چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

درخت دوستی بنشان

عکس را می بینم؛ همه مان پنج ماه پیش کنار هم نشسته ایم. امروز تقریبا هر کدام از چهار نفرمان یک جای دنیا هستیم. به رادیکال نگاه می کنم. به انگشتان کشیده اش که در تمام این سال ها زیبایی شان را دوست داشته ام؛ چه وقت توضیح مطلبی آن سال های دور در کلاس، چه وقتی دست هایش را تکان می داد برای حرف زدن با عده ای از دوستان. عکس را که می بینم، دلم دیوانه وار برای آن انگشت های کشیده و آن همه تلاش برای فهمیدن، عاقل بودن و کمک کردن تنگ می شود.

سابقه دوستی مان بلند است. با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم. ولی این دو سه سال آخر گاهی همه چیز پیچیده شده؛ پیچیده پیچیده. این سال ها زیاد از هم ناراحت شدیم، زیاد از هم عصبانی شدیم. انتظار ناشی از آن سابقه دوستی هم همه چیز را برای من بیش تر پیچیده کرد. اگر با آدم دیگری رو به رو می شدم، این طور بالا و پایین نمی شدم. ولی من بعضی نگاه ها و رفتارها را انتظار نداشتم. اصلا فکرش را هم نمی کردم. آن زمان درگیر بودم و حساس تر از همیشه. من هم که همیشه زیر این لایه به ظاهر آرام، شدیدم. همان نگاه ها و رفتارها شدت همه چیز را برایم بحرانی تر می کرد. به حرف ها و رفتارهایش حساسیت پیدا کرده بودم. آدمی هم نبودم که وقتی ناراحت می شوم، بتوانم همان جا با آرامش مطرح کنم. این مشکل بزرگی است. آن قدر حرف ها و احساساتت را بروز نمی دهی و سانسور می کنی که جایی آتشفشان می کند که نه تنها کمکی به حل موضوع نمی کند که باعث ایجاد تنش می شود.

شاید می توانستم عاقل تر باشم، بیش تر درکش کنم، گذشت کنم یا سعی کنم جور دیگری نگاه کنم. ولی آن روزها توانش را نداشتم. همه چیز در هم و در اوج بود. این سال ها زیاد به خاطر آن اتفاق ها اشک ریختم. ترس هایم از حرف ها و رفتارهایش را در خواب می بینم. او هم از من بدجوری دل گیر است. ما نتوانستیم هم را درک کنیم. عمق دوستی مان آن روزها در این باقی ماند که من به خودم گفتم همه اش از این است که در شرایط خوبی نیست؛ گاهی فکر می کنم او هم همین را درباره من به خودش گفته.

بعضی وقت ها فکر می کنم کاش فاصله ایمنی را رعایت کرده بودم؛ آن وقت شاید این قدر بینمان کدورت به جا نمی ماند. من دوستش دارم ولی دخالت ها و قضاوت های یک طرفه که از روی شدت محبت و کم تجربگی است، مشکل ساز است. ما هر دو کم تجربه بودیم. اگر کم تجربه نبودم، همان مسیر اولیه ام برای حفظ فاصله را حفظ می کردم و خودم در بین راه و از سر ناراحتی و درماندگی حرف هایم را مطرح نمی کردم، راه دخالت باز نمی کردم. حرف هایی که نمی توانستم کامل بگویم. حرف هایی که فقط زمینه ساز ایجاد پیچیدگی بیشتر شد.

دیشب باز فکرم درگیر بود. دوستی خیلی مراقبت می خواهد، شبیه عشق ولی با شدتی متفاوت. برایش طلب خیر می کنم و برای خودم آرزوی صبر و دیدی دیگر. آرزوی این که به قول رادیکال، دنیایم بزرگ تر شود. دیگر ناراحتی از او ندارم. توان حس کردن ناراحتی اش را هم هیچ کجای زندگی ندارم. هر کداممان تجربه و اشتباه های خودمان را کردیم. من هم فرشته ها و دیوهای وجودم را آشکار تر دیده ام. این مدت در سکوت رفته ام چون بعد از سال ها فهمیده ام حرف زدن کمک کننده است ولی به جا و مکان و زمان و نحوه مناسب خودش وگرنه همه چیز را خراب تر می کند. برایش آرزوهای خوش دارم و دلم هم برای وجود خاصش تنگ می شود. فقط نمی خواهم با شناختی که از هر کداممان دارم، بینمان دیگر پیچیدگی پیش آید.

امروز صبح همه اش در ذهنم تکرار می شد:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد                نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

هیچ نظری موجود نیست: