سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

قورباغه ای در گلو

در این هفت سالی که در سنگاپور زندگی کردم، همیشه با زبان انگلیسی به لهجه های مختلف سر و کار داشتم. لهجه محلی "سینگلیش" هم که آهنگ هر روز بود. همیشه سعی می کردم در برابرش مقاومت کنم؛ گاهی وقت ها تلاش می کردم جملاتی را که به سینگلیش می شنیدم به انگلیسی آشناتری در ذهنم تکرار کنم؛ دلم نمی خواست تاکید های لهجه سینگلیش را به انگلیسی جسته و گریخته ام وارد کنم. با این حال، بعد از این همه سال زندگی در میان مردم، به شنیدن انگلیسی به لهجه سینگلیش عادت کردم و شاید حتی خودم هم بعضی جاها لهجه محلی داشتم دیگر.

در این مدتی که آمده ام تورنتو با انگلیسی به لهجه روان و متفاوت روبه رو شدم و با گفت و گوهایی که خیلی بلند تر از گفت و گوهای مردم در سنگاپور. چون این بار نه تحصیلی آمده ام و نه کاری، شبکه اجتماعی اطرافم بزرگ نیست و تعداد آدم هایی که در روز می بینم که بتوانم با آن ها حرف بزنم، زیاد نیست. فرهنگ گفت و گو هست ولی من هنوز دنبال فضایش هستم چون آدم های زیادی اطرافم نمی شناسم هنوز. لهجه متفاوت و دامنه کم آدم های اطرافم، باعث شده گاهی احساس کنم حرف هایم در گلویم مانده اند. تلاش می کنم به روی خودم نیاورم که لهجه ام کمی متفاوت است و میزان صحبت کردنم هم. انگار قورباغه ای در گلویم گیر کرده. احساس کودکی را دارم که دارد زبان می آموزد؛ دارم از نو زبان یاد می گیرم با قرار گرفتن در محیط. بعد از این یک ماه، کم کم صدای خودم را بیشتر می شنوم با لهجه ای بینابین؛ نه مثل قبل نه مثل این ها. سعی می کنم خودم را بیش تر بین آدم ها قرار دهم و بهانه ای پیدا کنم که از خجالت و کم رویی بیرون بیایم و چند کلمه ای بگویم و بشنوم. البته این در زندگی روز مره راحت تر است؛ آدم ها ارتباط برقرار می کنند بی آن که مشکل چندانی از لهجه ناشی شود. ولی در زمینه شغلی، کمی چالش دارد؛ به خصوص برای مصاحبه تلفنی یا حضوری که باید تخصص خودت را روان و گویا توضیح دهی بی آن که نگران این باشی که طرف مقابل لهجه بینابینی ات را می فهمد یا نه.

اثر محیط روی آدم شگفت انگیز است. درست مثل بچه ها وقتی در محیط جدید قرار می گیریم، ذهنمان تفاوت ها را پیدا می کند و تا جایی که ممکن است خودش را با آن سازگار می کند. صبر و زمان می خواهد.  

هیچ نظری موجود نیست: