شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

"اولدوز و عروسک سخنگو"

"عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده و تو را دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی ، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می کند و آهسته می گوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمی ترکی. من به حرف آمدم… صدای مرا می شنوی؟ عروسک گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…
اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گنده اش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک می کند. گفت: عروسک، تو داشتی حرف می زدی؟
عروسک سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم."

 
هشت سالم که بود، عاشق کتاب "اولدوز و عروسک سخن گو" ی زنده یاد "صمد بهرنگی" بودم. آن قدر غرقش بودم و آن قدر باورش کرده بودم که تا مدت ها امیدوار بودم "نانا" عروسکم هم روزی بالاخره به حرف بیاید. نانا عروسک بزرگ و کودک مانندی بود. پنج ساله که بودم خاله جان از آلمان برای خودش آورده بودش. آن قدر مدت ها برایش جنگیدم و اشک ریختم که آخر سر روزی با من آمد خانه و دیگر برنگشت پیش خاله جان. تا مدت ها همه جا با خودم می کشاندم و می بردمش. خیلی وقت ها در خیابان فکر می کردند بچه واقعی است و از این که بغل من بود بالا و پایین می شدند که نکند بچه را بیندازم زمین. همدم تنهایی هایم بود و محرم رازها و حرف هایم. خواندن داستان های اولدوز مرا به این فکر انداخته بود که شاید نانا هم روزی پس از این همه حرف زدن باهاش، با من حرف بزند. چه قدر برایش تلاش کردم، چه قدر امیدوار بودم! خوش به حال بچه ها که هیچ چیز برایشان غیر ممکن و غیر منتطقی نیست. خوش به حال بچه ها که همیشه با رویاها و آرزوهایشان زندگی می کنند بی آن که محدودیتی برای رسیدن بهشان قایل باشند.

از "اولدوز و عروسک سخنگو" یاد می کنم با آرزوی آرامش ابدی برای نویسنده اش که قلمی سبز داشت:

چند کلمه از عروسک سخنگو

بچه ها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه هایی که کتاب « اولدوز و کلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب می شناسند. قصه ی من و اولدوز پیش از قضیه ی کلاغها روی داده، آن وقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشتر نبود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آن وقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ی اولدوز مرا از چارقد و چادر کهنه اش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یک شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش این قدر در من اثر کرد که من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه کرده بود. چند روز پیش نوشته اش را آورد پیش من و گفت: « عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کرده ام و می خواهم چاپ کنم. بهتر است تو هم مقدمه ای برایش بنویسی.»
من نوشته ی آقای « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه ی خوبی درست کرده اما بعضی از جمله هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله های او را اصلاح کردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندی ها و ترکیب کلمه ها و استعمال حرف اضافه ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد که بلدش نیست. اما چاره اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این که هیچ بچه ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه ی من و اولدوز را بخواند. به خصوص بچه های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه های ولگرد و فقیر کنار خیابان ها بالاتر می بینند و به بچه های کارگر هم محل نمی گذارند. آقای « بهرنگ» خودش گفته که قصه هاش را بیشتر برای همان بچه های ولگرد و فقیر و کارگر می نویسد.
البته بچه های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان قصه های آقای « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ی بچه های فهمیده: عروسک سخنگو


هیچ نظری موجود نیست: