دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

خود بی خود خودخواه!

رنجیده ای، ترسیده ای. می خواهی از رنجت، از هراست حرف بزنی؛ ولی می ترسی؛ نکند مایه ناراحتی شود. مدت ها با آن چه ذهن و قلبت را کدر کرده، کلنجار می روی. آخر روزی که دیگر توانت را از دست داده ای و زیر بار ترس ها و فشار ذهنی خودت له شده ای، حرفی را که می خواهی بزنی طور دیگری بسته بندی می کنی و می گذاری روی میز. از هراس رنجاندن، درد اصلی ات را هم نمی گویی؛ حرف دیگری را در لفافه می پیچانی. با خودت هم فکر می کنی با چه فداکاری همه ناراحتی های بیان نشده را خودت به دوش می کشی تا بگذرد.

خودخواهی قشنگ نیست؛ بی خودی هم قشنگ نیست. گاهی حس می کنم مرزشان مثل خیلی چیزهای دیگر به اندازه تار مویی نازک است. حدی از خود داشتن، خود را شناختن، خود را به شمار آوردن، هم زندگی را برای خود آدم آسان تر می کند، هم برای دیگران؛ هم احترام به خود است، هم احترام به دیگران. بی خودی و خودخواهی هر دو دردآورند. وقتی زیادی برای دیگران نگرانی کنی، به جای این که دیدگاه، احساس و نیاز خودت را به سادگی با دیگری مطرح کنی و به او فرصت بررسی دهی، شروع می کنی به فکر کردن به ابعاد بی مورد موضوع در چهاردیواری ذهن تنهای خودت. آن قدر همه چیز را پیچیده می کنی که حتی به دیگری که این قدر از رنجاندنش هراس داری، فرصت نمی دهی با موضوع رو به رو شود. آن چه بالا و پایینش می کنی و هزار رنگ بهش می زنی که نکند برنجاند، در نهایت ممکن است برنجاند؛ حتی در ابعاد شدید تر و پیچیده تر. چون تو نمی توانی همه ابعاد همه حرف ها و اتفاق ها را بررسی کنی و ببینی. زندگی مثل تحلیل سناریوهای ممکن طراحی نیست که بتوانی همه اتفاق های ممکن را لیست کنی و حدس بزنی برای رویارویی با هریک چه می توان کرد.

آدم اگر خودش و خواسته هایش را بیش تر بشناسد، به خودش و خواسته هایش احترام بگذارد، شاید بتواند با خودش و دیگران ارتباط روان تر و موثرتری برقرار کند؛ ارتباطی بالغانه با سوءتفاهم های کم تر و درک بیش تر.

پس نوشت: این چند خط، نتیجه بررسی خاطره ای دور است.

۱ نظر:

mohammad:) گفت...

چه خوب :)
اینجا انگار آدمها گرمترن ...