سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

لغزان

ماهی جان، امروز یاد این افتادم که اولین بار که دیدمت چه قدر حواسم بهت بود. مدتی کف دست هایم را گود می کردم بلکه روزی که می گذری از بینشان گذر کنی. می طلبیدم. روزی آمدی. بین گودی دستانم این سو و آن سو رفتی. من هم خوش حال از این که آمدی، از این که هستی. من تا حالا یک ماهی سرخ نازنازی را در آبی بین گودی دستانم ندیده بودم، این قدر از نزدیک. با خوش حالی نگاهت می کردم. تو هم سرخوش بودی، شنا می کردی حتی در همان فاصله کوچک دستان کوچک من. تا این که به دستم خوردی. لیز بودی و عجیب. پوستم تا به حال چنین چیزی را حس نکرده بود، یک لیزی سرد عجیب. تمام بدنم یخ زد. جا خوردم، لرزیدم. از لرزشم بین گودی دو دستم فاصله ای افتاد. تو از آن فاصله لیز خوردی و رفتی. دوباره برگشتی به حوض چه خودت. رها از من. دور از من. نمی دانم از به دست آوردنت خوش حال باشم یا از از دست دادنت ناراحت. شاید هم فراتر از این همه حس تعلق، بهتر است به زیبایی لحظه ای دل خوش باشم که در زندگیم، ماهی سرخ نازنازی هم سایه گودی دست های خاکی ام بود.

هیچ نظری موجود نیست: