دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

"یک پنجره برای دیدن، یک پنجره برای شنیدن"

شاخه های بلند سر به آسمان کشیده اش دو هفته اول خشک بودند و عریان. در پس خنکای روز و سرمای شب، این هفته نور خورشید گرمای بیش تری گرفت. شاخه های خشک بی جانش پر از زندگی شدند و جوانه زدند. منظره پنجره اتاقم این هفته خیلی عوض شده؛ انگار زندگی با طنازی و عشوه گری، زیبایی و زایش خودش را به رخم می کشد. هر وقت این تابلوی نقاشی زیبا و رویان را تماشا می کنم، یادم می افتد برای من هم "یک پنجره کافی است"؛ کافی کافی.

پس نوشت: پست یکی از دوستان از"پنجره" فروغ فرخزاد، تمام شعر را در این پنجره برایم زنده کرد.

۴ نظر:

فراندیش گفت...

الـــــــــهی.. هیچ وقت فکر نمی کردم اون گل خورشید نارنجی اینقدر دووم بیاره.
پنجره، همیشه هست.. پشتش هم همیشه چیزای عجیب و جدید پیدا میشه با اشتیاق دیدن-باعطش نگاه،
خوبه که اینقدرقشنگ می تونی فرای پنجره رو ببینی و حسش کنی
..
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم ..

قاصدک وحشی گفت...

آره! پس چی؟ ;) چند سالی خورشید روی میز کارم بود. دوی- خانم مدیر هندی ام که دوستش می داشتم- بهش می گفت:
little sunshine!

حالا این جا هم کنار پنجره است؛ فارغ از این که هوا آفتابی باشه یا نه، همیشه خورشید هست تو این اتاق!

پنجره قشنگیه.

"یک پنجره
به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت"

mohammad:) گفت...

درخت و خورشید و نقاشی و خرگوش و گربه :)

قاصدک وحشی گفت...

:)