جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

پاره دیگر تن مامان و بابا

از دور می بینمش. از سر کار برگشته. دارد از خیابان رد می شود. ناگهانی هم را می بینیم. این سوی خیابان که می رسد، دستم را حلقه می کنم در دستش تا با هم برگردیم خانه. دارد حرف می زند. دستش با حرف هایش کمی این سو و آن سو می شود. نگاهم روی دستش می ماند؛ دستی که بعضی خطوطش این قدر شبیه دست های باباست و بعضی خطوطش آن قدر شبیه مامان... بین تمام اجزای نا آشنای این شهر که با بعضی هاشان کم کم دارم آشنا می شوم، این خطوط آشناترین خطوط زندگیم هستند؛ خطوطی آشنا از عمیق ترین آدم های زندگیم.

۲ نظر:

mohammad:) گفت...

آخ جان , داداش :)

قاصدک وحشی گفت...

:)