیرون به نظر می رسد چه قدر در تکاپو هستیم و مستقل و کمال گرا؛ انگار هیچ جا نمی ایستیم. ولی من در پس زندگی خودم و خیلی از دوستانم در این سال ها مسیر مشابهی می بینم. قسمت پر رنگی از انگیزه جا به جا شدن و تغییر، جست و جوی عشق است. خیلی از ماها در پس همه این تغییرات که گاهی اسم های بزرگ دارند، دنبال واژه ساده، ناب و کم یابی هستیم به نام "عشق"! فرصتی برای پیدا کردن همراه زندگی، عشق ورزیدن، دوست داشته شدن و پروراندنش.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

کودکان

قبل از این که کودکی داشته باشم، شاید بهتر باشد بیش تر یاد بگیرم چه طور کودک درون خودم را پرورش دهم. چه طور دوستش داشته باشم و بهش احترام بگذارم. چه طور تشویقش کنم تا بیش تر و رها تر خودش باشد و دنیا را با شهود نهادینش به دور از محدودیت ها و القاهای دنیای بیرون کشف کند. چه طور خودش و دیگران را بیش تر ببخشد و با بودنش مهربان تر باشد.چه طور از زندگیش به سادگی لذت ببرد. آن وقت تازه شاید آغوش عشقی باشم برای یک زندگی تازه.

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

بدی های من

"بدی های من به خاطر بدی کردن نیست، به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است."

خیلی جاها به عنوان بخشی از نامه های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان یاد شده. نمی دانم آیا واقعا از نوشته های فروغ فرخزاد است یا نه. فقط می دانم وقتی خواندمش، خشک شدم... چه قدر این واژه ها برایم ملموس است...

قربونش برم

"دلم می خواست دو تا باشین که همیشه تو زندگی پناه هم باشین..."
همیشه و همه جای زندگی این رو بهم گفته؛ با تمام لطافتش، با تمام سادگی، عشق و خلوصش...

خوش به حال حافظ

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد         من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

خوش به حال حافظ که این قدر آشکار می دانسته مرادش چیست و این قدر قاطعانه مرادش را می خواسته.

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

ساده پیچیده

صدایش پشت تلفن کمی گرفته به نظرم می رسد. وسط حرف هایمان سرفه کوتاهی می کند.
- سرما خوردی؟
- نه، چیزی نگو. قرص نعنا دهنم بوده این طوری شدم...
شاید من زیادی حساسیت به خرج می دهم؛ شاید واقعا این طور باشد، به همین سادگی.
ولی وقتی کسی حتی تاب احول پرسی را هم ندارد، وقتی کسی از نگرانی کوچک دوستش نگران می شود که نکند "ضعیف" به نظر برسد، آدم بیش تر نگرانش می شود. به نظر من وقتی کسی به سادگی از حالش می گوید، حالش خیلی بهتر است از کسی که احوالش را کتمان می کند. شاید هم بهتر باشد من راه مناسب تری پیدا کنم برای احوال پرسی از دوستی که می ترسد جایی ضعف نشان دهد؛ راهی که کم تر به غرور آن عزیز برخورد. شاید اصلا بهتر باشد مطرحش نکنم و بین موضوعاتی که دوست دارد، بپوشانمش. ولی آخر چرا این قدر پیچیده؟ واقعا چه اشکالی دارد گاهی ضعیف به نظر برسیم؟ مگر آدم باید همیشه و همه جا قوی باشد؟ اصلا مگر سرماخوردگی، ضعف است؟! شاید هم از آن نکات ظریفی است که من هنوز درک نمی کنم.

شروع دوباره

امروز بعد از حدود دوازده سال یکی از هم مدرسه ای های دبیرستانم را دیدم. یک سالی هست این جا زندگی می کند. روز بعد از این که برایش نامه نوشتم، سراغم را گرفت و امروز با وجود این که بعد از یک هفته کاری از شهر محل کارش برگشته بود پیش خانواده اش در تورنتو، خیلی لطف کرد و فرصت گذاشت تا هم را ببینیم. آن وقت ها از بچه های درس خوان مدرسه بود. تمام این سال ها از او بی خبر بودم. این اواخر فهمیدم این جاست و چند ماهی است کارش را شروع کرده. وقت گذاشت و کمی هم را دیدیم. از گذشته گفتیم و از تجربه هایمان. نگاهش جدی و مصمم بود. نگاهی که بی شک از پس تلاش و اراده و پشتکار آمده بود. می توانستم بفهمم برای این جابه جایی و ساختن زندگیش در جای جدید، خیلی زحمت کشیده. با خودم فکر می کنم اولین قدم برای ساختن، این است که غرور و چهره ای را که از خودت برای خودت ساخته ای کمی کنار بگذاری. آدم وقتی "واقعا" و با تمام وجود تلاش می کند که بپذیرد آن چه قبلا وجود داشته، دیگر نیست؛ بپذیرد که پشتوانه ای در کار نیست؛ بپذیرد که دوباره خودش است و خدای خودش و ده انگشت خودش. آن هم نه با ترس و منفی بافی، که با واقع گرایی و امید!

زیبای جاری

هر شهری پا گذاشتم، همین طور بوده. وقت طلوع و غروب خورشید همیشه بی نظیر و شگفت انگیز بوده. هرجای دنیا که باشی، لحظه طلوع و غروب، زیبایی خودش را دارد. زیبایی که نگاهت را به خود می کشد و چند لحظه ای از همه دنیا جدایت می کند.
خانه که بودم، دوست داشتم غروب خورشید را تماشا کنم. اگر هم با دوستان همت می کردیم، آخر هفته می رفتیم دارآباد و طلوع خورشید را همان جا در کوه می دیدیم. عاشق غروب های سنگاپور بودم. برخلاف غروب تهران که خورشید می افتاد پشت کوه، خورشید سنگاپور درخشان و جوشان در دریای سرخ و نارنجی میان آسمان آبی گم می شد؛ انگار در همان گودی آتشین بین آبی آسمان ذوب می شد. روزهایی که برای ماموریت نزدیکی های ریو دو ژانرو بودم، تمام ذوق و شوقم این بود که صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار شوم تا سرکشیدن خورشید را از پشت تپه های سرسبز رو به اقیانوس اطلس تماشا کنم. این جا غروب خورشید را بین طبیعت سبز و گسترده با سایه های پراکنده تماشا می کنم.همیشه در چنین لحظه ای یادم می آید که من فقط مسافری هستم که مدتی گذرا بین این همه زیبایی و شگفتی که خودش برای خودش جاری است، سفر می کنم.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

ارتباط

بلوز قرمز، شلوار مشکی، کفش قرمز. وسط مترو کنار مردی ایستاده. با شور و حرارت دست هایش را تکان می دهد و گاهی به انگلیسی و گاهی به ایتالیایی با مرد حرف می زند. انگار دارد برایش از اتفاقی در محل کار تعریف می کند. مرد مدتی در سکوت گوش می دهد. بعد آرام آرام و شمرده با حرکاتی مشابه ولی با چشم و صورت، جدی با او حرف می زند. نگاهم هر چند وقت یک بار جذب تماشای گفت و گوی این زن و مرد می شود. از روش گفت و گویشان لذت می برم؛ از آن حرف زدن های با تمام وجود و دور از خطوط خیلی اتوکشیده و محتاط مدرن. از آن حرف زدن ها که آدم ها راحت خودشان هستند و تمام حواسشان متمرکز است روی درک طرف مقابل. 

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

یک عاشقانه آرام

"سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست... عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نيست، عادت همه چيز را ويران می كند از جمله عظمت دوست داشتن را... از شباهت به تكرار می رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگی از بيهودگی به خستگی و نفرت." 
گویا از کتاب "یک عاشقانه آرام" نادر ابراهیمی است. شاید ده سال پیش اولین بار کتابش را دیدم. باید پیدایش کنم.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

توکل

این روزها خیلی به "توکل کردن" فکر می کنم. به این که چه قدر می تواند فضای ذهنی و احساس آدم را متفاوت کند نسبت به کارها و تلاش هایش. انگار توکل کردن اوج ایمان است؛ در عمل باور داشتن به حضور آفریدگاری که عشق و وجودش به همه چیز آگاه است و همه چیز را در بر می گیرد. وقتی توکل کرده باشی، هرچه قدر هم که تلاش کرده باشی، رها هستی از نتیجه تلاشت. اگر نتیجه اش خوش باشد، سپاس و سرخوشی دارد؛ اگر هم نتیجه اش باب میل نباشد، فرو نمی پاشی و زیر فشارش خرد نمی شوی. در تمام این چند سال اخیر، چه قدر به توکل نیاز داشته ام، چه قدر آن را کم داشته ام. شاید به زبان توکل کردم ولی توکل قلبی خیلی فرق دارد.توکل قلبی، عمق ایمان آدم را محک می زند.

سرخ آهنگین

- چقدر یواش یواش انار دونه می کنی.
- از ضرب آهنگ برخورد دانه های سرخش به کاسه چینی لذت می برم؛ صداش بهم آرامش می ده.

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

آبکش

بعد از مدت ها دیدمش. آدم نازنینیه. رابطه خودش و همسرش هم رابطه قشنگیه. می گه ما با هم دوستیم و همیشه سعی می کنیم مسائلمون رو با هم مطرح کنیم و بین خودمون حلش کنیم. می گه من هیچ وقت مسایل زندگیم رو حتی برای مادرم یا خواهرم تعریف نمی کنم. با خود همسرم مطرح می کنم. می گه آدم وقتی سفره دلش رو پیش هرکسی باز کنه، دیگه اون زندگی، زندگی نیست، "آبکشه".

مالیات بر زندگی

معنی مالیات را وقتی دقیق می فهمی که حتی برای اسکن کردن یک ورقه کاغذ هم 13 درصد هزینه اصلی، مالیات پرداخت می کنی. حالا این که روی ابرو برداشتن هم مالیات می دهی، بماند.

می گوید

امروز آبی پوشیده، گل سر آبی، کمی خط چشم آبی.
می گوید امروز دو تا کلاس یوگا دارد.
حدس می زنم شب باز برود سراغ بالشتک های کوچک. گرمشان کند تا بگذارد روی ماهیچه های کشیده شده اش که درد می گیرند وقت خواب. می گوید دیگر مثل جوانیش، زود خوب نمی شوند. با این حال هر روز برای شاگردانش کلاس دارد. می گوید هم درآمد دارد و هم وقتش را پر می کند. 

اسب

گاه و بی گاه درباره اش حرف زده بودم؛ چیزی تغییر نمی کرد. دیگر رویم نمی شد درباره اش چیزی بگویم. هم زمان ترس هایم روی هم انباشته می شد و همه چیز را بزرگ تر از واقعیت می کرد؛ واقعیتی که شاید خیلی ساده و طبیعی بود؛ اما نه برای من آن زمان من. دیگر در طول زمان مثل اسب رم کرده شده بودم. مثل اسبی که با چیزی فراتر از آستانه درک و تحملش رو به رو شده و حالا دیگر همه وجودش به آشوب افتاده، این ور و آن ور می  دود و کسی هم نمی فهمد چه اش است. با چشم هایی هراسیده و قلبی که می زند، خودش را این سو و آن سو می زند، نمی داند کجا می خواهد برود، فقط می خواهد دور شود، آن قدر از خود بی خود شده که حتی نمی بیند چه چیزهایی ممکن است زیر پایش روند و بشکنند.

همیشه فکر می کردم صبر و تحملم زیاد است. همیشه فکر می کردم برای بهتر کردن هر چیزی تلاش می کنم. ولی هیچ وقت نمی دانستم گاهی می توانم اسب باشم.

کاش ته حرف هایم را می شنیدی. کاش عمق ناراحتی را جدی می گرفتی. کاش حرف می زدی. کاش مدتی سر می گذاشتم به خلوت و سکوت طبیعت، شاید آرام تر می شدم. یا کاش تو نمی گذاشتی رم کنم.

عیبی ندارد؛  شاید تو هم نمی دانستی ممکن است اسب باشم...

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

درخت

شاید بشود مثل درخت شد؛ بلند، محکم و سر کشیده به آسمان. شاید بشود در برابر زندگی تا جای ممکن منعطف بود و هر فصلی به رنگ و آب و هوای همان فصل سازگار شد؛ در پس باد و باران و برف و بوران، سرما و گرما امیدوارانه ایستاد و هم چنان قد کشید. هر روز دست ها را به آسمان آبی بلند کرد و هستی را سپاس گفت. اوج زایش بود؛ جوانه زدن و رویش برگ هایش را دانه به دانه دید و از تحول خودش شگفت زده شد. استوار بود و پا برجا. میوه داد تا دیگران لذتش را ببرند. در گرما سایه  و آرامش بود. خرده شاخه هایش نثار پرنده ها و حتی شاید شاخه هایش بستر آشیانشان. از رشد خود و نزدیک تر شدن به سقف آسمان بالید و از رقص شاخه ها در باد لذت برد. و در کنار لذت خود بودن، برای اطرافیان میوه بود، سایه بود، آشیان بود.

زودها و دیرها

بعضی آدم ها زود می آیند؛ زود هم می روند.
بعضی آدم ها دیر می آیند؛ دیر هم می روند.

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست
و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست
جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست - دیوان شمس تبریزی 

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

نترس!

نترس! خیلی وقت ها خود موضوعی که از آن می ترسی، مشکل ایجاد نمی کند؛ ترست از آن موضوع است که خیلی چیزها را خراب می کند! نترس! نترس! تو را به خدا نترس! حتی از ترسیدن هم نترس!

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

قورباغه ای در گلو

در این هفت سالی که در سنگاپور زندگی کردم، همیشه با زبان انگلیسی به لهجه های مختلف سر و کار داشتم. لهجه محلی "سینگلیش" هم که آهنگ هر روز بود. همیشه سعی می کردم در برابرش مقاومت کنم؛ گاهی وقت ها تلاش می کردم جملاتی را که به سینگلیش می شنیدم به انگلیسی آشناتری در ذهنم تکرار کنم؛ دلم نمی خواست تاکید های لهجه سینگلیش را به انگلیسی جسته و گریخته ام وارد کنم. با این حال، بعد از این همه سال زندگی در میان مردم، به شنیدن انگلیسی به لهجه سینگلیش عادت کردم و شاید حتی خودم هم بعضی جاها لهجه محلی داشتم دیگر.

در این مدتی که آمده ام تورنتو با انگلیسی به لهجه روان و متفاوت روبه رو شدم و با گفت و گوهایی که خیلی بلند تر از گفت و گوهای مردم در سنگاپور. چون این بار نه تحصیلی آمده ام و نه کاری، شبکه اجتماعی اطرافم بزرگ نیست و تعداد آدم هایی که در روز می بینم که بتوانم با آن ها حرف بزنم، زیاد نیست. فرهنگ گفت و گو هست ولی من هنوز دنبال فضایش هستم چون آدم های زیادی اطرافم نمی شناسم هنوز. لهجه متفاوت و دامنه کم آدم های اطرافم، باعث شده گاهی احساس کنم حرف هایم در گلویم مانده اند. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم که لهجه ام کمی متفاوت است و میزان صحبت کردنم هم. انگار قورباغه ای در گلویم گیر کرده. احساس کودکی را دارم که دارد زبان می آموزد؛ دارم از نو زبان یاد می گیرم با قرار گرفتن در محیط. بعد از این یک ماه، کم کم صدای خودم را بیشتر می شنوم با لهجه ای بینابین؛ نه مثل قبل نه مثل این ها. سعی می کنم خودم را بیش تر بین آدم ها قرار دهم و بهانه ای پیدا کنم که از خجالت و کم رویی بیرون بیایم و چند کلمه ای بگویم و بشنوم. البته این در زندگی روز مره راحت تر است؛ آدم ها ارتباط برقرار می کنند بی آن که مشکل چندانی از لهجه ناشی شود. ولی در زمینه شغلی، کمی چالش دارد؛ به خصوص برای مصاحبه تلفنی یا حضوری که باید تخصص خودت را روان و گویا توضیح دهی بی آن که نگران این باشی که طرف مقابل لهجه بینابینی ات را می فهمد یا نه.

اثر محیط روی آدم شگفت انگیز است. درست مثل بچه ها وقتی در محیط جدید قرار می گیریم، ذهنمان تفاوت ها را پیدا می کند و تا جایی که ممکن است خودش را با آن سازگار می کند. صبر و زمان می خواهد.  

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۱

چشمه نور

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند    آیینه صبحیم و غباری نپذیریم
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم    ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

رهی معیری

Surrender

"To complain is always nonacceptance of what is. It invariably carries an unconscious negative charge. When you complain, you make yourself into a victim. When you speak out, you are in your power. So change the situation by taking action or by speaking out if necessary or possible; leave the situation or accept it. All else is madness.

Wherever you are, be there totally. If you find your here and now intolerable and it makes you unhappy, you have three options: remove yourself from the situation, change it, or accept it totally.

If there is truly nothing that you can do to change your here and now, and you can’t remove yourself from the situation, then accept your here and now totally by dropping all inner resistance. The false, unhappy self that loves feeling miserable, resentful, or sorry for itself can then no longer survive. This is called surrender. Surrender is not weakness. There is great strength in it. Only a surrendered person has spiritual power.Through surrender, you will be free internally of the situation. ...you are free."

The Power of Now by Eckhart Tole

این جمله ها را چند بار می خوانم. انگار می خواهم بنوشمشان. احساس می کنم تمام عمرم در برابر هرچه مخالف میلم بوده، جنگیده ام؛ چه وقت هایی که آشکارا پیوسته تلاش کرده ام جریانی را تغییر دهم، و چه وقت هایی که سکوت کرده ام ولی این جدال درونی را همیشه با خودم کشیده ام، مثل قسمت های سرخی که زیر خاکستر باقی می ماند. این جملات را که می خوانم، تازه حس می کنم شاید  پس از تمام تلاش ها، این سر سپردن چه قدر تازه است؛ این که بگذاری تمام آن چه فراتر از تو روی داده و نتواسته ای جریانش را تغییر دهی، در تمام وجودت نفوذ کند و عبور کند. حتی اگر هم طوفان باشد، آشوب باشد، تمام پنجره های ذهن و قلبت را این سو و آن سو بکوبد، تماشایش کنی و با ایمان به روح جاوید زندگی، بگذاری از وجودت عبور کند؛ گردبادش را حتی اگر می خواهد با قدرت در تمام وجودت بپیچاند، در آرامش و سکوت و با ایمانی در قلبت نگاه کنی تا رخت بر بندد؛ تا در شکوه و گستردگی زندگی که در وجودت جاری است، حل شود. توان می خواهد ولی، قدرتی عمیق و بزرگ.

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

پاره دیگر تن مامان و بابا

از دور می بینمش. از سر کار برگشته. دارد از خیابان رد می شود. ناگهانی هم را می بینیم. این سوی خیابان که می رسد، دستم را حلقه می کنم در دستش تا با هم برگردیم خانه. دارد حرف می زند. دستش با حرف هایش کمی این سو و آن سو می شود. نگاهم روی دستش می ماند؛ دستی که بعضی خطوطش این قدر شبیه دست های باباست و بعضی خطوطش آن قدر شبیه مامان... بین تمام اجزای نا آشنای این شهر که با بعضی هاشان کم کم دارم آشنا می شوم، این خطوط آشناترین خطوط زندگیم هستند؛ خطوطی آشنا از عمیق ترین آدم های زندگیم.

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

حرف

زنگ زده ام کارت را فعال کنم. خانمی از آن سوی خط تلفن، سوال هایی می پرسد تا مشخصاتم را چک کند. منطقه مسکونی را چندان نمی شناسد، سعی می کند موقعیت جغرافیای اش را بپرسد. همه بررسی ها که تمام شد، خواست که منتظر بمانم تا کارت را فعال کند. پس از سال ها زندگی در سنگاپور، عادت کرده ام کوتاه و مشخص جواب سوال ها را دهم و در چنین شرایطی سکوت کنم تا فرآیند اداری لازم انجام شود. این بار هم سکوت می کنم. خودش سکوت را می شکند و از آب و هوای منطقه می گوید که آفتابی است؛ که چه روز خوبی برای پیاده روی است؛ کمی از آب و هوا حرف می زنیم و برنامه آخر هفته اگر هوا هم چنان آفتابی بماند؛ تا کارت فعال می شود. تشکر می کنم. خداحافظی می کنیم و قطع می کنم.

کیفیت و سرعت خدمات رسانی در سنگاپور ویژه و قابل تحسین است. گاهی این جا نمی توانم چنان کیفیت و سرعتی را در خدماتی که نیاز دارم، دریافت کنم. از سوی دیگر، فرهنگ رفتاری و گفتاری آدم ها این جا نرم تر و متفاوت تر است. آدم ها خیلی بیش تر با هم "حرف" می زنند؛ هر کسی بدون دخالت و با در نظر گرفتن حریم شخصی، از موضوعات کلی و بی دردسر، چند کلمه ای حرف می زند و ارتباط برقرار می کند؛ شاید نه به اندازه برزیلی ها گرم و احساساتی، ولی به مراتب بیش از جملات کوتاه و لازم رایج در فرهنگ سنگاپور.

خود بی خود خودخواه!

رنجیده ای، ترسیده ای. می خواهی از رنجت، از هراست حرف بزنی؛ ولی می ترسی؛ نکند مایه ناراحتی شود. مدت ها با آن چه ذهن و قلبت را کدر کرده، کلنجار می روی. آخر روزی که دیگر توانت را از دست داده ای و زیر بار ترس ها و فشار ذهنی خودت له شده ای، حرفی را که می خواهی بزنی طور دیگری بسته بندی می کنی و می گذاری روی میز. از هراس رنجاندن، درد اصلی ات را هم نمی گویی؛ حرف دیگری را در لفافه می پیچانی. با خودت هم فکر می کنی با چه فداکاری همه ناراحتی های بیان نشده را خودت به دوش می کشی تا بگذرد.

خودخواهی قشنگ نیست؛ بی خودی هم قشنگ نیست. گاهی حس می کنم مرزشان مثل خیلی چیزهای دیگر به اندازه تار مویی نازک است. حدی از خود داشتن، خود را شناختن، خود را به شمار آوردن، هم زندگی را برای خود آدم آسان تر می کند، هم برای دیگران؛ هم احترام به خود است، هم احترام به دیگران. بی خودی و خودخواهی هر دو دردآورند. وقتی زیادی برای دیگران نگرانی کنی، به جای این که دیدگاه، احساس و نیاز خودت را به سادگی با دیگری مطرح کنی و به او فرصت بررسی دهی، شروع می کنی به فکر کردن به ابعاد بی مورد موضوع در چهاردیواری ذهن تنهای خودت. آن قدر همه چیز را پیچیده می کنی که حتی به دیگری که این قدر از رنجاندنش هراس داری، فرصت نمی دهی با موضوع رو به رو شود. آن چه بالا و پایینش می کنی و هزار رنگ بهش می زنی که نکند برنجاند، در نهایت ممکن است برنجاند؛ حتی در ابعاد شدید تر و پیچیده تر. چون تو نمی توانی همه ابعاد همه حرف ها و اتفاق ها را بررسی کنی و ببینی. زندگی مثل تحلیل سناریوهای ممکن طراحی نیست که بتوانی همه اتفاق های ممکن را لیست کنی و حدس بزنی برای رویارویی با هریک چه می توان کرد.

آدم اگر خودش و خواسته هایش را بیش تر بشناسد، به خودش و خواسته هایش احترام بگذارد، شاید بتواند با خودش و دیگران ارتباط روان تر و موثرتری برقرار کند؛ ارتباطی بالغانه با سوءتفاهم های کم تر و درک بیش تر.

پس نوشت: این چند خط، نتیجه بررسی خاطره ای دور است.

"یک پنجره برای دیدن، یک پنجره برای شنیدن"

شاخه های بلند سر به آسمان کشیده اش دو هفته اول خشک بودند و عریان. در پس خنکای روز و سرمای شب، این هفته نور خورشید گرمای بیش تری گرفت. شاخه های خشک بی جانش پر از زندگی شدند و جوانه زدند. منظره پنجره اتاقم این هفته خیلی عوض شده؛ انگار زندگی با طنازی و عشوه گری، زیبایی و زایش خودش را به رخم می کشد. هر وقت این تابلوی نقاشی زیبا و رویان را تماشا می کنم، یادم می افتد برای من هم "یک پنجره کافی است"؛ کافی کافی.

پس نوشت: پست یکی از دوستان از"پنجره" فروغ فرخزاد، تمام شعر را در این پنجره برایم زنده کرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۱

آگاهانه

فهمیدن چیزی حتی دیر، بهتر از هرگز نفهمیدن آن است. می توانم با دانسته های جدیدم خودم را به میخ بکشم به خاطر تمام قدم هایی که تا این لحظه با دید قبلی ام برداشتم، یا بر نداشتم؛ یا می توانم با دانسته های جدیدم از این جا به بعد را جور دیگری بروم. انتخابش با خود آدم است.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

هرچه هست از اوست

خوش بختی نه این جاست، نه آن جاست؛ نه دیروز است، نه فردا. خوش بختی در قلب آدم است؛ فارغ از مکان، فارغ از زمان. هزینه زیادی داده ام تا همین چند خط را با قلبم درک کنم. نمی دانم چه خواهد شد. فقط دعا می کنم خداوندی که همیشه پناهم بوده، پناهم باشد؛ که پس از این همه تجربه، خوشی ها و ناخوشی ها، درست رفته ها و نادرست رفته ها، به من فرصتی دوباره به سوی آرامش و عشق حقیقی دهد؛ عشق و آرامشی که خودش سرچشمه و کمال آن است.

این همه قاصدک!


روزهای اول محو تماشای کناره های سبز دو طرف خیابان می شدم؛ پر از قاصدک بودند؛ گل های زرد رنگ قاصدک و گل های پنبه ای شده قاصدک. در عمرم این همه قاصدک، پیش از پنبه ای شدن و پس از آن ندیده بودم. انگار خواب می دیدم.

دیروز کنار پنجره کتاب خانه نزدیک خانه نشسته بودم. سرعت پیچیدن یک ماشین بزرگ چمن زنی از آن سوی خیابان به گوشه دیگر کنار کتاب خانه نظرم را جلب کرد. ماشین عجیبی بود؛ مثل ماشین هایی که کف خیابان را جارو می زنند. با این تفاوت بزرگ که روی چمن ها می رفت و قاصدک ها را قلع و قمع می کرد! از روی چمن های کنار خیابان عبور می کرد و ساقه قاصدک های زرد و سفید را می زد. پشت سرش گل های قاصدک بودند که روی چمن ها می افتادند. انگار می شنیدم که می گویند "آخ! آخ!".

برادرم گفته بود همیشه این وقت سال از طرف شهرداری می آیند و قاصدک ها را هرس می کنند؛ مثل گیاه هرز... هیچ وقت نمی دانستم جایی از دنیا ممکن است قاصدک ها را بچینند که سبزی یکنواخت چمن های سبز حفظ شود! حالا خیال شهرداری راحت است. کناره های خیابان چمن های یک دست است که از دور سبز سبزند. البته از نزدیک، هنوز قاصدک هایی این جا و آن جا دیده می شوند! قاصدک ها به پایداری مشهورند!

هم سفر

از تهران تا رم، خانمی کنارم نشسته بود؛ راهی پاریس بود و رم ترانزیت داشت. بیست سال بود با خانواده کوچکش فرانسه زندگی می کرد. از دیدن مادرش در ایران برمی گشت. با هم کمی حرف زدیم. از ماندن یا رفتن. از ابعاد هر کدام و این که حتی آدم هایی هم که سالیان سال است رفته اند، در مجموعه ای از خوشی ها و ناخوشی ها زندگی می کنند و گاهی نمی دانند کدام انتخاب ممکن بود مناسب تر باشد. طول راه با هم صحبتی کوتاه شد.

دورنمای سراسر سبز و مسطح شهر رم هنگام نشست و برخاست هواپیما آن قدر زیبا و چشم نواز بود که آرزو کردم روزی دوباره از مسیرش بگذرم و کمی در آن قدم بزنم!

هم سفر مسیر بعدی تا تورنتو، مردی بود اهل ونکوور؛ دبیر بازنشسته ای که از سفر دو هفته ای اش از فیجی بر می گشت. به قایق رانی علاقه داشت و برای آموزش دوره ای جدید به این سفر رفته بود. آدم مودب و مهربانی بود. در جا به جایی چمدان کمکم کرد. گاه و بی گاه هم با هم از این در و آن در صحبت کردیم و باز مسیر بلند تر سفر دوم کوتاه و امن شد. آخرهای راه، دفترچه کوچک چرمی اش را در آورد و مدتی در سکوت نوشت. بعد اجازه خواست که اسمم را حرف به حرف بشنود تا بتواند در پایان خاطرات سفرش یادداشت کند.

همیشه از برخورد با هم سفرهای جالب، مودب و خوش اخلاق لذت می برم؛ گاهی حرف ها و شخصیتشان برایم خاطره به جا می گذارند.

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

I will always love you

صدایش در این آهنگ برای خیلی ها ماندگار بوده در طول زمان؛ خیلی ها با این آهنگ هم صدا و هم احساس شده اند، عاشق بوده اند یا برای عشقی اشک ریخته اند. حالا این صدای پر از عشق، در تنهایی و نومیدی زیر آب وان حمام پیدا شده است؛ خیلی غیر عاشقانه، خیلی دردناک، در عمق تنهایی. خبر درگذشت ویتنی هیوستن تصویر ناراحت کننده ای است از این دنیای بی وفا. روحش در آرامش و رحمت.

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

بلند

دلم می خواهد یک نقطه بلند پیدا کنم. بروم بنشینم لبه بلندی و بگذارم همه این همه در هم بر هم هایی را که در ذهنم سنگینی می کنند، رها کنم در گستردگی دنیا. حیف که این جا سرزمین کم ارتفاعی است. زیبایی اش به آب های روان است که تا افق ادامه دارند، افقی که گاهی با کشتی های باربری پوشیده می شود. کنار دریا آرامش هست، ولی بلندی آدم را به آسمان نزدیک تر می کند. دلم کوه می خواهد و گم کردن خود در شکوه و سکوتش.

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۰

شرایط

قبل تر ها فکر می کردم باید بتوانم آدم ها را فراتر از شرایط و اتفاق ها بشناسم. ولی مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که به آدم ها لزوما نمی شود فارغ از شرایط زندگی شان نگاه کرد. واکنش آدم ها به نظرات، احساسات، افکار و شرایط زندگی من به نسبت زیادی از شرایطی که خودشان در آن هستند، اثر گرفته. آدم ها را همیشه نمی توان فراتر از شرایطشان در نظر گرفت.

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

رقص شیر

با شروع سال نو چینی، گروه های رقص شیر در شهر می چرخند. هر از چند وقت یک بار به سفارش ساکن خانه ای یا مغازه داری، جلوی درگاه آن محل، رقص شیر اجرا می کنند. تعدادی آدم که در لباس جانوری می روند که سرش شبیه شیر است و تنش شبیه اژدها. بعد با هم حرکت می کنند و شیر به رقص در می آید. البته گویا رقص شیر و رقص اژدها دو رسم مختلفند که هر دو در سال نو چینی اجرا می شوند. پس زمینه هم صدای طبل مانندی است که کم و زیاد می شود. شنیده ام که این رقص و کوبش موسیقی برای دور کردن بدی ها و محافظت کردن است. هرچه که هست این روزها کوبش طبل مانندی که هر چند وقت در فضای خانه می پیچد، خانه وجودم را پر از آشوب می کند. فکر می کنم دیدن مراسم از نزدیک جالب تر است از ضربه هایی که به خودی خود دلهره ایجاد می کنند!

رشته های رنگی

سال نو چینی هم چند روزی است شروع شده. امسال سال اژدهاست، اژدهای آبی.

یکی از رسم های سال نو چینی "لو-هی" است. ظرفی پر از رشته های رنگارنگ که هر رنگ رشته های رنده شده گیاهان مختلف است؛ هویج، ترب، زنجبیل، دارچین و ... گاهی وقت ها مقداری گوشت ماهی هم به آن اضافه می کنند.

هر رشته نمادی است؛ نماد برکت و فزون نعمت. آدم ها دور میزی گرد جمع می شوند و همه با هم با چوب های چینی، رشته ها را در هم می ریزند؛ رشته ها را در هوا بالا می کشند و با هم ترکیب می کنند. هیجان و خنده و شادی کار گروهی بین همه هست. بعد از مدت کوتاهی از به هم زدن رشته ها دست می کشند و هر کسی مقداری از ترکیب به هم آمیخته شده را در ظرفی می کشد و می خورد. چینی ها این کار را در جمع های مختلف انجام می دهند؛ بین خانواده، دوستان و هم کاران.

هر سال گروه کاری مان هم این کار را انجام می دهند؛ همه مان چه چینی چه غیر چینی در این مراسم شرکت می کنیم؛ مراسم به هم بافتن رشته ها با آرزوی شادی و برکت برای سال جدید!

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

پیچیدگی چرا؟

گاهی فکر می کنم چه چیزهایی باعث این همه پیچیدگی می شوند؟ چه چیزهایی بعضی از آدم ها را از سادگی کودکی در می آورد و این همه پیچیده شان می کند؟ اتفاق ها؟ تجربه ها؟ شرایط سخت زندگی؟ بالا و پایین های زیاد؟ احساس نا امنی؟ تنهایی؟ کم بود عشق و محبت؟

نترس

نگرانی و ترس چه فایده ای دارد وقتی زندگی هر آن طور که دلش می خواهد پیش می رود. فکر کردن زیاد به ترس ها، سستی و رخوت می آورد و در انتها هم آدم خودش را در میان ترس هایی قرار می دهد که خلقشان کرده.

یکشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۰

پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۰

اولین مشتری هر روز

آن قدر خسته بودم که دیر بیدار شدم و دیر راه افتادم. با شتاب تاکسی گرفتم. راننده از شنیدن نشانی، خندید؛ گویا تازه مسافری را به همان نشانی برده بود و حالا در راه برگشت، به من برخورده بود که دوباره همان جا می رفتم. این شروعی بود برای گفت و گو. از شرایط کاری تاکسی ران ها گفت، مرخصی شان، ساعات کاری، چگونگی پرداخت، نسبت درآمد و هزینه. آدم خوش اخلاقی بود. می گفت برای خودش روزانه، سقف درآمد تعریف کرده؛ وقتی 200 دلار کسب می کند، کارش را تعطیل می کند و برمی گردد خانه. ماشین را هم می دهد به راننده بعدی که با هم کار می کنند. این طوری هزینه روزانه و هزینه اجاره تاکسی هم صاف می شود.
می گفت هر روز 5 صبح بیدار می شود؛ اولین مشتریش هم پسر کوچکش است که می گذاردش مدرسه. بعد کارش را شروع می کند.

تازه کار

بعد از مدت ها رفته بودم صورتم را بند بیندازم. خانم هندی آرامی که همیشه منتظرش می شدم، آن روز نبود. نوبت من که رسید، باید می رفتم زیر دست دختر جوانی که شاید 20 سالش هم نبود. کمی این پا و آن پا کردم که بروم بنشینم زیر دستش یا این که منتظر بمانم بلکه یکی دیگر از خانم های آرایشگاه که تجربه بیش تری دارد، صورتم را بند بیندازد.

با خودم فکر کردم من هم وقتی کارم را تازه شروع کردم، بهم فرصت دادند تا یاد بگیرم. تردید را کنار گذاشتم و روی صندلی نشستم. او هم شروع کرد به بند انداختن... دردش از همیشه بیش تر بود. در آخر هم وقتی صورتم را در آینه نگاه می کردم، خراش های این ور و آن ور صورتم را می دیدم که تیزی نخ برده بودشان. به روی خودم نیاوردم؛ حساب کردم و رفتم. در راه فکر می کردم من وقتی تازه کار بودم چند نفر را خراشیده ام؟!

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

نور

گل های ارکیده و شمع روشن آرامش عجیبی دارند. این را از صاحب خانه قبلی ام، مارگارت، یاد گرفتم که هر از چند وقت یک بار کنار شمع همیشه روشن روی طاقچه، گل های ارکیده تازه می چید.
انگار نیایشی در آرامش این ترکیب هست؛ نیایشی روشن و بی نیاز از هیچ کلامی.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۰

لطفا

پناه تمام چیزهایی باش که نمی توانم پناهشان باشم.

دهنت رو باز کن...

با صدایی تقریبا عصبانی می گه:
- تو چیزهایی رو که تو سرته، بیان نمی کنی! دهنت رو باز کن و حرف بزن..!

به یکی دو تا کتاب اخیری که خوندم فکر می کنم؛ همه ش درباره چگونه بیان کردن افکار، خواسته ها و احساسات. به تمرین های هر از چند وقت یک بارم هم فکر می کنم. بعد باز در سکوت از درون خودم می پرسم هنوز هم حرف ها و افکارم را قورت می دهم؟

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

تنگ

دلم برای باور تنگ شده؛ برای هزارمین بار، بی نهایت... دلم برای تمام لحظاتی که در تمام تنهایی ها پشت میزی می نشستیم و چای می نوشیدیم و حرف می زدیم، چنان تنگ شده که گلویم فشرده می شود. در تمام این سال ها همان گفت و گوهای هم موج و پر از درک برایم پر رنگ مانده. هیچ وقت ندانستم این قدر درکش می کردم یا آن قدر تنها بودم که در پس حرف های بالغانه و عمیقش پناه می گرفتم و می بالیدم. گرچه او یک سال و اندی بیش تر این جا نبود، همیشه در خاطر من هم دم چای و گفت و گوهای بلند از این در و آن در باقی ماند؛ دوستی که خیلی وقت ها دلم برایش تنگ می شود.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

فیلم کلاسیک انگیسی

دو دختر، هر دو تقریبا هم سن، هر دو همراه هم و مسافر کوتاه شهری جدید، هر کدام از یک فرهنگ.
قرار است بروند بیرون شهر را ببینند. اولی آماده شده، دومی هم تقریبا آماده شده و دارد جوراب شلواری رنگ پایش را می پوشد.
اولی ریز ریز می خندد:
- چرا می خندی؟
- یاد فیلم های انگیسی افتادم. من فقط توی فیلم های کلاسیک انگیسی دیدم که دخترها جوراب شلواری می پوشیدند!

لگد

حتی جنینی هم که با عشق در بدن آدم رشد می کند، هر از چند وقت یک بار به آدم لگد می زند؛ چه برسد به باقی آدم های پر رنگ زندگی.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

ماه گرفتگی

شب بود. داشتم قدم می زدم تا بروم سراغ مترو و برگردم خانه؛ ذهنم سرگرم مسیر جدیدی بود که باید می رفتم تا به خانه برسم؛ هم زمان کلاف های همیشگی اش را نشخوار می کرد. نگاهی به موبایل انداختم و دیدم پیام و تلفنی داشتم از فرنگیس. پرسیده بود ماه گرفتگی را دیدم یا نه. سرم را بلند کردم و دیدم گردی روشن ماه، سایه دار شده و مرتب تاریک تر. همان جا کنار خیابان ایستادم و نیم ساعتی زل زدم به ماه گرفتگی. آدم ها از کنارم رد می شدند. بعضی هاشان نگاه کردند و ایستادند. یاد خیلی قبل ها هم افتادم؛ شبی که قرار بود دیر وقت ماه بگیرد. برادرم لحاف و تشک پهن کرده بود روی پشت بام و خودش را آماده کرده بود برای تماشای ماه گرفتگی. من فقط رفتم بالا و سری کشیدم و برگشتم. آن همه شوق و کنجکاوی برادرم در سکوت، به یادم ماند.

دیشب ناگهان و بدون آمادگی قبلی، ماه گرفتگی را وسط خیابان تماشا کردم. شگفت انگیز بود و باشکوه؛ احساس می کردم نقطه کوچکی هستم از یک مجموعه بزرگ و بی نهایت زیبا. اگر فرنگیس خبر نداده بود، راهم را گرفته بودم و رفته بودم؛ فرقش در بلند کردن سرم بود و تماشای آسمان. عجیب است که این همه در ساخته و پرداخته های ذهنی دنیای کوچک خودم غرقم در حالی که کمی این ور تر یا آن ور تر، اتفاق های قشنگ و بزرگی می افتد که گاهی ندیده از کنارشان می گذرم و یادم می رود خرده ریزهایی که ذهنم را مشغول می کند در برابر بزرگی و شکوه هستی، هیچ است.

یک روز هندی

یکی از هم کارانم نهار دعوتمان کرده بود یک رستوران هندی. تولد یک سالگی پسرش بود. از حضور در جمعشان خوش حال بودم. همسرش بعد از مدت ها تلاش بالاخره توانسته بود این جا شغل خوبی پیدا کند و با پسرش از هند برگشته بود سنگاپور. حالا که هر دو درآمد داشتند، باز دور هم این جا سقفشان یکی شده بود.

عصر همان روز عروسی هم کار سابقم دعوت داشتم؛ دختری سنگاپوری هندی. مراسم عروسی مدرنش با لباس سفید بلند قبلا برگزار شده بود. این یکی جشن سنتی بود. ضرب آهنگ های عجیب هندی همه جا را گرفته بود. داماد با لباس سفید بلند و حلقه گل به دوش نشسته بود. عروس با ساری طلایی رنگ وارد شد. دور سرش تاج گلی پر از مریم چیده شده بود و با انتهای بلندی بافته شده بود و از پشت سرش آویزان بود. شمعی در دست داشت و آرام آرام به سمت داماد می رفت. خانم دیگری که شاید مادرش بود، کنارش همراهیش می کرد تا با این لباس بلند و این همه گل و شمعی در دست، کنار داماد رسید و نشست. ضرب آهنگ ها تغییر می کردند و موبد راهنمایی شان می کرد تا قدم به قدم با او دعا کنند. بعد چند بار حلقه گل جدیدی را به گردن هم انداختند گویا به نشان عهد و پیمان. سینی پر از گل و برنج بین مهمان ها پخش شد و هر کس دوست داشت، می توانست گل یا برنج بردارد. وقتی عروس و داماد، زن و شوهر اعلام شدند، همه به سویشان گل و برنج انداختند شاید به نشان شادی و برکت. در پایان هم، عروس و داماد دست در دست هم چند بار دور آتش گشتند؛ باز هم به نشان عهد و پیمان.

جای این زخم قدیمی

مرهمش پیش خداست و آرامش بی انتهایش.

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

ناشناس ها

سه تایی نشسته بودیم کنار رودخانه. باران گرفت. چترهایمان را باز کردیم و از آرامش رودخانه که با قطره های باران و رفت و آمد آدم ها بالا و پایین می شد، لذت می بردیم. دو خانم با موهای بلوند نزدیکمان شدند. یکی شان با لهجه آمریکایی پرسید که چتری را که روی سرم گرفتم، از برزیل خریده ام یا نه. چتر را یکی از همکارانم برایم آورده بود وقتی از ماموریت برزیل برمی گشتم. طرحش پر بود از جاهای دیدنی برزیل. از چتر حرف زدیم و از برزیل و طبیعت قشنگ و مردمان گرم و مهربانش. تا این که یکی از خانم ها پرسید که ما سه دختر، اهل کجا هستیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم، ناگهان شروع کرد به بشکن زدن و خواندن شعری عجیب به فارسی؛ شبیه شعرهای فولکوریک ایرانی! خانم دیگری که همراهش بود به انگلیسی می گفت این ها جوان تر آز آن هستند که این شعر یادشان بیاید!

شگفت زده شده بودیم. معلوم شد این دو خانم که با هم فامیل بودند وقتی که پنج، شش ساله بودند همراه خانواده شان از ایران به آمریکا مهاجرت کرده و همان جا بزرگ شده بودند؛ با دو برادر ایتالیایی ازدواج کرده بودند و حالا سفر آمده بودند که چند کشور آسیای جنوب شرقی را ببینند. چند روزی سنگاپور بودند. کمی حرف زدیم و رفتند تا به همسرانشان برسند.

با خودم فکر می کردم یک "چتر" سبب شد چند نفر آدم نا آشنا با هم حرف بزنند و با هم شباهت هایی پیدا کنند. شاید آدم هایی اطرافمان باشند که شباهتی به ما دارند؛ ولی فرصتی پیش نمی آید برای آشنایی. ما ناشناس از کنار هم رد می شویم و در سکوت و نا آشنایی باقی می مانیم گرچه گاهی به هم شبیهیم یا می توانیم حرفی برای گفتن داشته باشیم.

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

"روزی که هزار بار عاشق شدم"

این عنوانی است که از یک شنبه هفته پیش به یاد می آورم؛ روزی پر از فشار، پر از درد، پر از شگفتی، پر از تضاد، پر از احساساتی که به زبان آورده شدنی نیستند.

این عنوان، اسم کتاب زیبایی است به قلم خانم "روح انگیز شریفیان". تصویری برازنده از روزی پر از رو به رو شدن ها؛ روزی که آمد و رفت.

تصویر

گاهی وقت ها فکر می کنم من که دیدم از افغان ها، مردمانی بدبخت و فلک زده است که بیش تر شکل و شمایل کارگرهای ساختمانی دارند؛ من که تمام دانسته هایم از افغان ها در همان حد جنجال های خبری و گزارش های خبری درباره جنگ و بدبختی و نا بسامانی است؛ چرا از برخورد ملت های دیگر در برابر "ایرانی" بودنم شگفت زده یا ناراحت می شوم؟

من که تصویر کلی مردمان همسایه وطن خودم را از تصاویری می گیرم که رسانه های همگانی از جنگ و خبرهای درگیری و قاچاق و بی خانمانی نشان می دهند، چرا از نگاه آدم های سرزمین های دیگر جا می خورم که شناختشان از ایران، خبرهای رایج نابسامانی و درگیری های سیاسی و انرژی اتمی است؟

به همان اندازه که من تاریخ و فرهنگ افغان ها را نمی دانم؛ به همان اندازه که دنیای من به خبرهای رسانه ها محدود می شود؛ آدم های دیگر مرا از سرزمینی می بینند که تصویرش تنش، درگیری، نفت، شتر، انرژی اتمی و پوشش عربی است.

اتفاق ها

اتفاق ها، فقط اتفاقند؛ به خودی خود، هیچند؛ فقط اتفاقند.