یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۱

هم سفر

از تهران تا رم، خانمی کنارم نشسته بود؛ راهی پاریس بود و رم ترانزیت داشت. بیست سال بود با خانواده کوچکش فرانسه زندگی می کرد. از دیدن مادرش در ایران برمی گشت. با هم کمی حرف زدیم. از ماندن یا رفتن. از ابعاد هر کدام و این که حتی آدم هایی هم که سالیان سال است رفته اند، در مجموعه ای از خوشی ها و ناخوشی ها زندگی می کنند و گاهی نمی دانند کدام انتخاب ممکن بود مناسب تر باشد. طول راه با هم صحبتی کوتاه شد.

دورنمای سراسر سبز و مسطح شهر رم هنگام نشست و برخاست هواپیما آن قدر زیبا و چشم نواز بود که آرزو کردم روزی دوباره از مسیرش بگذرم و کمی در آن قدم بزنم!

هم سفر مسیر بعدی تا تورنتو، مردی بود اهل ونکوور؛ دبیر بازنشسته ای که از سفر دو هفته ای اش از فیجی بر می گشت. به قایق رانی علاقه داشت و برای آموزش دوره ای جدید به این سفر رفته بود. آدم مودب و مهربانی بود. در جا به جایی چمدان کمکم کرد. گاه و بی گاه هم با هم از این در و آن در صحبت کردیم و باز مسیر بلند تر سفر دوم کوتاه و امن شد. آخرهای راه، دفترچه کوچک چرمی اش را در آورد و مدتی در سکوت نوشت. بعد اجازه خواست که اسمم را حرف به حرف بشنود تا بتواند در پایان خاطرات سفرش یادداشت کند.

همیشه از برخورد با هم سفرهای جالب، مودب و خوش اخلاق لذت می برم؛ گاهی حرف ها و شخصیتشان برایم خاطره به جا می گذارند.

هیچ نظری موجود نیست: