دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

ربط های مالیخولیایی

سال ها پیش بعضی رفتارهای نا آگاهانه من، شعله را می رنجاند؛ گاهی وقت ها برایش حساسیت برانگیز می شد. من آن وقت ها بچه بودم و بی تجربه، حساسیت شرایطی را که شعله در آن قرار داشت، به روشنی درک نمی کردم. نمی توانستم دنیا را از دید او ببینم، از جایی که او در آن قرار داشت. من دنیا را از دید یک طرفه خودم می دیدم و نمی توانستم بفهمم مشکل چیست. او هم آدم دیگری بود در شرایطی متفاوت؛ او هم نمی توانست آن روزها را از نگاه من ببیند.

سه سال بعد، من با ردی آشنا از گذشته، در شرایطی قرار گرفتم که تا حدودی قبل ها شعله در آن قرار داشت. شاید جزئیاتش متفاوت بود ولی کلیاتش به هم شباهت داشت. داستان متفاوت بود ولی ذات حساسیت هایی که رفتارهای نا آگاهانه رادیکال برای من ایجاد می کرد، شبیه همان حساسیت هایی بود که رفتارهای نا آگاهانه من برای شعله ایجاد کرده بود. بعضی چیزها در زندگی مثل گوی آتشین می ماند. هر چه قدر کسی بگوید داغ است، درکش نمی کنی؛ تا وقتی که خودت آن گوی را در دستانت بگیری و سوزش آتشش را زیر پوستت با تمام وجود حس کنی. من فراتر از خواسته قلبی ام، باعث رنج شدم، و سال ها بعد خودم رنج بردم.

نمی دانم واقعا این طور است یا باز ذهن داستان پرداز من همه چیز را دیوانه وار به هم ربط داده است.

احساسم را با شعله که مطرح می کنم، می گوید "بنویس". نمی دانم روزی بتوانم بنویسمش یا نه. شاید روزی خیلی دورتر. روزی که دیگر هیچ کدام از این داستان ها تازه نباشد و همه آدم های این داستان ها در طول زمان به جای آرام تری با خودشان رسیده باشند. در عین حال می ترسم. ابعاد آن داستان قدیمی هنوز خارج از من ادامه دارد. دلهره عجیبی مرا می ترساند که ابعاد داستان جدید هم به همان رنگ ها باشد. دعا می کنم شعله و باور همیشه در زندگی هایشان در آرامش و شادی باشند؛ دعا می کنم ابعاد داستان جدید هر چه باشد برای آدم های آن آرامش داشته باشد، دعا می کنم توان بیشتری برای پذیرش داشته باشم، دعا می کنم رادیکال هم به داستان مشابهی نرسد.  

زندگی عجیب است.

هیچ نظری موجود نیست: